#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_سی_وسوم
رها:من اینقدر ذوق کردم که خدا می دونه!
وقتی به ارسلان گفتم گفتش من باید تنها بیام...وقتی ازش پرسیدم چرا گفتش خانواده مخالفن و نمیشه و اینا به خاطر همین تنها اومد.
ارسلان 21سالش بود ،اونم مثل بقیه پسرهای جوون فشن بود. یه پراید داشت کارش هم نمی دونستم.....
وقتی اومدن خواستگاری پدرم اصلا از ارسلان خوشش نیومد.....می گفت از این جور پسرا خوشم نمیاد.
باورت نمیشه! خودمو کشتم.....3روز تموم توی اتاقم موندم بدون آب و غذا فقط فقط وفقط گریه می کردم.
–آخه مگه دیوونه بودی؟
رها:خب اون موقع دوستش داشتم!
–بعدش چی شد؟
رها:این قدر گریه کردم پدرم قبول کرد بره تحقیق کنه راجب ارسلان.....من خیلی خوشحال شدم و فکر کردم همچی حله!
اما یه روز که برگشت عصبی گفتش که دیگه حق ارتباط با ارسلان رو ندارم بهش اسرار کردم ولی اصلا تاثیری نداشت حتی دلیل حرفش رو هم به ما نمی گفت.
اون موقع حس کردم دارم دیوونه میشم.
رفتم توی اتاق.
فقط گریه می کردم از اتاق هم بیرون نمی اومدم ولی مخفیانه با ارسلان چت می کردم.
دو_سه روز گذشت تا اینکه ارسلان فکر فرار و انداخت توی سرم.
هعی می گفت از خونتون فرار کن بیا پیش من بعدش ازدواج می کنیم و میریم یه جای خوب و با هم زندگی می کنیم.
ارسلان هعی از همین حرف ها می زد اما من می ترسیدم.
چند روز که گذشت دلم و زدم به دریا و یه جا با ارسلان قرار گذاشتم و شب از خونه خارج شدم.
وقتی رفتم پیش ارسلان خیلی نگران بودم،نمی دونستم باید چیکار کنم و کجا برم...
شب توی ماشین ارسلان خوابیدیم ...
صبحش هرچی ازش پرسیدم کجا میریم گفت می خوایم از شهر خارج بشیم.
من هرچی می گفتم اول محرم بشیم و بعد هرجا می خوایم بریم من میام....
اما قبول نمی کرد که همش منو گول میزد.
ادامه دارد......
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_سی_وسوم
رها:من اینقدر ذوق کردم که خدا می دونه!
وقتی به ارسلان گفتم گفتش من باید تنها بیام...وقتی ازش پرسیدم چرا گفتش خانواده مخالفن و نمیشه و اینا به خاطر همین تنها اومد.
ارسلان 21سالش بود ،اونم مثل بقیه پسرهای جوون فشن بود. یه پراید داشت کارش هم نمی دونستم.....
وقتی اومدن خواستگاری پدرم اصلا از ارسلان خوشش نیومد.....می گفت از این جور پسرا خوشم نمیاد.
باورت نمیشه! خودمو کشتم.....3روز تموم توی اتاقم موندم بدون آب و غذا فقط فقط وفقط گریه می کردم.
–آخه مگه دیوونه بودی؟
رها:خب اون موقع دوستش داشتم!
–بعدش چی شد؟
رها:این قدر گریه کردم پدرم قبول کرد بره تحقیق کنه راجب ارسلان.....من خیلی خوشحال شدم و فکر کردم همچی حله!
اما یه روز که برگشت عصبی گفتش که دیگه حق ارتباط با ارسلان رو ندارم بهش اسرار کردم ولی اصلا تاثیری نداشت حتی دلیل حرفش رو هم به ما نمی گفت.
اون موقع حس کردم دارم دیوونه میشم.
رفتم توی اتاق.
فقط گریه می کردم از اتاق هم بیرون نمی اومدم ولی مخفیانه با ارسلان چت می کردم.
دو_سه روز گذشت تا اینکه ارسلان فکر فرار و انداخت توی سرم.
هعی می گفت از خونتون فرار کن بیا پیش من بعدش ازدواج می کنیم و میریم یه جای خوب و با هم زندگی می کنیم.
ارسلان هعی از همین حرف ها می زد اما من می ترسیدم.
چند روز که گذشت دلم و زدم به دریا و یه جا با ارسلان قرار گذاشتم و شب از خونه خارج شدم.
وقتی رفتم پیش ارسلان خیلی نگران بودم،نمی دونستم باید چیکار کنم و کجا برم...
شب توی ماشین ارسلان خوابیدیم ...
صبحش هرچی ازش پرسیدم کجا میریم گفت می خوایم از شهر خارج بشیم.
من هرچی می گفتم اول محرم بشیم و بعد هرجا می خوایم بریم من میام....
اما قبول نمی کرد که همش منو گول میزد.
ادامه دارد......