#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_پنجاه_وچهارم
-یجوری بهش بگو دیگه.
+باشه حالا،یه کاری میکنم.
-کاری نداری؟
+نه،خداحافظ
-خداحافظ
گوشی رو قط کردم و دراز کشیدم روی تخت اصلا نفهمیدم چیشد که خوابم برد اما زمانی که بیدار شدم ساعت6عصر بود.
سریع از روی تخت بلند شدم و گوشیم و برداشتم.
3تا تماس بی پاسخ از النا.
یعنی چیکارداشته؟
سریع زنگ زدم بهش،چند تا بوق خورد و جواب داد.
-الو النا....
النا هیچ جوابی نداد.
-الو الو....
+پارمیس ....
صدای النا یه جوری بود انگار داشت گریه می کرد...
-چیزی شد النا ؟داری گریه میکنی؟
+رها.....
-چیشده؟
+رها خودش رو از پنجره پرت کرده پایین!
-یاخدا.....دروغ نمیگی؟
+ما بیمارستان هستیم آدرس رو می فرستم بیا....
گوشی رو قط کردم.
اشک هام سرازیر شد.
سریع در کمد و باز کردم و یک مانتو طوسی و شلوار مشکی و شال مشکی پوشیدم و کیفم و بداشتم و دویدم به سمت در....
مامان :چیشده؟کجا میری؟
جوابی ندادم .
سریع کفش هامو پا کردم و دویدم پایین.
بیمارستان نزدیک بود و خیلی زود رسیدم
ادامه دارد.....