#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_پنجاه_ودوم
داشتم درس می خوندم که مامان صدام کرد.
رفتم داخل سالن.
مامان توی آشپزخونه بود و داشت پیاز رنده می کرد.
-بله؟کاری داشتید؟
مامان :امروز عصر میریم.
-خوبه
مامان :ناهار هم کوکو سیب زمینی هست.
-به به
بابا داشت مستند تماشا می کرد.
رفتم کنارش نشستم..
بابا:این دوستت رها دختره خوبیه؟
-آره.
بابا:اگه دختر خوبیه چرا همچین کارهایی کرده؟
-والا منم نمی دونم؛اون اصلا همچین دختری نبود!
بابا کانال رو عوض کرد.
بابا:مطمئنی دیگه سمت اینجور کارها نمیره؟
-آره باباجون؛فکر کنم دیگه آدم شده!
رفتم توی اتاقم و یه پیام دادم به النا(سلام،مامانم و بابام امروز میرن)
النا سریع آنلاین شدو بهم پیام داد:چه خوب!
شروع کردیم به چت کردن.
-به رها گفتی؟
النا :آره گفتم بهش،خیلی خوشحال شد.
-خداروشکر
النا :ایشلا پدرش قبول کنه.
-آره
نیم ساعتی با النا چت کردم بعد گوشیم و گذاشتم کنار.
همین که از روی صندلی بلند شدم صدای مامان بلند شد:پارمیس جان بیا ناهار.
رفتم و پشت میز نشستم مامان هم دیس غذا رو گذاشت و شروع کردیم به خوردن.
بعدغذا من میز رو جمع کردم و ظرف ها رو شسکتم و مامان و بابام حاضر شدن و رفتن.
ادامه دارد.....