السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ،
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللّٰهِ،
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللّٰهِ،
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللّٰهِ،
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللّٰهِ،
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللّٰهِ،
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللّٰهِ،
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِياءِ اللّٰهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ،
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ،
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ،
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللّٰهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللّٰهِ ..
فرازی از زیارت حضرت مادر فاطمه زهرا سلام الله علیها 🖤
#فاطمیه
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_بیست_ونهم
کلید انداختم توی در و در رو باز کردم و رفتم بالا.
تا در رو باز کردم مامان گفت:وای وای چقدر دیر کردی بدو لباست رو عوض کن!
–وا مامان! ببخشید که دیر شد" این لباسم که خوبه!
مامان:خوبه ولی برای تولد برو یه لباس رسمی بپوش....
–مامان جانم این لباس هم خوشگله هم رسمی!..
مامان:برو زود عوض کن.
–مامان.
مامان:حرف نباشه برو عوض کن.
رفتم توی اتاق یک شومیز زرشکی با سارافون کرم که روش گل های زرشکی داشت رو پوشیدم، یک جوراب شلواری زرشکی پوشیدم و روسری زرشکی رو از پشت بستم و از اتاق رفتم بیرون.
–خوبه؟
مامان:بد نیست!
نشستم روی مبل.
حدودا ساعت 2رسیدن.
بعد از خوردن ناهار همه نشستیم.
خاله الناز:کار سبحان جان رو که می دونید! توی همون مبل فروشی که از پدرش رسیده با سجاد کار میکنن.
بابا:بله در جریانیم!
خاله الناز:ماشین رو هم که داره، برای خونه هم یه خونه همین دور و بر ها اجاره می کنیم دیگه....
بابا:یعنی دختر من بره خونه اجاره ای؟
خاله الناز:اول زندگیه دیگه، کم کم خونه هم میخرن....
بابا چند لحظه مکث کرد و گفت:بله!
سجاد:داداش سبحان پسر پاکیه......
مامان:بله آقا سبحان که ماه هستن.
خاله الناز:پارمیس جون ماه هستن مهناز جان.
یک لبخند آرومی به خاله زدم.
مامان:میوه نمی خورید؟
سجاد:ممنون خاله جون.....
خاله الناز:خب حالا خوبه که پارمیس جان و سبحان جان یکم با هم صحبت بکنن.
مامان:بله بهتره برن اتاق پارمیس....
خاله الناز:بله.
مامان به نگاهی به من انداخت به منظور اینکه بلندشید.
از جام بلند شدم سبحان هم بلند شد و رفتیم توی اتاق.
چند دقیقه ای سکوت بود.
با خودم فکر کردم دیگه نقش بازی نکنم و بگم من قصد ازدواج ندارم...
–راستش آقا سبحان من فعلا قصد ازدواج ندارم.....میخوام تحصیل کنم.
سبحان:شما اگه با من هم ازدواج کنید من هیچ مسئله ای با تحصیل شما ندارم
–درسته،ولی من فعلا قصد ازدواج ندارم.
یک ربع صحبت کردیم.
ادامه دارد.....
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_سی
سبحان بیچاره از حرف های شکه شده بود....
از اتاق که رفتیم بیرون من یه لبخنده بزرگ روی لبم داشتم!
خاله الناز فکر کرد جواب مثبت دادم.
خاله الناز: به به......
مامان برگشت ما رو نگاه کرد و لبخند زد.
ساعت 3:30 بود.
سجاد:نظرتون چیه بریم پارک؟
بابا:آره فکر خوبیه!
مامان:چرا که نه! برای شام بریم من شام میزارم.
خاله الناز:نه زحمت نکش مهناز جان...
مامان:آخه زحمتی نیست.
رفتم اتاقم یک مانتوی بافت سفید _سورمه ای پوشیدن با شلوار لی و روسری سرمه ای.
توی پارک که رسیدیم با بابا والیبال بازی کردیم......
توی پارک خیلی خوش گذشت....ساعت 9برگشتیم خونه مون.
من لباسم و عوض کردم و نشستم روی تخت.
مامان:پارمیس جان بیا چایی بخور....
رفتم داخل هال....
–بلخره تموم شد.
مامان:انگار کوه کندی!
–خیالم راحت شد ،گیرد دادن های شما تموم شده...
مامان:بروبابا من کی گیر دادم؟
بابا خندید و گفت:جنگ مادر وختریه؟
–پس چی؟جنگه بابا جون،جنگ!
بابا خندید...
مامان:بیا چایی بخور حالا....
نشستم روی مبل.
یک لیوان چایی خوردم و بعد بابا تلویزیون رو روشن کرد،داشت یک مستند حیوانات پخش می کرد اون رد تماشا کردم...ساعت 10:30رفتم توی اتاقم.
واقعا داشتم از خستگی غش می کردم تا سرم گذاشتم روی بالش خوابم برد ،اینقدر خسته بودم که حتی صبح با صدای زنگ گوشی هم بیدار نشدم!
خوشبختانه مامان بیدار بود و منم بیدار کرد وگرنه دیر می رسیدم .....
از روزه شنبه متنفر بودم همیشه چون دوباره درس و کار شروع می شد!
ادامه دارد.....
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_سی_ویکم
وقتی رفتم مدرسه دیدم بچه ها دور یکی حلقه زدم رفتم جلو تر،اینقدر بچه ها زیاد بودن که هیچی نمی دیدیم!
زدم روی شونه ی شیرین.
–سلام شیرین.
شیرین:سلام خوبی؟
–ممنون خوبم،چه خبره اونجا؟
شیرین:رهاست....
–رها؟؟؟؟؟؟؟(رها یکی از بهترین دوست هام بود که حدودا دو ماه بود مدرسه نمی اومد و ما ازش خبر نداشتیم)
شیرین:آره بیا خودت ببن.
دستم و گرفت و کشید جلو.
واقعا رها بود،داشت گریه می کرد.
به هر زحمتی شده بود نشستم کنارش.
رها سرش پایین بود برای همین نمی دید منو.
دستم و گذاشتم روی کمرش....
–رها...
رها سرش رو بلند کرد.
رها:فاطمه زهرا خودتی؟
همینطور که گریه می کرد اومد بغلم .....
–آره خودمم فدات شم!
رها:دلم واست یه ذره شده بود دختر.....
–منم دلم واست تنگ شده بود! کجا بودی تو؟چرا مدرسه نیومدی؟چرا هیچکس ازت خبر نداشت؟؟؟؟؟
اینو گفتم گریه ش شدید تر شد!
رها:فقط می تونم به تو بگم فاطمه زهرا !
–بگو رها جان!
رها:چجوری بگم،از کجا بگم.
–از اولش بگو.
رها:از کدوم بدبختیم بگم؟؟؟کلی داشتم بازم بهش اضافه شد....
–داری نگرانم می کنی ها....بگو !
بچه ها بروبر مارو نگاه می کردم اصلا خوشم نمی اومد ولی تحمل می کردم.
تا می خواست صحبت کنه زنگ خورد.
یکی از بچه ها اومد دستش رو گرفت و آروم لب گوشش گفت:رها جون بهتره زودتر بری بیرون وگرنه اوضاع بدتر میشه...
رها همونطور که گریه می کرد کیفش رو برداشت و آروم رفت سمت در.....
–کجا میری رها؟؟؟
رها جوابم رو نداد.
–چیشده بچه ها...
رفتم دنبال رها.
–رها کجا میری؟؟؟؟
رها:بعد مدرسه بیا همین پارک کنار مدرسه تا برات تعریف کنم،حالا برو.
دوباره راه افتاد....
منم فقط نگاهش می کردم.
برگشتم داخل مدرسه.
شیرین اومد سمتم.
–چیشده شیرین؟
شیرین:خانم باقری(خانم ناظم)اومد بهش گفت دیگه نیاد مدرسه،پرونده ش رو هم داد بهش....
–چی میگی شیرین؟؟؟؟؟؟برای چی؟؟؟؟؟
شیرین:به خدا راست میگم،دلیلش رو منم درست نمی دونم، خانم باقری یه چیزهایی می گفت که منظورش متوجه نمی شدم!
ادامه دارد.....
@dokhtaranmahdavi1
و یک زن لای در و دیوار ۰۰۰
حامله بود😔🥀
و کودکی که به دنیا نیامده
صدای گریه اش خاموش شد😭
#فاطمیه