عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوهشتادوششم من هنوز شیش ماه از دوره تحصیلم مونده چ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهشتادوهفتم
فقط گاهی با سقلمه و توضیح رضوان سربلند میکردم و جواب سوال حمیده خانوم یا حاج صادق رو میدادم
زیر پوست پیشانی و گونه ها و پلکهام انگار ذغال گر گرفته بود
اما دست ها و پاهام از شدت یخ زدگی بی حس شده بود
درون دلم هم انگار هر لحظه سنگی به سطح آب میخورد و موج میساخت
تا لحظه ای که این جمله از زبان حمیده خانوم ادا شد:
_اگر حاج آقا اجازه بدن این دو تا جوون برن حرفاشون رو با هم بزنن
با تردید به حاج بابا چشم دوختم که با خیال راحت گفت: خواهش میکنم حتما
و بعد رو به من کرد: ضحی جان بابا
با آقا ایمان برید تو حیاط حرفاتون رو بزنید
ان شاالله هر چی خیره
صدای ان شاالله جمع پیچید و من هم ناچار به بلند شدن بودم اما نفسم به شماره افتاده بود
میترسیدم قدم از قدم برنداشته تعادلم رو از دست بدم و زمین بخورم
به هر زحمتی بود بلند شدم و بدون نگاه کردن بهش با قدمهای بلند خودم رو به در رسوندم...
فوری وارد حیاط شدم و گوشه سمت راست تخت جا گرفتم
سرم رو پایین انداختم تا چادر حائل صورتم بشه و اومدنش رو نبینم
اگرچه خیلی دلتنگش بودم اما ناخودآگاه از دیدنش فرار میکردم
وقتی سمت چپ تخت نشست احساس کردم سمت چپ بدنم آتش گرفته
دیگه هیچ مانعی برای اشکهام وجود نداشت و بی اجازه روی گونه هام سر خوردن
طولی نکشید که صدای گرمش توی گوشم پیچید:
_سلام
و بعد ساکت شد
از پشت حریر نازک چادرم میدیدمش که برای حرف زدن تقلا میکنه، سرش رو بالا میگیره و نگاهی به آسمون میندازه، با دستهاش بازی
میکنه
حال اونهم بهتر از من نبود...
کمی که گذشت دوباره گفت:
_بعد از اینهمه سال حرف زدن خیلی سخته
دوباره کمی ساکت شد و بعد ادامه داد:
میدونم مامان باهاتون حرف زده ولی..
خودمم باید بگم
من ضحی خانوم؛
البته اگر از اینکه اسمتون رو به زبون بیارم
ناراحت نمیشید
لبم رو از شدت خجالت به دندون گرفتم و ایمان با لبخند ادامه داد:
_من... یعنی ما...تقریبا حرف خاصی برای گفتن با هم نداریم
چون شما منو میشناسی
منم شما رو میشناسم
با هم بزرگ شدیم
خودتونم میدونید که من همیشه شما رو... دوست داشتم
حتی اون روز که... دعوامون شد؛
من فقط عصبانی بودم بابت...
ولش کنید اصلا مهم نیست
فقط میخوام عذرخواهی کنم
بابت حرفایی که اون روز زدم
بذارید پای عصبانیت و ببخشید
حالا بگید هنوز مثل اون روز از من متنفرید یا...
با صدایی که اثر گریه توش نمایان بود حرفص رو قطع کردم:
لطفا ادامه ندید این رفتارتون بیشتر اذیتم میکنه
صورتش ناباور به طرفم چرخید و بعد از چند ثانیه مکث پرسید: داری گریه میکنی؟!
چادر رو از روی صورتم کنار زدم و صورت سمت صورتش چرخوندم
از پشت پرده اشک به صورتش زل زدم و صادقانه، با لحنی که مظلومیت و ندامتش بیش از هر چیز نمایان بود گفتم:
_لطفا بیشتر از این خجالتم ندید!
من باید بابت اون رفتار و اون اتفاقات عذرخواهی کنم
سرش رو پایین انداخت و جدی گفت: میشه خواهش کنم گریه نکنی؟
اشکهام رو از روی صورت برداشتم و سر تکان دادم: ببخشید دست خودم نبود
شرمندگی اون روز چهار ساله که با منه!
_ولی اون روز من مقصر بودم که بد حرف زدم و ناراحتتون کردم
حالا میشه ازت خواهش کنم همینجا اون اتفاق رو برای همیشه فراموش کنیم و بدون در نظر گرفتنش بهم جواب بدی؟!
فوری گفتم: ما فراموش کنیم دیگرانم فراموش میکنن؟
اونقدرام که شما فکر میکنید هضمش راحت نیست
_ زیادی این ماجرا رو توی ذهنت بزرگش کردی یه دعوای ساده بوده تموم شده رفته
چه اهمیتی داره کی چی میگه
بعد از اینهمه سال باز باید معطل اون اتفاق لعنتی باشیم؟
من هشت ساله منتظرم بابا انصافم خوب چیزیه!
لبم رو به دندون گرفتم تا لبخندم بیرون نریزه
دربرابر این اعتراف صادقانه بهانه هام کارگر نبود
اگرچه هنوز نگران بودم ولی دلم میخواست این فاصله رو تموم کنم
با تانی گفتم:
_شما میدونید که من دوترم از دوره تحصیلم توی آمریکا باقی مونده؟
_بله میدونم
منم تا شیش ماه دیگه باید بوشهر بمونم
اگر شما اجازه بدی و امشب نامزد کنیم وقتی برگشتی عقد میکنیم میریم سرخونه زندگی خودمون
سر برگردوندم و چشم درشت کردم: امشب؟
_آره امشب
من پس فردا بعد از ظهر باید برم بوشهر بلیط دارم
شما هم که فکر کنم پونزده روز دیگه عازمید
همو که نمیبینیم
لااقل یه محرمیت بخونیم راحت تلفنی در ارتباط باشیم
دلم به حال خودمون میسوخت که این فراق دامنه دار باید کماکان ادامه داشته باشه
دوباره پرسید: بالاخره بله؟!
با شیطنت سر تکون دادم: بفرمایید بریم داخل نظرمم میگم
و از جا بلند شدم
برخلاف تصورم بی مخالفت دنبالم راه افتاد
وارد پذیرایی که شدیم حمیده خانم رو به من گفت:
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوهشتادوششم قوری را بالای کتری گذاشت و
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهشتادوهفتم
تمام مدتی که احمد رفته بود نگران برگشتن یا برنگشتنش بودم. ذهنم مدام مشغول این فکر بود چه کسی را همراه خود می آورد؟ مادرم؟ یا خانباجی؟ یا نکند سراغ مهتاب خانم یا زیور خانم برود؟ اگر آن ها همراه احمد بیایند وقتی ببینند ما در این چند ماه در این اتاق کوچک و کاهگلی ساکن بودیم عکس العمل شان چه خواهد بود؟
می ترسیدم عکس العملی نشان دهند که باعث خجل شدن احمد بشود.
اولین لقمه نهار را که به دهانم گذاشتم صدای یا الله گفتن احمد را شنیدیم.
محبوبه خانم با تعجب به من نگاه دوخت و پرسید:
شوهرته؟
از جا برخاست و گفت:
چه زود رفت و برگشت.
اصلا رفت؟
پرده را کنار زد و به احمد سلام کرد و تعارف کرد احمد وارد اتاق شود.
احمد سر به زیر وارد اتاق شد و با من سلام و احوالپرسی کرد و بعد رو به محبوبه خانم گفت:
بفرمایید نهارتون رو بخورید ببخشید از سر سفره بلندتون کردم.
محبوبه خانم با روسری صورتش را پوشاند و گفت:
اشکالی نداره.
چه زود برگشتید
کسی رو نیاوردین؟
احمد کنارم نشست و آهسته گفت:
پاشو باید بریم
با حرفش تمام نگرانی های عالم به روانم هجوم آوردند.
احمد رو به محبوبه خانم گفت:
میخوام رقیه رو از این جا ببرم
محبوبه خانم روبروی احمد نشست و با تعجب گفت:
ببرینش؟ کجا ببرین؟
_باید از روستا بریم
محبوبه خانم وارفته گفت:
از روستا برید؟
یعنی برای همیشه برید؟
احمد با شرمندگی سر تکان داد و گفت:
همین الان باید بریم
محبوبه خانم با نگرانی گفت:
این زن زائویه (زائو است😅)
باید استراحت کنه
نمی تونه راه بره کجا با این عجله میخوای ببریش؟
احمد از جا برخاست و گفت:
خانم کربلایی فعلا چاره ای نداریم.
باید سریع جامون رو عوض کنیم
رو به من کرد و گفت:
هر چی که فکر می کنی صد در صد ضروریه بگو تا من بردارم باقیش همین جا باشه
از شدت نگرانی و اضطرابی که به جانم افتاده بود انگار قدرت هیچ حرکت و یا حتی زدن هیچ حرفی را نداشتم.
محبوبه خانم گفت:
احمد آقا این دختر باید استراحت کنه
ظلمه اگه این همه راه پیاده ببریش
خودت هر جا میخوای بری برو بذار این دختر بمونه رو پا بشه
اصلا من می برمش خانه خودمان قدمش روی جفت چشمام عین دختر خودم ازش مراقبت می کنم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسن باقری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•