🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_یازدهم
💕 دختر بسیجی 💕
_دیروز...
_وَ امروز!
_ببخشید ولی فکر نمی کنم اینکه ما قبلا کجا همو دیدیم ربطی به کارمون
داشته باشه!
_اتفاقا داره چون من با کارمندایی که به رئیسشون بی احترامی می کنن و زبون
دراز هم هستن آبم تو ی یه جوب نمی ره.
_من یادم نمیاد بهتون بی احترامی کرده باشم.
_ولی من خوب یادمه!
چیزی نگفت و در عوض پوز خندی زد و نگاهش رو به زمین دوخت.
از حرکتش عصبی شدم و بهش توپیدم:من معذرت خوا هی بلد نیستم، یعنی به
کارم نمیاد که بخوام یاد بگیر م ولی تو باید یاد داشته با شی!
خیلی خونسرد جواب داد:من کاری نکردم که بخوام به خاطرش از کسی معذرت
بخوام.
از جام برخاستم و جلوی میز کارم دست به سینه وایستادم و به میز تکیه
دادم و همراه با نگاه کردن به سر تا پاش گفتم: اگه می خوای اینجا کار کنی اول اینکه
باید زبونت رو کوتاه کنی و دوم هم اینکه طرز لباس پو شیدنت باید عوض بشه
و سوم اینکه پوزخند نزنی.
_من با زبونم فقط از حقم دفاع کردم و اگه منظورتون از لباس پو شیدن چادرمه که
باید بهتون بگم حجابم ربطی به خوب یا بد کار کردنم نداره.
_برای من مهمه که کارمندام چه ریختی باشن و با این ر یخت لباس پو شیدنا کنار
نمیام.
_من روزی که استخدام شدم هم همین ریختی بودم و خواهم بود و شما هم
بهتره که کنار بیاین.
_این به خودم ربط داره که کنار بیام یانه! از فردا هم تو با این وضع و ریخت به
شرکت من نمیای!
_چشم .
از تغییر موضع یهویی ش جا خوردم و خوشحال از اینکه تونستم روش رو کم کنم
پشت میزم نشستم.
به برگه ا ی که مشخصاتش روش نوشته بود چشم دوختم و با صدا ی بلند مشغول
خوندنش شدم:
_آرام محمد ی دار ای مدرک تحصیلی لیسانس حسابداری و مشغول به کار توی
بخش حسابداری شرکت.
بهش خیره شدم و با طعنه گفتم:میدو نی همه ی کارمندای من فوق لیسانسن؟
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤
#عینشینقاف❤️
#پارت_یازدهم✍
ساعت 15 بود و من داشتم کتاب زندگی نامه شهید ابراهیم هادی را می خواندم که صدای زنگ خانه اومد
سریع از پله ها پایین رفتم و به سمت در رفتم(آیفون خانه مشکل پیدا کرده بود)
چادرم را درست کردم و در را باز کردم با دیدن فردی که روبروم بود نزدیک بود سکته را بزنم
سلام با خواهر گلم نمی خوای بزاری ما بیایم تو🙂
سسلام
چرا هنگ کردی نباید میومدم؟😐
سریع در را کامل باز کردم که بتونه وارد شه
تابان کی دم درِ؟
مامان آرام آرام تا لب ایوان آمد
سلام به مادر گلم دیدی گفتم سریع بر می گردم
سلام عزیزم فدای پسر قشنگم بشم
مامان منم اینجا نخودچی😒
مامان ببین دخترت چقدر حسوده معلوم نیست به کی رفته
عزیزم تو بیا بریم داخل یک غذایی بخور لاغر شدی
......
وارد خانه شدیم و قربون صدقه رفتن های مامان واسه پسرش شروع شد🤦♀
داشتیم با امیر علی حرف می زدیم که تلفن خانه به صدا در اومد
با امیر علی مسابقه گذاشتیم و طبق معمول من زودتر رسیدم
الو سلام بفرمایید
سلام بابایی خوبی
کجایی چرا انقدر دیر اومدید
بابا جون می خواستم بگم آماده شید بریم خانه عمو برای اون موضوع مهم
بابا شما سریع بیاید خونه باید قرار رو کنسل کنیم امیر علی اومده
خوب پس خوب شد من دارم میام
کاری نداری؟
خداحافظ
یاعلی
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹