4_5981096444805777078.mp3
3.33M
[• #شهید_زنده •]
⛔️|ظاهر گناهو نبین فقط...
باطن گناه رو هم بشناس!!
|🙂ڪارے نڪنیم ڪھ
بشیم جز ڪسایے ڪھ تولے
بھ ولایت ابلیس دارند!!
•° #حجتالاسلامعالے
°• #گوشڪن،خُب:)
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈
@asheghaneh_halal
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈
[• #ایرانےشو •]
میلاݧ ڪوندرا:↯
نمےتوانم مملڪتم را محڪوم ڪنم،اول باید خودم را محڪوم
ڪنم،چھ ڪسے از ما تا حالا
ڪارے ڪرده ڪھ این مملڪت
بهتر شود؟!
•|⚙ #ڪمڪبھاقتصادڪشور
⚙|• #ازماستڪھبـرماست
ماهم ـحرفے برا گفتن داریـم😉👇
°•√🇮🇷 @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
.
.
.
😷
به لُفتِ این ڪُلانای لهنـــتے🙄
همـــس لـــالـــا مےتُـــــنم😤
بیلونم نمیتونم بــــلم🤐
تخــــتم دیجـــه یه جولے
التماشم میتُنه تا از لوش
بلنــــد شم ڪه دلم بلاش مےشوزه😲
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
#خادمانه🕯
🕯بازهم روضه زینب، همه جا ریخت بهم...!!
🕯حال و روز همه اهل سما ریخت بهم...!!
🕯بازهم پیرهنے را به سر و روش کشید...!!
🕯گریههایش همه مرثیه را ریخت بهم...!!
🏴 وفات حضرت زینب ڪبری (س) را محضر
امام عصر عج تسلیت عرض میڪنیم.
ڪاربرایامامزمانم
خســتگےنداره🕯👇
🌴| @Asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_سه فاطمه توی ماشین نشست، اما اشکهاش قطع شدنی نبود، احسا
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهار
به سمت ماشین میرفت که دستی قدرتمند بازوشو گرفت. انقدر قدرت اون دست زیاد بود که تقلاش بی نتیجه مونده بود، برگشت به سمت سهیل که داشت با جدیت نگاش میکرد و گفت: ولم کن
اما سهیل با خشونت کشیدتش و به سمت صخره همیشگی حرکت کرد، تلاش فاطمه بی نتیجه بود، نمی تونست از دستش فرار کنه، برای همین بی میل به سمتش کشیده میشد.
به صخره که رسیدند سهیل فاطمه رو به سمت شهر چرخوند و خودش هم پشتش و به همون سمت ایستاد و محکم کتفهای فاطمه رو نگه داشت، اونقدر دستش قوی بود که فاطمه هیچ اراده ای نداشت، جفتشون به سمت شهر بودند و نگاهشون به اون همه رنگ و دغدغه و زندگی، بعدم خیلی محکم گفت: خوب نگاه کن فاطمه. چی میبینی؟
فاطمه چیزی نگفت، سهیل داد زد: سکوت بسه، جواب بده، چی میبینی؟ فاطمه که از داد سهیل ترسیده بود، با صدایی که از ته چاه می اومد گفت: هیچی
فشار دست سهیل هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و فاطمه از درد به خودش میپیچید، گفت: دستام داره میشکنه سهیل
- اگه میخوای نشکنه جواب بده، از سکوتت خسته شدم، حرف بزن، فقط حرف بزن، چی میبینی؟
-... آخ ... سهیل ... شهر رو میبینم
-اما من دارم توی این شهر زندگی رو میبینم، تو نمیبینی؟ ... فاطمه به جون ریحانه قسم اگر بخوای اینجام سکوت کنی جفت دستاتو خودم میشکنم... پس حرف بزن...
فاطمه که از درد گریش گرفته بود، گفت: چی میگی سهیل؟...
-وقتی حرف نمیزنی یعنی داری خودتو میکشی، وقتی درد و دل نمیکنی یعنی خطر، یعنی داری همش رو میریزی روی اون قلب بیمارت ... وقتی حرف نمیزنی دیوونم میکنی، حرف بزن ... اینجا و این شهر همش داره به من زندگی رو نشون میده، زندگی ای که با علی یا بی علی داره راه خودش رو میره ... اینا همون حرفهاییه که خودت هم با ورش داری ... پس چته فاطمه؟
فاطمه زار زد: دیگه خسته شدم سهیل، خسته شدم ... دیگه خسته شدم...
صدای گریش بلند شد ... سهیل محکم گفت:
-از چی؟ از من؟ از زندگی؟ یا از خدایی که اینقدر بدبخت آفریدتت؟
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهار به سمت ماشین میرفت که دستی قدرتمند بازوشو گرفت. ان
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنج
-از هیچ کدوم...
سهیل فریاد زد:پس از چی؟
-از امتحان...
بعدم شروع کرد به فریاد زدن: از امتحان، امتحان، امتحان...
سهیل دستهای فاطمه رو ول کرد و بعد هم از همون پشت در آغوشش گرفت و سرش رو گذاشت روی سر فاطمه و گفت: خیالم راحت شد. پس تو هنوز فاطمه منی... خدایا شکرت...
اون روز بالای کوه فاطمه و سهیل تا دم غروب نشستند و گریه کردند و حرف زدند ... و به غروب آفتاب نگاه کردند
...
انگار حرف زدن خیلی چیزها رو حل کرده بود، گرچه هنوز هم برای فاطمه کنار اومدن با مرگ پسرش سخت بود اما سهیل که یک روزی معلمی مثل فاطمه داشت خوب میدونست چی باید بگه، از خدا بگه، از صبر، از مصیبتهایی
خیلی بدتر از مرگ علی، از امتحان و ... حرفهایی که یک روزهایی فاطمه گویندش بود و سهیل شنونده، اما این بار برعکس بود ... بازی روزگاره ... شاید اون روزها خودشون هم نمیدونستند یک روز سهیل همون حرفها رو به خود فاطمه میزنه .... فاطمه آروم شده بود ... به خاطر جیغ زدنهاش ... به خاطر اطمینان از اینکه سهیل همیشه کنارش هست یا از همه اینها مهمتر به خاطر اینکه اون بالا و با توجه به حرفهای سهیل، دوباره یادش اومده بود با وجود خدایی به اون بزرگی همه چیز حل شدنی و کوچیک به نظر می اومد ... از سهیل زمان خواست و بهش اطمینان داد تمام تلاشش رو میکنه...
+++
سر میز غذا نشسته بودند، سها و کامران سعی میکردند با حرف زدن فضا رو عوض کنند، تن ناز خانم و آقا کمال هم توی بحثهاشون شرکت میکردند، تنها کسی که حرفی نمیزد فاطمه بود که بی سر و صدا مشغول غذا دادن به ریحانه بود...
سها با ناراحتی گفت: سهیل میدونستی سهند و مژگان دارن از هم جدا میشن؟
سهیل با تعجب به سها نگاه کرد و گفت: چی؟ چرا؟
-چند شب پیش سهند از آلمان زنگ زد، حالش خراب بود، میگفت دیگه طاقت نیاورده و می خوان از هم جدا بشن ،ماه دیگه هم بر میگرده ایران...
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
1_56158998.mp3
2.18M
🍃🕯
#پابوس🕯
🍂یڪ سال و نیم بعدتو
سالار تشنه لب
زینب به آب لب نزده
یار تشنه لب🍂
🍂یڪ سال و نیم بعد تو
سوخت جان زینبت
شانه نخورده موی
پریشان زینبت🍂
🥀ســـالروزشهادتحضرتزینب
ســــلاماللهعلیهـــاتسلیتباد.🥀
اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَجبحقزینب🥀
#حاج_محمود_ڪریمے🎙
#ڪاربرایامامزمانمخستگےندارد.
#دلتونشڪستتوروخدادعامون
#ڪنید.
الحمدللهڪهدرپناه
حضراتآلاللههستیم🍂👇
🖤| @Asheghaneh_halal
🍃🕯