رمان جدید کانال عاشقان ظہور:🌷
نام:عینشینقاف❤️
ژانر:شهادت_نظامی🙂
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹
••••••••••••••••••
🌹پارت اول رمان عینشینقاف🌹
❤️ناشناس رمان عینشینقاف❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤️
بسم رب العشق❤️🌷
خدا نگاهی به حسین(ع) کرد و عشق ساخته شد❤️🌷
نام:عینشینقاف❤️
ژانر:شهادت_نظامی🙂
#عینشینقاف❤️
#پارت_اول✍
تابان...!
بله مامان
بیا پایین برای صبحانه.
چشم الان میام
آرام آرام پله ها را پایین آمدم وقتی وارد آشپزخانه شدم با بهترین صحنه مواجه شدم
به به چه غذای خوشمزه ای
نوش جان
پدر جان نمیان؟
چرا کم کم اون هم میاد
....
سلام بابایی
سلام عزیزم
دیشب ساعت چند اومدید خانه...
دیشب دیر آمدید منم خوابم برد.
مشکلی نیست تابان جان بعد غذا بهت می گم چی کارت داشتم.
باشه👍
......
بفرمایید
بعد از صبحانه پدر از من خواست یکم صبر کنم.
تابان جان ببین گلم....
همه جا را سکوت گرفته بود.
جان...؟
چی شد ادامه اش...
بعد از چند دقیقه سکوت ادامه داد.
عزیزم تو دیگه بزرگ شدی درسته؟؟
خوب معلومه😁
پس یعنی می تونی با چیزهای ناراحت کننده کنار بیای؟
صد درصد
مطمئنی
آره بابا جان بگو
.......
باید یک چیزی درباره ی خودت بدونی...
اشک داخل چشاش جمع شد.
معلوم نبود می خواست چی بگه.
مادر ادامه داد.
عزیزم راستشو بخوای تو فرزند واقعی ما نیستی...
یکم مکث کردم
و بعد زدم زیر خنده.
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤️
#عینشینقاف❤️
#پارت_دوم✍
شوخی خیلی باحالی بود.
خوب بابا جان من برم آمده بشم برم بیرون☺️
شوخی نیست واقعی هست ما تو را از پدر و مادر واقعیت خریدیم
چون ما دختر نداشتیم اونها هم پول نیاز داشتن دیگه،
می دانم درکشون می کنی.
یهو هنگ کردم...
اااااااین
یعنی......
یهو حرفمو قطع کرد
آره درسته
یک کم تو حالت خودم ماندم
بعدش
اشک تو چشام حلقه زد
بغض گلومو چنگ می زد
.......
دویدم داخل اتاق و زدم زیر گریه کردم.
باورم نمی شد
خانواده ام منو چی فرض کردن که فروختن
اصلا نمی توانم درک کنم
ای کاش همش یک خواب باشه😭
وسط گریه ها خوابم برد
با صدای در از خواب پریدم
باز هم بابا بود که می خواست قانعم کنه
......
با چشم های خواب آلود و پر از اشک رفتم و در را باز کردم.
سلام
تابان جان تو را خدا ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم.
عزیزم من اصلا مثل یک بچه که مال خودم نیست بهت نگاه نکردم
من خیلی دوستت دارم اصلا انگار نه انگار بچه یکی دیگه ای...
حرفاش زیاد به دلم ننشست.
یه نگاه چپ کردم و در را بستم و رفتم داخل اتاقم....
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤️
#عینشینقاف❤️
#پارت_سوم✍
با دیدن این حرکت از من خیلی ناراحت و عصبانی شد ولی چیزی نگفت و آرام رفت
یک زنگ به سارا زدم (دوست تابان)
الو
جان
سلام
سلام
سارا میای به این آدرس که بهت پیامک می کنم
من باشم و نیام
حتما
فعلا
یا علی
......
لباس هام را عوض کردم و چادرم را پوشیدم از چشمای قرمزم معلوم بود گریه کردم.
سریع از پله ها رفتم پایین بدون توجه به اطراف رفتم داخل آشپزخانه آبی به صورتم زدم و دویدم سمت بیرون.
مادرم می خواست دنبالم بیاید ولی پدرم مانعش شد
بزار راحت باشد.
از خانه رفتم بیرون تاکسی گرفتم و به دوستم زنگ زدم و یک قرار داخل پارک گذاشتیم
وقتی رفتم همه چیز را براش بازگو کردم سارا نصیحتم کرد و تا نزدیکای غروب باهام صحبت کرد و توجیحم کرد🙂
وقتی حالم بهتر شد یک تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم
داخل راه یک مغازه دیدم از تاکسی پیاده شدم و رفتم داخل مغازه مغازه ساعت فروشی بود واقعا ساعتای فشنگی داشت😍
دو تا ساعت برای پدر مادرم خریدم و چون مسافت باقیمانده کم بود تا خانه پیاده رفتم
وقتی وارد خانه شدم دیدم مادر و پدرم هر کدام گوشه ای نشستن و ناراحت هستن.
رفتم پیششون و هدیه ها را دادم و عذر خواهی کردم.
مادرم خیلی خوشحال شد
ولی معلوم بود بابا هنوز ناراحته😕
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️ ❤️🎒 ❤️ #عی
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤️
#عینشینقاف❤️
#پارت_چهارم✍
سعی کردم این موضوع را فراموش کنم و مثل قبل زندگی کنم.
نگاهی به ساعت انداختم داشت 15 می شد
امروز امیرعلی(برادر بزرگتر تابان)ساعت 15 میامد
زنگ خانه به صدا آمد رفتم تا در را بازکنم
درست حدس زدم امیرعلی بود
تابان بابا کجاست؟؟
داخل راهرو به پیچ سمت چپ
😐😤
😌خوب مگه بده آدرس دقیق می دهم داخل کتابخانه است.
یهو دیدیم بابا اومد.
سلام امیرعلی جان.
با من کار داشتی؟؟
بابا جانم...
تو که از همه پدر های دنیا بهتری...!
چی شده باز چی ازم می خوای.
هیچی سوییچ ماشینتو....
چی صدا نمیاد👂🏻
بابا...:(
باشه برو بردار...
دیگر واسه سوییچ نیای سمت من
دفعه قبل یادم نرفته ماشین را بردی دستمال مچاله تحویل دادی😐
حتما😁
صبر کن...
واسه چی می خوای؟
هیچی می خوام برم خانه دوستم درس بخوانیم...
باشه ولی زود میای
باشه😊
امیر علی سریع رفت.
طبق معمول با عجله.
بابا به هم گفت
یک زنگ بزنم امیر علی بفهمم واقعا کجا می ره...
بابا می دونه که امیر علی همیشه راستشو به من می گه
....
الو
امیر علی کجایی؟؟
آخه این سوالیه دارم می رم خانه دوستم
مطمئنی؟؟
من و دروغ
این حرفا چیه می گی؟
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️ ❤️🎒 ❤️ #عی
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤️
#عینشینقاف❤️
#پارت_پنجم✍
وقتی اینجوری می گی حتما داری دروغ می گی.
من برم به بابا بگم.
وایسا...
یکم صبر کن.
راستشو می گم ولی به هیچکی نگو:)
باشه
مطمئن باشم؟
آره
اول کامل گوش کن بعد نظرت را بگو
من دروغ نگفتم ها...
همشو نگفتم.
الان من دارم می رم خانه دوستم
دوباره...
آخه مگه نگفتم تا ته گوش کن:(
می خواهیم با هم بریم یه جایی
یک کار مردانه داریم😁
اوووووو
همشو کامل بگو کلمه به کلمه و نمی خواهم
چیزی هم جا بمونه ها😁
😐دیگ به دیگ می گه روت سیاه😐
ببین گفتم به کسی گفتی می رم به بابا کارهایی که کردی و نگفتی را می گم ها...
داریم می ریم واسه اعزام به سوریه ثبت نام کنیم...
ها؟؟!😳
می دانی اگر بابا و مامان بفهمن چی می شه؟
نترس خودم درستش می کنم
قول دادی به هیچکی نگی ها...
اومدم خانه به بابا و مامان می گم.
مطمئن باشم
آره باور کن
تلفن و قطع کردم و به این فکر می کردم امیر علی می خواهد چی کار کنه
بابا وارد اتاق شد و ازم پرسید امیرعلی چی گفت
هیچی چیز خاصی نگفت داشت می رفت خانه دوستش
خوب خداراشکر این چند روز خیلی اخلاقش عوض شده بود فکر می کردم...
هیچی بابا جان ولش کن
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️ ❤️🎒 ❤️ #عی
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤️
#عینشینقاف❤️
#پارت_ششم✍
باصدای ماشین بابا فهمیدیم امیر علی رسیده.
صدای در امد بابا رفت دم در امیر علی امد تو ولی بابا بیرون بود
امیر علی بابا چرا نیامد
دم در داره با دوستم حرف می زنه
درباره...
نزاشت بقیه اش را بگم موضوع را عوض کرد
سلام مامان جان
حالتون خوبه
بچه ها بیاید بریم سر سفره شام که یک موضوع مهمی است که باید باباتون بهتون بگه
.........
وقتی بابا امد ناراحت بود
وسط غذا بابا گفت
من و مادرتون یک فکری داشتیم گفتیم بهتون بگیم
مادرم ادامه داد
ما می خواستیم فردا یک سفر خانوادگی برای عوض شدن حال و هوامون بریم مشهد...
خیلی خوشحال شده بودم
فکر خیلی خوبیه
امیر علی جان
جانم پدر
بعد غذا بیا کتابخانه کارت دارم
امیرعلی یکم مکث کرد بعد گفت
چشم قربان😁
بابا منم بیام
حتما با شما هم صحبت ها دارم
😐
بعد شام به کتابخانه رفتیم بابا یک کتاب که زندگی نامه شهدا بود به امیر علی داد و گفت اینو تا فردا بخوان
بعد رو به من کرد
تابان خانم از شما توقع نداشتم دروغ بگی🙄
امیر علی خواست موضوع را جمع کنه گفت راستی امیررضا دم در چی گفت؟
خودت که بهتر می دانی
ببین امیر علی من راضیم که بری مشکلی ندارم فقط مامانتو راضی کن
بعد بغض داخل گلوشو گرفت و سریع رفت
بیا امیرعلی خان دیدی چی کار کردی اول رضایت می گرفتی بعد با دوستات نقشه می کشیدی😤
تابان واسه خودت نبور وندوز.
فعلا همه خرابکاری ها را شما کردی🤐
باشه من خرابکار🤥
رفتم داخل اتاق و وسایلمو جمع کردم.
توی ذهنم گفتم بزار برم از مامان درباره خانواده قبلیم بپرسم.
از اتاقم رفتم بیرون مامان داخل اشپزخانه بود
سلام عزیزم
کی اومدی پایین
متوجه نشدم
تازه امدم مامان جان
مامان
جانم
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️ ❤️🎒 ❤️ #عی
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤️
#عینشینقاف❤️
#پارت_هفتم✍
می شود یکم درباره مادر و پدر واقعیم بگی؟
عزیزم اونها تا زمانی که تو به دنیا امدی پنج تابچه داشتن یعنی تو ششمین بچشون بودی
اسم اون خانم اگر اشتباه نکنم مهسا بود
فامیلشون رستمی بود
دیگر چیزی درباره اشون نمی دونید؟؟
و اینکه خانه آنها داخل شهر مشهد بود
راستشو بخوای
ما فردا داریم می ریم اون ها را پیدا کنیم
وای باور نمی شود ای کاش زود تر فردا بشه😍
سریع رفتم و بقیه چیزهام را جمع کردم
از خوشحالی نمی توانستم بخوابم
یهو دیدم سارا بهم پیام داد
سلام
سلام سارا خوبی؟
ممنون چه خبرا؟
هیچی
واقعا؟
سارا.....
جان
فردا می خواهیم بریم مشهد
نائب الزیاره باشی ها:)
حتما
چرا انقدر یهویی؟
قراره بریم خانواده ام را پیدا کنیم
وای عزیزم😍
فردا قبل رفتن بیا خانه ما کارت دارم
حتما سارا جان
فعلا من باید برم
یا علی
یا علی مدد
توی ذهنم این فکر بود که سارا فردا چه کارم دارد؟
یهو خوابم برد.
وقتی چشم هام باز شد ساعت 5:20 بود بلند شدم و رفتم تا برای نماز صبح وضو بگیرم
امیرعلی هنوز از دست من ناراحت بود.
از اخمش معلوم بود.
برادر عزیز من صبح به این خوبی چرا اینقدر عصبانی هستی☺️
سکوت کرد و جواب نداد.
.....
بابا داشت بقیه وسایلش را جمع می کرد
تابان جان عزیزم می شود بیاید اینجا.
چشم پدر جان.
عزیزم دیشب باهات بد برخورد کردم ببخشید خیلی ناراحت بودم.
نه بابا این چه حرفیه☺️
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤️
#عینشینقاف❤️
#پارت_هشتم✍
امیر علی خیلی ناراحته چی کار کنم..؟
یکم باهاش حرف بزن و عذر خواهی کن دیشب نباید باهاش بحث می کردی.
امیرعلی خیلی زود ناراحت می شود.
ساعت 10 شده بود من به خانه ی سارا رفتم.
سلام خاله جان سارا خانه است؟
بله اتفاقا منتظرت بود بفرمایید داخل🙂
سلام سارا
سلام
سارا کار خیلی مهمت چی بود؟
می خواستم بهت بگم اگر خانواده اصلیت را پیدا کردی خانواده و دوستای خودت را فراموش نکن.
اینو که می تونستی پیامکی هم بگی...😅
نه می خواستم قبل رفتنت کلا ببینمت
همون اول می گفتی😊
تا ساعت 12 پیش سارا بودم
........
سلام بابا دیر که نرسیدم🤨
نه عزیزم بعد از نماز ظهر راه می افتیم🙃
من برم کمک مامان وسایل را مرتب کنیم.
باشه
.......
وقتی ناهار خوردیم راه افتادیم
توی راه همش به فکر خانواده ام بودم
هنوز زندن؟
منو میشناسن؟
منو می پزیرن؟
منو دوست دارن؟
.......
وقتی رسیدیم به همون آدرس قدیمی که من را خریدن رفتیم.
وقتی در زدیم یک خانم حدودا 45 ساله در را باز کرد.
....
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤️
#عینشینقاف❤️
#پارت_نهم✍
سلام شما
سلام ببخشید آقای رستمی خانه هستند ببخشید شما؟؟
یکی از آشنایان آقای رستمی
خیر اگر خبر داشته باشید چند سالی است فوت کردند.
اشک داخل چشمانم جمع شد
یعنی نمی تونم دیگر پدر واقعی ام را ببینم.
یعنی چی؟
این چه سرنوشتی است من دارم؟
هر کاری کرده باشد هنوز پدرم بود
.......
بفرمایید داخل.
ممنون.
وقتی وارد شدیم مادر و پدرم تمام داستان را برای خانم رستمی(مادر واقعی)گفتند.
اشک داخل چشماش جمع شد
دوید سمتم و محکم بغلم کرد و زد زیر گریه
سامان(پدر واقعی) به من گفته بود که تو مردی به من نگفته بود که تو را فروخته😞
اگر می گفت تا به حال خودم پیدات می کردم😢
ببخشید مامان شما نوه هم دارید
خیر برای چی؟
من.. فکر کردم اون دختر کوچولو بانمک نوه شما باشه
نه عزیز دلم ایشان فاطمه صبوری است یکی از دخترای خودم☺️
تنها یادگار سامان😢
ببخشید منظورتون از تنها یادگار چی است تا زمانی که به من خبر دادند شما دارای 5 فرزند بودید؟
درسته من 5 فرزند داشتم 3 پسر 2 دختر
2 تا پسر بزرگم بخاطر فقیر بودن ما گول دوستاشان را خوردند و.......
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️ ❤️🎒 ❤️ #عی
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤
#عینشینقاف❤️
#پارت_دهم✍
و وارد کار قاچاق شدن چند ماه ازشون خبری نبود و معلوم شد توسط دوستاشان به قتل رسیدند
ماهان که پسر کوچک تر من بود دنبال جسد برادرانش رفت و دیگر برنگشت
و دو دختر دوقلو زیبای من😍
وقتی تو به دنیا آمدی آنها دو سالشان بود سه سال بعد یک روز تابستانی که داشتند در کوچه بازی می کردند ماشین با اونها تصادف کردند و چند ماه در کما بودند و در آخر آنها هم رفتند حالا فاطمه صبوری فقط برای من مانده😞
چند روزی خانه مادر بودیم و بعدش به هتل رفتیم یک هفته بعد بخاطر کار بابا به تهران برگشتیم
امیر علی از وقتی به خانه آمدیم تا یک هفته با مامان صحبت کرد تا بالاخره اجازه گرفت که بتونه بره🌷
..........
روز رفتن امیر علی رسید 24 خرداد
امیر علی بهمراه چند تا از دوستانش رده افتادن و رفتن🌷
.......
دو ماه بعد
از رفتن امیر علی دو ماه می گذره این دوماه برای مامان مثل 200 سال گذشته
زندگی ما بدون امیر علی اصلا مثل قبل نمی شد شور و حال قبلی داخل خانه ی ما نبود
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤
#عینشینقاف❤️
#پارت_یازدهم✍
ساعت 15 بود و من داشتم کتاب زندگی نامه شهید ابراهیم هادی را می خواندم که صدای زنگ خانه اومد
سریع از پله ها پایین رفتم و به سمت در رفتم(آیفون خانه مشکل پیدا کرده بود)
چادرم را درست کردم و در را باز کردم با دیدن فردی که روبروم بود نزدیک بود سکته را بزنم
سلام با خواهر گلم نمی خوای بزاری ما بیایم تو🙂
سسلام
چرا هنگ کردی نباید میومدم؟😐
سریع در را کامل باز کردم که بتونه وارد شه
تابان کی دم درِ؟
مامان آرام آرام تا لب ایوان آمد
سلام به مادر گلم دیدی گفتم سریع بر می گردم
سلام عزیزم فدای پسر قشنگم بشم
مامان منم اینجا نخودچی😒
مامان ببین دخترت چقدر حسوده معلوم نیست به کی رفته
عزیزم تو بیا بریم داخل یک غذایی بخور لاغر شدی
......
وارد خانه شدیم و قربون صدقه رفتن های مامان واسه پسرش شروع شد🤦♀
داشتیم با امیر علی حرف می زدیم که تلفن خانه به صدا در اومد
با امیر علی مسابقه گذاشتیم و طبق معمول من زودتر رسیدم
الو سلام بفرمایید
سلام بابایی خوبی
کجایی چرا انقدر دیر اومدید
بابا جون می خواستم بگم آماده شید بریم خانه عمو برای اون موضوع مهم
بابا شما سریع بیاید خونه باید قرار رو کنسل کنیم امیر علی اومده
خوب پس خوب شد من دارم میام
کاری نداری؟
خداحافظ
یاعلی
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤
#عینشینقاف❤️
#پارت دوازدهم✍
تابان کی بود
بابایی بود
چی گفت
بزار میاد می فهمی نقشه ها برات داریم امیر علی خان😜😅
مامانی این دخترت دوباره می خواد اذیت کنه
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم خیلی خسته بودم تا روی تخت دراز کشیدم چشمام سنگین شد و خوابم برد
.......
تابان جان عزیزم می شود بیام داخل
تابان جان
با صدای مامان از خواب بیدار شدم و در را برای مامان باز کردم
عزیزم خواب بودی؟
بله مامان
عزیزم سریع بیا پایین بابات اومده گفته بهت بگم بیای
آخجون بالاخره وقتش رسیده الان میام
سریع از پله ها پایین رفتم و روب کاناپه کنار مامان نشستم
.....
امیر علی جان
بله بابا
تو دیگر بزرگ شدی و سن ازدواجت رسیده ما داخل این دو ماه که تو نبودی دختر عموات را زیر نظر داشتیم و اخلاق هاش را سنجیدم و تصمیم گرفتیم که امشب بریم خانه عموت برای سخنای اولیه
بابا می گم نمی شود یکم بیشتر صبر کنید
تابان جان گفتن که امروز بریم ما هم با عمو ات تماس گرفتیم و بهش گفتیم امشب می ریم خونه اشون
.......
حالا نمی شود همینجوری واسه سر زدن بریم؟
نه عزیزم ما بهشون گفتیم
امیر علی دیدی گفتم برات نقشه ها دارم😂
آخه تو از من سیر شدی را بقیه را بر علیه من می کنی😐
#ادامه دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹