🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_چهارم
او همیشه دخترا ی به قول خودش خوشکل و پسرا ی پایه رو انتخاب می کرد ولی
اینبا ر بابا نذاشته بود او کوچکترین دخالتی بکنه و دختری رو استخدام کرده بود
که معلوم بود حسابی لج پرهام رو در آورده و حالا پرهام هم از من می خواست یه
جوری اخراجش کنم تا بتونه کسی که خودش می خواد رو بیاره سر کار.
من و پرهام سالهایی زیا دی بود که با هم دوست بود یم و تقریبا همه ی وقتمون با
هم می گذشت.
شخصیتش جو ری بود که در عرض ی ک هفته چندین دوست دختر عوض می
کرد یا این که در حال واحد با چند نفر دوست بود.
با چهار دختر مجر دی که توی شرکت مشغول به کار بودن هم رابطه داشت و از
جمله بیشترین ارتباطتش با ناز ی منشیمون بود.
ولی من بر عکس او، دیر با کسی دوست می شدم و بیشتر، دختر ای اطرافم بودن
که به سمت من میومد ن که من ازشون خوشم نمی یومد و محلشون نمی ذاشتم.
سایه دختر دوست بابا، تنها کسی بود که اونروزا فقط باها ش در حد حرف زد ن و
بیرون و مهمون ی رفتن دوست بودم و می دیدمش.
سایه من رو همسر آیند ه اش می دونست و لی من او رو فقط یه عروسک بر ای پر
کردن اوغات فراغت می دیدم.
چون من کسی نبودم که به راحتی عاشق کسی بشم و براش غش و ضعف برم.
هنوز هم فکر دختری که توی راهرو بهش خورده بودم رهام نکرده بود.
او بر عکس دخترایی بود که تا من رو می دید ن توی صداشون ناز می ر یختن و
قصد داشتن باهام دوست بشن .یه جور ایی این بی اعتناییش رو ی اعصابم بود.
با صدای زنگ گو شی م از فکرش در اومدم.
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️ ❤️🎒 ❤️ #عی
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤️
#عینشینقاف❤️
#پارت_چهارم✍
سعی کردم این موضوع را فراموش کنم و مثل قبل زندگی کنم.
نگاهی به ساعت انداختم داشت 15 می شد
امروز امیرعلی(برادر بزرگتر تابان)ساعت 15 میامد
زنگ خانه به صدا آمد رفتم تا در را بازکنم
درست حدس زدم امیرعلی بود
تابان بابا کجاست؟؟
داخل راهرو به پیچ سمت چپ
😐😤
😌خوب مگه بده آدرس دقیق می دهم داخل کتابخانه است.
یهو دیدیم بابا اومد.
سلام امیرعلی جان.
با من کار داشتی؟؟
بابا جانم...
تو که از همه پدر های دنیا بهتری...!
چی شده باز چی ازم می خوای.
هیچی سوییچ ماشینتو....
چی صدا نمیاد👂🏻
بابا...:(
باشه برو بردار...
دیگر واسه سوییچ نیای سمت من
دفعه قبل یادم نرفته ماشین را بردی دستمال مچاله تحویل دادی😐
حتما😁
صبر کن...
واسه چی می خوای؟
هیچی می خوام برم خانه دوستم درس بخوانیم...
باشه ولی زود میای
باشه😊
امیر علی سریع رفت.
طبق معمول با عجله.
بابا به هم گفت
یک زنگ بزنم امیر علی بفهمم واقعا کجا می ره...
بابا می دونه که امیر علی همیشه راستشو به من می گه
....
الو
امیر علی کجایی؟؟
آخه این سوالیه دارم می رم خانه دوستم
مطمئنی؟؟
من و دروغ
این حرفا چیه می گی؟
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹