🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_سوم
💞 دختر بسیجی 💞
رو بهش با طعنه ادامه دادم:تو که همیشه از خدات بود دختر استخدام کنیم ؟
_هه! منم از همین دختره خوشم نمیاد کلا کلاس شرکت رو یک نفره میار ه پایین.
_مگه چشه؟
_چشمش نیست! اتفاقا چشما ش خیلی هم قشنگن! اون تیپ مزخرفشه که ر وی مخه.
_یعنی شلخته اس؟
_اتفاقا خیلی هم مرتب و تر تمیزه.
_چرا معما طرح می کنی ؟
_تا نبینیش نمی فهمی من چی می گم من که اصلا ازش خوشم نمیاد و مطمعنم
تو هم وقتی ببینیش دلت می خواد با یه تیپا بندازیش بیرون.
_خب بگو بیاد ب بینمش!
تا ببینم کیه که انقدر حرص تو رو در آورده.
_الان که نیست نیم ساعت پیش رفت خونه ولی فردا میا د.
_باشه پس، فردا می بینمش.
از دیوار مورب شیشه ای به شهر زیر پام چشم دوختم که در اتاق زده شد و من
بدون ا ینکه برگردم به صدا ی منشی گوش دادم که با ناز رو به پرهام گفت:پرهام
تلفن داری.
پرهام بعد اینکه رو بهش گفت:باشه الان میام! از جاش بلند شد تا به اتاق خودش
بره ولی قبل اینکه از اتاق خارج بشه برگشت و رو بهم گفت:راستی آراد! سوغاتیم
رو نداد ی ها!
_توی جیب کتمه.
کتم رو به دست گرفت و بعد برداشتن عطر مار کی که روز قبلش از ترکیه براش خرید ه بودم نیشش بازشد و با گفتن
دمت گرم داداش ازم تشکر کرد.
با رفتن پرهام باز هم به شهر شلوغ زیر پام چشم دوختم.
من از دیدن این منظره هیچ وقت سیر نمی شدم و یه جورایی احساس غرور
می کردم.
دیدن آدما و ما شینهایی که از این فاصله خیلی کوچکتر از اندازه واقعیشون بودن
برام لذت بخش بود.
من فقط چهار روز برا ی کار به ترکیه رفته بودم و تو ی این مدت بابا برا ی بخش
ادار ی کار خونه نیر و استخدام کرده و پرهام رو از این موضوع ناراحت کرده بود.
همیشه پرهام مسؤول استخدام کارمندا بود و من هم کسایی که انتخاب می کرد رو
تایید می کردم.
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤️
#عینشینقاف❤️
#پارت_سوم✍
با دیدن این حرکت از من خیلی ناراحت و عصبانی شد ولی چیزی نگفت و آرام رفت
یک زنگ به سارا زدم (دوست تابان)
الو
جان
سلام
سلام
سارا میای به این آدرس که بهت پیامک می کنم
من باشم و نیام
حتما
فعلا
یا علی
......
لباس هام را عوض کردم و چادرم را پوشیدم از چشمای قرمزم معلوم بود گریه کردم.
سریع از پله ها رفتم پایین بدون توجه به اطراف رفتم داخل آشپزخانه آبی به صورتم زدم و دویدم سمت بیرون.
مادرم می خواست دنبالم بیاید ولی پدرم مانعش شد
بزار راحت باشد.
از خانه رفتم بیرون تاکسی گرفتم و به دوستم زنگ زدم و یک قرار داخل پارک گذاشتیم
وقتی رفتم همه چیز را براش بازگو کردم سارا نصیحتم کرد و تا نزدیکای غروب باهام صحبت کرد و توجیحم کرد🙂
وقتی حالم بهتر شد یک تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم
داخل راه یک مغازه دیدم از تاکسی پیاده شدم و رفتم داخل مغازه مغازه ساعت فروشی بود واقعا ساعتای فشنگی داشت😍
دو تا ساعت برای پدر مادرم خریدم و چون مسافت باقیمانده کم بود تا خانه پیاده رفتم
وقتی وارد خانه شدم دیدم مادر و پدرم هر کدام گوشه ای نشستن و ناراحت هستن.
رفتم پیششون و هدیه ها را دادم و عذر خواهی کردم.
مادرم خیلی خوشحال شد
ولی معلوم بود بابا هنوز ناراحته😕
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹