3.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎂 #کیک 🎂
🍰 #کیک_شیفون (بدون فر)
🌸 #پارت_دوم
تخم مرغ :۴عدد درشت
ارد سفید :۱ و یک دوم پیمانه (لیوان دسته دارفرانسوی)
شکر :۱پیمانه
پودر کاکائو:۳قاشق غذاخوری
روغن مایع :۱/۳پیمانه
آب جوش :۱/۴پیمانه
وانیل :۱/۴قاشق چایخوری
بکینگ پودر :نصف قاشق غذاخوری
💕 دختران بهشتی
💕 @ARARARAR0
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_دوم
💞 دختر بسیجی 💞
به سمت آسانسور ی که پشت سر من قرار داشت پا تند کرد که مانع حرکتش شدم
و با اخم پر سیدم:واقعا که چی؟
با پرویی تمام به چشمام زل زد و گفت:من یه گوشه وایستاده بودم تا آسانسور بیاد
ولی مثل اینکه شما خیلی عجله داشتی و بدون اینکه جلوت رو نگاه کنی
بیرو ن پریدی و باعث شدی برگه هایی که من بر ای مرتب کردنشون کلی وقت
گذاشتم بریزن و مجبور باشم دوباره مرتبشون کنم!
حالا هم به جای عذر خواهی سرم غر می ز نی!
_من عذر خواهی بلد نیستم!
_چه بد! سعی کن یا د بگیری.
قبل اینکه من بخوام چیز ی بگم با قدما ی بلند از کنارم گذشت و سوار آسانسور شد.
من که همینجور ی هم حالم گرفته بود، با این حرکت دختره حرصی تر شدم و
نفسم رو عصبی بیرون دادم و به سمت دفتر بزرگ شرکت قدم برداشتم.
با ورودم منشی که طبق معمول تو ی آرایش کردن چیزی رو از قلم نینداخته بود
به احترامم پا شد و رو به من سلام کرد.
بدون اینکه جوابش رو بدم و بدون توجه به کارمندای ی که به احترام من بلند شده
بودن و در حالی که به منشی می گفتم به پرهام بگه بیا د به اتاقم به سمت اتاقم
قدم برداشتم و وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم.
کتم رو از تنم د ر آورد م و ر وی پشتی مبل چرمی ای که جلوی میز کارم بود
انداختم و رو ی مبل ولو شدم که پرهام طبق معمول بدون در زدن وارد اتاق شدو سر و
صداش فضای اتاق رو پر کرد و با نیش باز گفت:
_ َب ََه سلام آقا ی جاوید! چه عجب ما شما رو روئیت کردیم!؟
_خفه بابا! عرضه ندار ی دو روز اینجا رو بگردونی، آدم نمیتونه هی چ کار ی رو
بهت بسپاره.
_به من چه که این بابات به همه جا سرک می کشه و می خواد از کار همه سر در
بیاره.
رو ی پام وایستادم و در حالی که به سمت دیوا ر شیشه ای اتاق می رفتم
گفتم:اگه تو دهن لقی نمی کرد ی و نمی گفتی قراره نیرو استخدام کنیم او هم توی این کار دخالت نمی کرد.
رو ی مبل نشست و گفت:من که نمی دونستم می خواد اینجور ی کنه، او اومد
اینجا و غر زد کارا دیر انجام می شه منم گفتم برا ی همین می خوایم چند نفر رو
استخدام کنیم که او هم از خدا خواسته گفت خودم اینکار رو می کنم.
_ حالا کی رو استخدام کرده که انقدر سر من غر ز دی که خوب نیستن و باهاشون
کنار نمیای؟
_دوتا مرد متأهل و یه دختر...
_خب این کجاش مشکل داره؟
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤️
#عینشینقاف❤️
#پارت_دوم✍
شوخی خیلی باحالی بود.
خوب بابا جان من برم آمده بشم برم بیرون☺️
شوخی نیست واقعی هست ما تو را از پدر و مادر واقعیت خریدیم
چون ما دختر نداشتیم اونها هم پول نیاز داشتن دیگه،
می دانم درکشون می کنی.
یهو هنگ کردم...
اااااااین
یعنی......
یهو حرفمو قطع کرد
آره درسته
یک کم تو حالت خودم ماندم
بعدش
اشک تو چشام حلقه زد
بغض گلومو چنگ می زد
.......
دویدم داخل اتاق و زدم زیر گریه کردم.
باورم نمی شد
خانواده ام منو چی فرض کردن که فروختن
اصلا نمی توانم درک کنم
ای کاش همش یک خواب باشه😭
وسط گریه ها خوابم برد
با صدای در از خواب پریدم
باز هم بابا بود که می خواست قانعم کنه
......
با چشم های خواب آلود و پر از اشک رفتم و در را باز کردم.
سلام
تابان جان تو را خدا ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم.
عزیزم من اصلا مثل یک بچه که مال خودم نیست بهت نگاه نکردم
من خیلی دوستت دارم اصلا انگار نه انگار بچه یکی دیگه ای...
حرفاش زیاد به دلم ننشست.
یه نگاه چپ کردم و در را بستم و رفتم داخل اتاقم....
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹