eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
°|🌹🍃🌹|° هر جا مےنشست از شہــدا مےگفت. پيش مادرش كه مےرفت از شہــدا تعريف مےكرد و مےگفت : 😍/• كاش همه با حالت شہــدا به ديدار خــدا برويم. مےگفت : 🌺/• مادر دعــا كن من شہــيد شوم... وقتے شہــيد شوم رويتــان پيش حضــرت زهرا (س)‌ سفيد مےشود. مادرش مےگفت : 😔/• هر شب از شہــادت مےگويے، اما عبدالمہــدے مےگفت : ❤️/• يك مادر شہــيد بعد از سال‌ها انتظــار آمدن فرزندش، دلخوشےاش تنها به يك تكه استخوان است. ☝️/• وقتے استخــوان شہــيدش را مےآورند، چقدر خوشحال مےشود و مےگويد اين هديه من به اسلام است و ناقابل است. 👌/• شما هم بايد اينطور باشيد. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 ●)💐(● @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° قهربودیم درحال نمازخواندن بود... نمازش که تموم شد نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم... کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن... ولی من باز باهاش قهربودم!! کتاب را گذاشت کنار...به من نگاه کردوگفت: "غزل تمام...نمازش تمام...دنیا مات،سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!! بازهم بهش نگاه نکردم....!!! اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟😃 سکوت کردم... گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز.... بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند...😔 " دوباره بالبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟😁 گفتم:نـــــــه!! گفت:"تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری...😉 که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."😌 زدم زیرخنده و روبروش نشستم... دیگر نتوانستم بهش نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه برام...😌 بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی... 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 ☂\• @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° قبلــ از شہــادتش، خوابــ😴 ديدم كه رفتــم حرم حضرت زينبــ(س). تمام عكســ🖼 شہــدا را در حرم چسبانده بودند. خانمی آنجــا بود كه روبنـ😇ـد داشت. از آن خانمــ پرسيدم: كه اينہــا عكســ‌های چه كســانی هستند؟🤔 ايشانــ گفت: عكســ📸 شہــدای كربلا. بعد هم گفت: اينہــا بسيــار عزيــز❤️ هستند. در ميان عكســ‌ها تصويــر عبدالمہــدیِ من هم بود. خيلی نگــرانــ😥 شدم، تا اينكه خبـ🎷ـر شہــادت را به من دادند. عبدالمہــدی در شبــ🌙 تاجگذاری امام زمان (عج)‌، همان طور كه آيت‌الله بهجتــ✨ فرموده بودند، به شہــادتــ💚 رسيد. ۲۹ دی ماه سال ۹۴ بود. عبدالمہــدی با اصابت موشك كورنتــ🚀 به آرزويش رسيد.  🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 ‌••| @Asheghaneh_halal |••
°|🌹🍃🌹|° 😔…| چون اوایل از رفتن ناگهانی‌اش ناراحت بودم، با شوخی سعی می‌کرد دلم را به دست بیاورد... 🛫…| تا قبل از پرواز، چند مرتبه از فرودگاه تماس گرفت. ☎️…| می‌خواست تلفنی رضایت مرا بگیرد. با اینکه خیلی از دستش عصبانی بودم، زود سلام کرد!! 😄…| مثل همیشه سلامی پرانرژی. وعده می‌داد تا دلم را بدست بیاورد. 🕌…| گفت : «وقتی برگردم، باهم پابوس امام رضا می‌رویم.» 😢…| گفتم : «مرتضی، من مشهد هم نمی‌خواهم. فقط تو را می‌خواهم...» 👌…| سفارش بچه‌ها را کرد. گفتم : «مرتضی، دلم می‌خواهد در یک چادر کوچک، من و تو و بچه‌ها زندگی‌ کنیم، فقط تو را داشته باشم. تجملات و قشنگی‌های زندگی را بدون تو نمی‌خواهم!» 😓…| اما این رفتن خیلی طول نکشید و تنها ۱۱ روز بعد خبر شهادتش را آوردند. 😭…| وقتی رفت به این فکر می‌کردم که طی ۱۳-۱۴ سال بعد از ازدواج شاید یک روز هم زندگی سیر نداشتیم... 🌹…| مرتضی تماماً خودش را وقف انقلاب کرده بود. آموزش، مانور، مأموریت، رزمایش و... آنقدر از او زمان می‌گرفت که زمان بسیار بسیار کمی برایش باقی می‌گذاشت... 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 @Asheghaneh_halal ﴾💖﴿
°|🌹🍃🌹|° [💞] من و عبدالمهدی ۹ سال با هم زندگی كرديم. [💐] ريحــانه هفت ساله و فاطمــه دو ساله يادگاری های شهيدم هستند. ريحانه خيلی وابستــه به پدرش بود. خيلی با پدرش حرف میــزد.  [💍] همسرم می‌گفت دوست دارم ريحانه ولايتــی بار بيايد. [💖] عبدالمهدی عاشق رهبری بود. هر زمان چهره ايشان را نگاه می‌كرد دست بر سينه می‌گذاشت و می گفت : "جان ناقابلی دارم، فدای رهبر عزيزم." [☝️] سفارش كرد كه می‌خواهم بچه‌ها را زينب‌وار بزرگ كنيد. اِن شاءالله حجابشان زينبــی باشد. رفتارشان زهــرايی باشد. نمــونه باشند. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــشق میشے😉👇 ❣\° @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° 🤒|○ يك بار ريحانه تب كرد... يك هفته تمام تب داشت، خوب نمی شد. به بيمارستان بردم و دارو دادم، تبش پايين نمی‌آمد. نگران بودم تشنج نكند... نمیدانستم چه كار كنم!!! 🌼|○ عبدالمهدی قبل‌تر به من گفته بود كه، كمك خواستی به حضرت زهرا (س) متوسل شو و من را صدا كن... توسل كردم و زيارت عاشورا خواندم. سلام آخر را كه دادم، به حضرت زهرا (س) گفتم : 😔|○ امروز پنج‌شنبه است و من می‌دانم همه شهدا امروز در محضر ارباب جمع هستند. به عبدالمهدی بگويید اگر برای دخترش اتفاقی بيفتد، نگويد كه من نتوانستم از بچه‌اش نگهداری كنم... آنها امانت هستند دست من!!! 🚶♀|○ رفتم بالای سر ريحانه... ناگهان بوی عطری در خانه پيچيد. عطری كه هر لحظه زياد و زيادتر می شد... ناگهان من صدای عبدالمهدي را شنيدم. گفت : 💕|○ همسرم بخواب من بالای سر ريحانه هستم. خوابيدم! وقتی بلند شدم، ديدم ريحانه تبش پايين آمده و از من آب می خواهد. حس كردم كه عبدالمهدی در كنارم است. حسش می‌كردم... همه حرف‌هايم را با عبدالمهدی زدم. او به قولش عمل كرده بود. آمده بود تا كمكم كند، بحق فرموده‌اند كه شهدا عند ربهم يرزقونند!!! 🌟|○ بعد از آن شب تا مدت‌ها هر كسی وارد خانه می‌شد، متوجه آن بوی خوش می شد. لباس ريحانه بوی اين عطر را گرفته بود...!!! 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 💟 @Asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° #همسفرانه 🌸| سال تحویل دور هم بودیم. علی به همه عیــدی داد غیر از من. 😍| گفت: «بیا بالا توی اتاق خودمون». یه قابلمه دستش گرفت و گفت: «من می‌زنم روی قابلمه تو از روی صداش بگرد و هدیه‌ات رو پیدا کن». 😎| گذاشته بود توی جیب لباس فرمش. یه شیشه عطر بود و یه دستبند. 💝| این قدر برام لذت بخش بود که تا حالا یادم مونده. #زندگےبه_سبڪ_شہـدا 🌷 #به_روایت_همسر_شهید_خلبان_علیرضا_یاسینی 🕊 نیمه پنهان ماه، جلد ۵،ص۳۲ ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 💞➣ @Asheghaneh_halal
#همسفرانه بهم میگفتـ😇 ملیحہ...! مایہ نگـ👀ـاه ڪردن داریم! یه دیدن! من توی خیابون شاید ببینم، اما #نگاه نمیڪنم❌ #زندگےبه_سبڪ_شہـدا 🌷 #به_روایت_همسر_شهید_عباس_بابایی 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 |🌷 @Asheghaneh_halaL 🍃|
°|🌹🍃🌹|° 📆|• سال ۸۴ شب شهادت حضرت زهرا (س) خداوند فاطمه را به ما عنایت کرد. از همان اول که ازدواج کردیم قرارمان بود که، اگر خداوند به ما دختری عنایت کرد اسمش را فاطمه بگذاریم. 😍|• محرم بعد از به دنیا آمدن فاطمه، انگار که حس پدرانه با گوشت و پوستش عجین شده باشد یک انسان دیگری شد! ❤️|• عشق و علاقه فاطمه به پدرش و بالعکس، زبانزد دوست و آشنا شده بود. 😥|• وقتی محرم به یک مأموریت می‌رفت، فاطمه مریض و حتی بستری در بیمارستان می‌شد، اما با همه عشقی که به فاطمه داشت دست از کارش نمی کشید و مأموریتش را به خوبی به پایان می رساند. 🗓|• روزهایی که مأموریت نبود و سرکارش بود، روزی چندین مرتبه زنگ می زد و حال فاطمه را می‌پرسید... و همیشه به من می‌گفت من عاشق فاطمه هستم و گاهی حتی گریه هم می کرد و می‌گفت: پدر به دخترش خیلی وابسته است، اما هیچ کدام از این وابستگی‌ها و عشق‌های دنیایی مانع اهداف محرم نشد. 📅|• سال ۸۹ خداوند محمدحسین را به ما هدیه داد. بااینکه محرم یک سال بیشتر در کنار محمد حسین نبود، اما همین یک سال هم بیشترین مراقبت و نگهداری را از پسرمان داشت. 📌|• سال ۹۰ بود که آرامش در سوریه به هم ریخت و کشور ایران هم تعدادی از مستشاران نظامی خود را فرستاد و محرم هم یکی از مربیان تخریب بود که به سوریه رفت. 🍃 قسمت اول 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 ﴾💕﴿ @ASHEGHANEH_HALAL
°|🌹🍃🌹|° با هرنفسے،عطـ🍾ـر همسرم رو تو زندگیم حس مےکنم! وقتے سر مزارشــ🕊مےرم، یادم بھ حرفھاش میوفتھ! کھ میگفت: _تو بزرگترین سرمـ💚ـایھ ے زندگے منے! _اگھ مےشد،تـ🌸ــو رو هم با خودم سرکار مےبردم _بزرگترین رنج و غم من این ماموریتـ هاییھ کھ باید بدونـ😞 شما برم... الان کھ پیش من نیستـ✋🏻 کاسھ ے آبـ🍶براے بدرقھ اش کھ چیزے نیست! پشت سرش آبـ💔شدم کھ برگردد... 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 °💙° @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
°|🌹🍃🌹|° #همسفرانه 📆|• سال ۸۴ شب شهادت حضرت زهرا (س) خداوند فاطمه را به ما عنایت کرد. از همان اول
°|🌹🍃🌹|° ✈️|• موقع اعزام چیزی گفتند که در ذهنم برای همیشه حک شد و همیشه در خاطرم می ماند. گفت : «هرکجا ظلمی باشد وظیفه ماست که حضور داشته باشیم.» 👌|• او بحث دفاع از حرم عقیله بنی هاشم (س) را مطرح کرد. برای فاطمه از حضرت رقیه و حضرت زینب و واقعه کربلا می‌گفتند تا فاطمه بداند که اگر اتفاقی افتاد برای چه پدرش رفته است؟ کجا رفته و چرا رفته است؟ و آرمان اصلی پدرش در زندگی چه بوده؟ ۱۴ دی ماه سال ۹۰ راهی سوریه شدند و دو هفته بعد هم به آرزوی دیرینه اش رسید. 😔|• به خاطر شغلش همیشه نگرانی از دست دادنش، نبودنش و ندیدنش را داشتم، هر بار که به مأموریت می رفت برایش دعا می کردم تا برمی‌گشت. 📍|• مأموریت آخرش حتی به فکرم هم نمی رسید که با دو هفته مأموریت، محرم را برای همیشه از دست می دهم.  هر بار که به ماموریت میرفت به هر نحوی می شد من را راضی می کرد و راهی می شد و ماموریت آخرش با صحبت هایی که کردند من راضی از رفتنش بودم چون خود را مدافع حریم اهل البیت علیهم السلام می دانست. ✌️|• طی دوهفته‌ای که سوریه بود هر روز با هم تلفنی صحبت می کردیم. یک روز قبل از شهادتش با هم صحبت نکردیم و وقتی به شهادت رسید دو روزی می شد که هیچ خبری از او نداشتم....   😇|• آن چیزی که این روزها من را راضی می کند و خشنود و آرام از اینکه درد دوری و دلتنگی از همسفرم را تحمل کنم این است که آرزوی خیلی از ما شیعیان بوده تا در رکاب اباعبدالله و در روز عاشورا حضور داشتیم و از اهل بیت پیامبر دفاع می‌کردیم. 💖|• حالا این شرایط برای محرم فراهم شده بود و او هم از مدت‌ها قبل خودش را برای این هدف آماده کرده بود. 🍃 قسمت دوم (آخر) 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 🍎°| @Asheghaneh_halal