🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_نهم
💕 دختر بسیجی 💕
من او رو توی طبقه دهم دیده بودم و احتمال می دادم باز هم به همون طبقه بره
بر ای همین قدمام رو به سمت آسانسور تند کردم تا باهاش تو ی آسانسور تنها باشم
و حسابی حالش رو ب گیرم.
او که حالا به آسانسور ر سید ه بود یک لحظه به عقب برگشت و وقتی متوجه من
و شتابم برا ی ر سیدن به آسانسور شد، لبخند بدجنسانه ای زد و به محض
وایستادنش توی آسانسور،دکمه ی آسانسور رو زد و آسانسور به سمت بالا حرکت
کرد.
با ر سیدنم به آسانسور و دیدن شمار هی 10 نفسی از سر حرص کشید م و با زدن
دکمه ی آسانسور منتظر پایین اومدنش وایستادم.
من می خواستم حال او رو بگیرم ولی او حال من رو گرفته و عصبیم کرده بود.
نگاهی به
ساعت مارک داردتوی دستم انداختم و با حرص گفتم :اَ ه لعنتی بلاخره
حسابت رو می رسم.
با ورودم به شرکت یک راست به اتاقم رفتم و پشت میز کارم نشستم.
مثل همیشه بدون صبحانه بیرون زده بودم و شکمم به قاروقور افتاده بود و بر ای
همین گو شی رو رو ی گوشم گذاشتم و از مش باقر خواستم طبق معمول برام
نسکافه با بیسکوئیت بیاره.
خیلی طول نکشید که در زده شد و مش باقر با سینی تو ی دستش توی
چارچوب در ظاهر شد که بهم سلام کرد و بعد گذاشتن سینی ر وی میز بدون هیچ
حرفی از اتاق خارج شد.
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_نهم
💕 دختر بسیجی 💕
من او رو توی طبقه دهم دیده بودم و احتمال می دادم باز هم به همون طبقه بره
بر ای همین قدمام رو به سمت آسانسور تند کردم تا باهاش تو ی آسانسور تنها باشم
و حسابی حالش رو ب گیرم.
او که حالا به آسانسور ر سید ه بود یک لحظه به عقب برگشت و وقتی متوجه من
و شتابم برا ی ر سیدن به آسانسور شد، لبخند بدجنسانه ای زد و به محض
وایستادنش توی آسانسور،دکمه ی آسانسور رو زد و آسانسور به سمت بالا حرکت
کرد.
با ر سیدنم به آسانسور و دیدن شمار هی 10 نفسی از سر حرص کشید م و با زدن
دکمه ی آسانسور منتظر پایین اومدنش وایستادم.
من می خواستم حال او رو بگیرم ولی او حال من رو گرفته و عصبیم کرده بود.
نگاهی به
ساعت مارک داردتوی دستم انداختم و با حرص گفتم :اَ ه لعنتی بلاخره
حسابت رو می رسم.
با ورودم به شرکت یک راست به اتاقم رفتم و پشت میز کارم نشستم.
مثل همیشه بدون صبحانه بیرون زده بودم و شکمم به قاروقور افتاده بود و بر ای
همین گو شی رو رو ی گوشم گذاشتم و از مش باقر خواستم طبق معمول برام
نسکافه با بیسکوئیت بیاره.
خیلی طول نکشید که در زده شد و مش باقر با سینی تو ی دستش توی
چارچوب در ظاهر شد که بهم سلام کرد و بعد گذاشتن سینی ر وی میز بدون هیچ
حرفی از اتاق خارج شد.
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤️
#عینشینقاف❤️
#پارت_نهم✍
سلام شما
سلام ببخشید آقای رستمی خانه هستند ببخشید شما؟؟
یکی از آشنایان آقای رستمی
خیر اگر خبر داشته باشید چند سالی است فوت کردند.
اشک داخل چشمانم جمع شد
یعنی نمی تونم دیگر پدر واقعی ام را ببینم.
یعنی چی؟
این چه سرنوشتی است من دارم؟
هر کاری کرده باشد هنوز پدرم بود
.......
بفرمایید داخل.
ممنون.
وقتی وارد شدیم مادر و پدرم تمام داستان را برای خانم رستمی(مادر واقعی)گفتند.
اشک داخل چشماش جمع شد
دوید سمتم و محکم بغلم کرد و زد زیر گریه
سامان(پدر واقعی) به من گفته بود که تو مردی به من نگفته بود که تو را فروخته😞
اگر می گفت تا به حال خودم پیدات می کردم😢
ببخشید مامان شما نوه هم دارید
خیر برای چی؟
من.. فکر کردم اون دختر کوچولو بانمک نوه شما باشه
نه عزیز دلم ایشان فاطمه صبوری است یکی از دخترای خودم☺️
تنها یادگار سامان😢
ببخشید منظورتون از تنها یادگار چی است تا زمانی که به من خبر دادند شما دارای 5 فرزند بودید؟
درسته من 5 فرزند داشتم 3 پسر 2 دختر
2 تا پسر بزرگم بخاطر فقیر بودن ما گول دوستاشان را خوردند و.......
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹