{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
آمادهـــــــــــههپرداختلینکی🤤🤑 @ARARARAR0
³⁰سینبخوره؛¹عاشقظهوربیاد🌺
میزارمش✨🌿
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
³⁰سینبخوره؛¹عاشقظهوربیاد🌺 میزارمش✨🌿
خیلیخوبکمشکردم😐😉
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
سلامممممم
چالش یهویی☺️
هرکی زود تر برا امام زمان دعا فرج یا سلامتی خوند بیاد پیویم جایزش بگیره☺️🌹
ایدیم↙️
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
سلامممممم چالش یهویی☺️ هرکی زود تر برا امام زمان دعا فرج یا سلامتی خوند بیاد پیویم جایزش بگیره☺️🌹
هنوز برا دونفر دیگه جایزه هست ها زود باشین
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
³⁰سینبخوره؛¹عاشقظهوربیاد🌺 میزارمش✨🌿
فقطمونده⁴سیندیگع😁😍
https://harfeto.timefriend.net/16553872891409
لینکناشناس✋بحرفیم🌸💥
مثلاینکهاینارودیروزفرستادین.
۱.رفقاحمایتشونکنیم☺️✋🌿
@dokhtaranfatemio
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️ ❤️🎒 ❤️ #عی
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤
#عینشینقاف❤️
#پارت_دهم✍
و وارد کار قاچاق شدن چند ماه ازشون خبری نبود و معلوم شد توسط دوستاشان به قتل رسیدند
ماهان که پسر کوچک تر من بود دنبال جسد برادرانش رفت و دیگر برنگشت
و دو دختر دوقلو زیبای من😍
وقتی تو به دنیا آمدی آنها دو سالشان بود سه سال بعد یک روز تابستانی که داشتند در کوچه بازی می کردند ماشین با اونها تصادف کردند و چند ماه در کما بودند و در آخر آنها هم رفتند حالا فاطمه صبوری فقط برای من مانده😞
چند روزی خانه مادر بودیم و بعدش به هتل رفتیم یک هفته بعد بخاطر کار بابا به تهران برگشتیم
امیر علی از وقتی به خانه آمدیم تا یک هفته با مامان صحبت کرد تا بالاخره اجازه گرفت که بتونه بره🌷
..........
روز رفتن امیر علی رسید 24 خرداد
امیر علی بهمراه چند تا از دوستانش رده افتادن و رفتن🌷
.......
دو ماه بعد
از رفتن امیر علی دو ماه می گذره این دوماه برای مامان مثل 200 سال گذشته
زندگی ما بدون امیر علی اصلا مثل قبل نمی شد شور و حال قبلی داخل خانه ی ما نبود
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤
#عینشینقاف❤️
#پارت_یازدهم✍
ساعت 15 بود و من داشتم کتاب زندگی نامه شهید ابراهیم هادی را می خواندم که صدای زنگ خانه اومد
سریع از پله ها پایین رفتم و به سمت در رفتم(آیفون خانه مشکل پیدا کرده بود)
چادرم را درست کردم و در را باز کردم با دیدن فردی که روبروم بود نزدیک بود سکته را بزنم
سلام با خواهر گلم نمی خوای بزاری ما بیایم تو🙂
سسلام
چرا هنگ کردی نباید میومدم؟😐
سریع در را کامل باز کردم که بتونه وارد شه
تابان کی دم درِ؟
مامان آرام آرام تا لب ایوان آمد
سلام به مادر گلم دیدی گفتم سریع بر می گردم
سلام عزیزم فدای پسر قشنگم بشم
مامان منم اینجا نخودچی😒
مامان ببین دخترت چقدر حسوده معلوم نیست به کی رفته
عزیزم تو بیا بریم داخل یک غذایی بخور لاغر شدی
......
وارد خانه شدیم و قربون صدقه رفتن های مامان واسه پسرش شروع شد🤦♀
داشتیم با امیر علی حرف می زدیم که تلفن خانه به صدا در اومد
با امیر علی مسابقه گذاشتیم و طبق معمول من زودتر رسیدم
الو سلام بفرمایید
سلام بابایی خوبی
کجایی چرا انقدر دیر اومدید
بابا جون می خواستم بگم آماده شید بریم خانه عمو برای اون موضوع مهم
بابا شما سریع بیاید خونه باید قرار رو کنسل کنیم امیر علی اومده
خوب پس خوب شد من دارم میام
کاری نداری؟
خداحافظ
یاعلی
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤
#عینشینقاف❤️
#پارت دوازدهم✍
تابان کی بود
بابایی بود
چی گفت
بزار میاد می فهمی نقشه ها برات داریم امیر علی خان😜😅
مامانی این دخترت دوباره می خواد اذیت کنه
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم خیلی خسته بودم تا روی تخت دراز کشیدم چشمام سنگین شد و خوابم برد
.......
تابان جان عزیزم می شود بیام داخل
تابان جان
با صدای مامان از خواب بیدار شدم و در را برای مامان باز کردم
عزیزم خواب بودی؟
بله مامان
عزیزم سریع بیا پایین بابات اومده گفته بهت بگم بیای
آخجون بالاخره وقتش رسیده الان میام
سریع از پله ها پایین رفتم و روب کاناپه کنار مامان نشستم
.....
امیر علی جان
بله بابا
تو دیگر بزرگ شدی و سن ازدواجت رسیده ما داخل این دو ماه که تو نبودی دختر عموات را زیر نظر داشتیم و اخلاق هاش را سنجیدم و تصمیم گرفتیم که امشب بریم خانه عموت برای سخنای اولیه
بابا می گم نمی شود یکم بیشتر صبر کنید
تابان جان گفتن که امروز بریم ما هم با عمو ات تماس گرفتیم و بهش گفتیم امشب می ریم خونه اشون
.......
حالا نمی شود همینجوری واسه سر زدن بریم؟
نه عزیزم ما بهشون گفتیم
امیر علی دیدی گفتم برات نقشه ها دارم😂
آخه تو از من سیر شدی را بقیه را بر علیه من می کنی😐
#ادامه دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹
https://harfeto.timefriend.net/16552126211574
ناشناس رمان عینشینقاف❤️
لطفا نظرات خودتون را برای ما ارسال کنید🌷
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۵۸
_زهرا من امروز غذا پختم که ناهار بیاید خونمون
_نه اجی ممنون زحمت نکش بچه ها خونه تنهان
_خب زنگ بزن حسین آقا بگو فاطمه و علی هم با خودش بیاره!
بعد از کلی اصرار مامان قبول کرد که بریم توی راه بودیم که یادم اومد اروم نزدیک گوش مامان رفتم و گفتم
_مامان مگه نوبت ارایشگاه نگرفتی برای اصلاح صورت؟!
مامان یهو زد روی پای خودش و گفت
_واای خوب شد گفتی داشت یادم میرفت یه ساعت دیگه باید اونجا باشیم اونم که اون سر شهره
خاله با تعجب برگشت رو به مامان گفت
_چیشده کجا اون سر شهره؟
مامان اروم به خاله گفت که جریان چیه!
خاله گفت:
_خب طوری نیست سریع میریم خونه ناهار میخوریم محسن میرسونتتون
اروم زدم به پای مامان و لب زدم من با محسن نمیرما!
مامان نگاهشو ازم گرفت
_نه اجی به حسین اقا گفتم میاد میبرتمون
_باشه پس حالا میریم سریع ناهار بخورید
محسن رو به خاله کرد و گفت
_جریان چیه انقدر پچ پچ میکنید؟!
خاله خندید و گفت
_به وقتش میفهمی شما فقط یکم سریع تر برو
_چی بگم؟؟! چشم
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby