eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
761 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💞 دختر بسیجی 💞 رو بهش با طعنه ادامه دادم:تو که همیشه از خدات بود دختر استخدام کنیم ؟ _هه! منم از همین دختره خوشم نمیاد کلا کلاس شرکت رو یک نفره میار ه پایین. _مگه چشه؟ _چشمش نیست! اتفاقا چشما ش خیلی هم قشنگن! اون تیپ مزخرفشه که ر وی مخه. _یعنی شلخته اس؟ _اتفاقا خیلی هم مرتب و تر تمیزه. _چرا معما طرح می کنی ؟ _تا نبینیش نمی فهمی من چی می گم من که اصلا ازش خوشم نمیاد و مطمعنم تو هم وقتی ببینیش دلت می خواد با یه تیپا بندازیش بیرون. _خب بگو بیاد ب بینمش! تا ببینم کیه که انقدر حرص تو رو در آورده. _الان که نیست نیم ساعت پیش رفت خونه ولی فردا میا د. _باشه پس، فردا می بینمش. از دیوار مورب شیشه ای به شهر زیر پام چشم دوختم که در اتاق زده شد و من بدون ا ینکه برگردم به صدا ی منشی گوش دادم که با ناز رو به پرهام گفت:پرهام تلفن داری. پرهام بعد اینکه رو بهش گفت:باشه الان میام! از جاش بلند شد تا به اتاق خودش بره ولی قبل اینکه از اتاق خارج بشه برگشت و رو بهم گفت:راستی آراد! سوغاتیم رو نداد ی ها! _توی جیب کتمه. کتم رو به دست گرفت و بعد برداشتن عطر مار کی که روز قبلش از ترکیه براش خرید ه بودم نیشش بازشد و با گفتن دمت گرم داداش ازم تشکر کرد. با رفتن پرهام باز هم به شهر شلوغ زیر پام چشم دوختم. من از دیدن این منظره هیچ وقت سیر نمی شدم و یه جورایی احساس غرور می کردم. دیدن آدما و ما شینهایی که از این فاصله خیلی کوچکتر از اندازه واقعیشون بودن برام لذت بخش بود. من فقط چهار روز برا ی کار به ترکیه رفته بودم و تو ی این مدت بابا برا ی بخش ادار ی کار خونه نیر و استخدام کرده و پرهام رو از این موضوع ناراحت کرده بود. همیشه پرهام مسؤول استخدام کارمندا بود و من هم کسایی که انتخاب می کرد رو تایید می کردم. 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️ ❤️🎒 ❤️ ❤️ ✍ با دیدن این حرکت از من خیلی ناراحت و عصبانی شد ولی چیزی نگفت و آرام رفت یک زنگ به سارا زدم (دوست تابان) الو جان سلام سلام سارا میای به این آدرس که بهت پیامک می کنم من باشم و نیام حتما فعلا یا علی ...... لباس هام را عوض کردم و چادرم را پوشیدم از چشمای قرمزم معلوم بود گریه کردم. سریع از پله ها رفتم پایین بدون توجه به اطراف رفتم داخل آشپزخانه آبی به صورتم زدم و دویدم سمت بیرون. مادرم می خواست دنبالم بیاید ولی پدرم مانعش شد بزار راحت باشد. از خانه رفتم بیرون تاکسی گرفتم و به دوستم زنگ زدم و یک قرار داخل پارک گذاشتیم وقتی رفتم همه چیز را براش بازگو کردم سارا نصیحتم کرد و تا نزدیکای غروب باهام صحبت کرد و توجیحم کرد🙂 وقتی حالم بهتر شد یک تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم داخل راه یک مغازه دیدم از تاکسی پیاده شدم و رفتم داخل مغازه مغازه ساعت فروشی بود واقعا ساعتای فشنگی داشت😍 دو تا ساعت برای پدر مادرم خریدم و چون مسافت باقیمانده کم بود تا خانه پیاده رفتم وقتی وارد خانه شدم دیدم مادر و پدرم هر کدام گوشه ای نشستن و ناراحت هستن. رفتم پیششون و هدیه ها را دادم و عذر خواهی کردم. مادرم خیلی خوشحال شد ولی معلوم بود بابا هنوز ناراحته😕 نویسنده:سادات بانو✍ 🌹