eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _دخترم ما با حاج آقا حاج خانوم حرف زدیم که اگر راضی باشی امشب یه محرمیت بخونیم و نامزد کنید چون ایمان پس فردا راهیه تو هم که باید بری حالا اگر نظرت مثبته که ان شاالله هست دهنمون رو شیرین کنیم آب دهنم رو فرو دادم و نگاهی به ایمان انداختم هیچ اضطرابی نداشت! انگار از جوابم مطمئن بود یعنی اینقدر واضح بود که چقدر دوستش دارم؟ نگاهی به حاج بابا کردم و وقتی با لبخند پلک روی هم گذاشت با خجالت لب باز کردم: هر چی نظر پدر و مادرم باشه من حرفی ندارم... حمیده خانوم لبخندی زد: خب الحمدلله بله رو هم گرفتیم برای سلامتی عروس و داماد یه صلوات بفرستید... * لبخندی به روی بازش زدم: برام نامه بنویس همونطور که کفشش رو میپوشید نمک ریخت: _کبوتر نامه رسون نداریم اونورا مجبوری دوریمو تحمل کنی! چادرم رو سر کردم و پشت سرش وارد حیاط شدم همین یک روز محرمیت کار خودش رو کرده بود هم حسابی صمیمی شده بودیم و هم حالا صدبرابر قبل دلتنگش میشدم ولی چاره ای جز تحمل نبود! آقاجون جلوی در منتظرش بود: _برو به سلامت باباجون خیلی مواظب خودت باش درسته خانومت نیست ولی هروقت اومدی تهران یه سر به ما بزن! خندید: چشم حاجی اون که حتما پرسیدم: _از مامانت اینا خداحافظی کردی دیگه؟ میخوای من برسونمت فرودگاه؟ فوری گفت: نه بابا اینهمه راه تو ترافیک کجا بیای زنگ زدم حمید دامادمون الان میاد میرسوندتم بابا پیشانیش رو بوسید و برای اینکه راحتتر باشیم داخل منزل رفت هر دو میخندیدیم ولی بغض پشت پلکها و بیخ گلومون سنگینی میکرد از اینکه باز هم برای این مدتی طولانی باید از هم دور میشدیم ایمان زودتر به حرف اومد: اونجا که میرید خیلی مواظب خودت باش یه شماره کارتم برام بفرس برات پول بریزم یادت نره لبخندی زدم: پولاتو نگه دار واسه عروسی لازمت میشه! قبل از اینکه جوابی بده صدای بوق ماشین حمید ناچارش کرد در رو باز کنه دوباره نگاهی انداخت و بجای هر حرفی که تا نوک زبونش می اومد فقط گفت: _برو داخل هوا سرده خداحافظ نتونستم بگم خداحافظ فقط لب برچیدم تا بغضم سرباز نکنه سوار ماشین که شد دستی براش تکون دادم و برگشتم داخل در رو بستم و حلقه ظریف نشونم رو توی دست جا به جا کردم حالا میتونستم دل سیر گریه کنم! تا شب حالم گرفته بود و به شوخی و طعنه های بچه ها محل نمیگذاشتم بعد از شامی که نخوردم خواستم زود بخوابم اما رضوان به در اتاق زد و گفت رضا پایین منتظرته! از یادآوری کار رضا ضربه ای روی پیشانیم زدم و بلند شدم تا وارد حیاط شدم از دیدن لبخندش شرمنده گفتم: _ببخشید داداش بخدا همون روز که حمیده خانوم اومد اینجا من میخواستم باهاش حرف بزنم ولی... _بله میدونم ایشون که رفت هوش و هواس شمارم برد! فدا سرت بالاخره آبجی بزرگه ای اولویت با توئه ولو سر یه دقیقه! اما حالا که شما سر و سامون گرفتی یه فکری به حال ما هم بکن پونزده روز دیگه باید برگردیدا! پیشونیش رو بوسیدم: دورت بگرده خواهرت خیالت راحت فردا شب هرطور شده باهاش حرف میزنم سری تکان داد: دور از جونت ببینیم و تعریف کنیم‌! *** تمام طول روز رو با ژانت حرف زده بودم و مقدمه چیده بودم و حالا بعد از نماز مغرب و عشا و قبل از برگشت بچه ها از بیرون، تنهایی دونفره مون دقیقا بهترین زمان برای مطرح کردن موضوع خواستگاری بود اما انگار سنگ به زبونم وصل کرده بودن ژانت متعجب پرسید: _ضحی چرا به یه گوشه خیره شدی؟ چیزی شده؟! _ها؟ نه... میگم ژانت... باید حرف بزنیم _خب بزنیم درباره چی؟ _درباره ازدواج! خندید: تمام امروز رو درباره همین موضوع حرف زدیم من که گفتم خیلی برای تو و رضوان خوشحالم و به نظرم ازدواج اتفاق خوبی توی زندگی هر دختر و پسره حالا چرا دوباره راجع بهش حرف بزنیم؟ _میخوام بدونم نظرت درباره ازدواج خودت چیه؟ یادته قبلا که حرف میزدیم گفتم ازدواج میتونه تو رو از تنهایی دربیاره و صاحب خانواده کنه مسئولیتهای سنگینی که مال تو نیست رو از دوشت برداره و نیاز عاطفیت رو تامین کنه _آره یادمه به نظر میاد اتفاق خوبی باشه ولی میدونی که اونجا کسی به ازدواج فکر نمیکنه بنابراین من چطور میتونم توقع داشته باشم به این راحتی که شما ازدواج میکنید من هم ازدواج کنم لبخند پر از استرسی زدم: خب... خب مگه حتما باید اونجا این اتفاق بیفته تصور کن آدمی از یه ملیت دیگه ازت خواستگاری کنه یه مسلمان معتقد و خوش رفتار اونوقت جوابت چیه؟ بلند خندید: اگر چنین شانسی بیارم قطعا از دستش نمیدم! ولی قبول کن یکم رویاییه! با این جواب جرئت بیشتری برای بیان جمله بعدی پیدا کردم: _پس میشه گفت آدم خوش شانسی هستی چون این اتفاق افتاده! گیج نگاهم کرد: منظورت چیه؟ قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد به سمت بقچه لباس های مان رفت و گفت: شما لطف و خوبی رو در حق ما تمام کردین. خدا خیرتون بده من از جبران خوبیای شما و کربلایی عاجزم الانم باور کنید اگر شرایط این طوری نبود حالا حالا ها توی روستا می موندیم و به شما زحمت می دادیم احمد سریع لباس های بچه را میان لباس های خودمان پیچید و رو به من پرسید: به غیر لباس چی دیگه لازمت میشه بردارم؟ مات و بهت زده نگاه به او دوختم و زیر لب گفتم: گفتی دیگه دلم نلرزه ... نمی دانم صدایم چه قدر بلند بود آیا شنید یا فقط در نظرش زمزمه ای کردم گفتی این ظلم رفتنیه ... دستش روی گره بقچه ثابت ماند و گفت: هنوزم میگم پس صدایم را می شنید. _گفتی نترسم ... بلایی سرت نمیاد .... احمد با گوشه چشم اشاره ای به محبوبه خانم کرد و سر به زیر انداخت. محبوبه خانم از جا برخاست و گفت: من میرم ببینم رختاش خشک شدن بیارم محبوبه خانم که از اتاق بیرون رفت احمد آمد کنارم نشست. دستم را گرفت و گفت: پاشو قربونت برم باید بریم. اشک آرام از چشمم سر خورد و گفتم: مگه نگفتی تموم شد؟ مگه نگفتی حالا حالا ها هستی و دلم از نبودنت نلرزه احمد سر به زیر انداخت و گفت: من نگفتم تموم شده دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: همین چند ساعت پیش همین امروز صبح بهم گفتی نفسای آخر این حکومته احمد دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت: _آره گفتم قربونت برم _گفتی پیشم هستی و از هیچی نترسم _آره گفتم.... الانم پیشتم .... در حالی که اشک هایم بی اختیار می ریخت پرسیدم: _قراره کجا بریم؟ من از آوارگی می ترسم احمد اشک هایم را پاک کرد و گفت: به من اعتماد کن رقیه. می دونم اذیت میشی ولی فقط چند ساعته بعدش تمومه باور کن دل خودم هم راضی نیست تو این وضع و اوضاع جای این که استراحت کنی و خوب بشی با بچه تو این گرما پا به پای من راه بیای من داشتم می رفتم مادرت رو بیارم می خواستم حداقل با آوردن مادرت دلت رو شاد کنم یه کاری کنم سختیای این چند وقته رو برات جبران کنم اما بهم گفتن باید سریع روستا رو ترک کنم و فرصت نیست فقط چند ساعت با من مدارا کن مثل همه این مدتی که با من مدارا کردی و راه اومدی بینی ام را بالا کشیدم و پرسیدم: کجا قراره بریم؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمود کاوه صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•