eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
876 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 فهمیدم ک یه که براش مهم نیست طرف مقابلش ی دختر توی سن حساس بلوغ باشه و به راحت ی با احساسش بازی می کنه. من یک مرد بودم و بهتر از آوا هم جنسای خودم رو می شناختم . مدت زیاد ی رو به آوا و کار ی که می کرد فکر کردم تا اینکه خوابم برد وصبح با صدای زنگ گو شیم بیدار شدم. به تنم**کش و قوس دادم وگو شی رو رو ی گوشم گذاشتم که صدا ی پرهام تو ی گوشم پیچید: _آراد نگو که هنوز خوابی! _خواب بودم ولی الان تو بیدارم کردی. _هیچ می دونی الان ساعت چنده؟ _خب که چی؟ _نا سلامتی تو مدیر عاملی خیر سرت بعد گرفتی تا لنگ ظهر خوابیدی؟! الان تو باید شرکت باشی نه توی رخت خواب. _من تا نیم ساعت دیگه شرکتم خوبه؟ _باشه پس می بینمت. تما س رو قطع کردم و به ساعت گو شی م که9 رو نشون م ی داد نگاه کردم. چند روز مسافرت باعث عقب افتادن خیل ی از کارهام شده بود و من باید زودتر به شرکت می رفتم ولی من عادت به صبح زود رفتن به سر کار نداشتم و همین هم باعث می شد با بابا که خودش کله ی سحر از خونه بیرو ن می زد بحثمون بشه. بابا همیشه بهم می گفت مرد باید صبح، شفق از خونه بزنه بیرون و سر شب با دست پر خونه باشه نه مثل تو که تا لنگ ظهر می خوابی و آخر شب به خونه میای. ولی گوش من به این حرفا بدهکار نبود و کار خودم رو انجام می دادم و به قول بابا شبا رو تا نصفه شب بیرون و صبح هم تا دیر وقت تو ی رخت خواب بودم. خیلی سریع آماده شدم و بعد اینکه کلی با موهام توی آینه ور رفتم و شیشه ی عطر رو روی خودم خالی کردم، به قصد رفتن به شرکت از خونه بیرو ن زدم. قبل اینکه وارد پار کینگ شرکت بشم و تو ی حیاط کوچیک برج همون دختر چادر ی روز قبل رو دیدم که خرمان توی نم نم بارون قدم بر می داشت و به سمت در ورودی برج می رفت . دوست داشتم حاضر جوابی دیروز ش رو تالفی کنم و به خاطر محجبه بودنش دستش بندازم، برا ی همین خیلی سر یع ما شین رو پارک کردم و وارد لابی برج شدم . 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 فهمیدم ک یه که براش مهم نیست طرف مقابلش ی دختر توی سن حساس بلوغ باشه و به راحت ی با احساسش بازی می کنه. من یک مرد بودم و بهتر از آوا هم جنسای خودم رو می شناختم . مدت زیاد ی رو به آوا و کار ی که می کرد فکر کردم تا اینکه خوابم برد وصبح با صدای زنگ گو شیم بیدار شدم. به تنم**کش و قوس دادم وگو شی رو رو ی گوشم گذاشتم که صدا ی پرهام تو ی گوشم پیچید: _آراد نگو که هنوز خوابی! _خواب بودم ولی الان تو بیدارم کردی. _هیچ می دونی الان ساعت چنده؟ _خب که چی؟ _نا سلامتی تو مدیر عاملی خیر سرت بعد گرفتی تا لنگ ظهر خوابیدی؟! الان تو باید شرکت باشی نه توی رخت خواب. _من تا نیم ساعت دیگه شرکتم خوبه؟ _باشه پس می بینمت. تما س رو قطع کردم و به ساعت گو شی م که9 رو نشون م ی داد نگاه کردم. چند روز مسافرت باعث عقب افتادن خیل ی از کارهام شده بود و من باید زودتر به شرکت می رفتم ولی من عادت به صبح زود رفتن به سر کار نداشتم و همین هم باعث می شد با بابا که خودش کله ی سحر از خونه بیرو ن می زد بحثمون بشه. بابا همیشه بهم می گفت مرد باید صبح، شفق از خونه بزنه بیرون و سر شب با دست پر خونه باشه نه مثل تو که تا لنگ ظهر می خوابی و آخر شب به خونه میای. ولی گوش من به این حرفا بدهکار نبود و کار خودم رو انجام می دادم و به قول بابا شبا رو تا نصفه شب بیرون و صبح هم تا دیر وقت تو ی رخت خواب بودم. خیلی سریع آماده شدم و بعد اینکه کلی با موهام توی آینه ور رفتم و شیشه ی عطر رو روی خودم خالی کردم، به قصد رفتن به شرکت از خونه بیرو ن زدم. قبل اینکه وارد پار کینگ شرکت بشم و تو ی حیاط کوچیک برج همون دختر چادر ی روز قبل رو دیدم که خرمان توی نم نم بارون قدم بر می داشت و به سمت در ورودی برج می رفت . دوست داشتم حاضر جوابی دیروز ش رو تالفی کنم و به خاطر محجبه بودنش دستش بندازم، برا ی همین خیلی سر یع ما شین رو پارک کردم و وارد لابی برج شدم . 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️ ❤️🎒 ❤️ ❤️ ✍ امیر علی خیلی ناراحته چی کار کنم..؟ یکم باهاش حرف بزن و عذر خواهی کن دیشب نباید باهاش بحث می کردی. امیرعلی خیلی زود ناراحت می شود. ساعت 10 شده بود من به خانه ی سارا رفتم. سلام خاله جان سارا خانه است؟ بله اتفاقا منتظرت بود بفرمایید داخل🙂 سلام سارا سلام سارا کار خیلی مهمت چی بود؟ می خواستم بهت بگم اگر خانواده اصلیت را پیدا کردی خانواده و دوستای خودت را فراموش نکن. اینو که می تونستی پیامکی هم بگی...😅 نه می خواستم قبل رفتنت کلا ببینمت همون اول می گفتی😊 تا ساعت 12 پیش سارا بودم ........ سلام بابا دیر که نرسیدم🤨 نه عزیزم بعد از نماز ظهر راه می افتیم🙃 من برم کمک مامان وسایل را مرتب کنیم. باشه ....... وقتی ناهار خوردیم راه افتادیم توی راه همش به فکر خانواده ام بودم هنوز زندن؟ منو میشناسن؟ منو می پزیرن؟ منو دوست دارن؟ ....... وقتی رسیدیم به همون آدرس قدیمی که من را خریدن رفتیم. وقتی در زدیم یک خانم حدودا 45 ساله در را باز کرد. .... نویسنده:سادات بانو✍ 🌹