eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ننه فهیمه در را باز کرد و شیخ حسین یا الله گویان وارد حیاط شد. چادرم را سریع از دور کمرم باز کردم و روی سرم انداختم و به شیخ حسین که مستقیم سراغ مرا گرفت و به سمتم می آمد سلام کردم. با هر قدمی که نزدیک می شد تپش قلبم بیشتر و بیشتر می شد. چند قدمی ام ایستاد که ننه فهیمه پرسید: خیر باشه ننه امروز که جمعه نیست سر صبحی چی شده اومدی این جا شیخ حسین به سمت ننه فهیمه برگشت و من هر لحظه احتمال می دادم خبر بدی آورده باشد و از ترس داشتم جان می دادم. شیخ حسین رو به ننه فهیمه گفت: یک خبر برای احمد آقا آوردم. ننه فهیمه گفت: احمد آقا که هنوز برنگشته ننه شیخ حسین به سمت من چرخید و گفت: می دونم. برای همین میخوام به خانم شون زحمت بدم با این حرفش حداقل دلم آرام گرفت که خبر بدی از طرف احمد برایم نیاورده است. شیخ حسین کاغذ تا خورده ای را به سمتم گرفت و گفت: این رو دیشب برادر معلم روستا آورد. گویا با محمد برادر احمد رفاقت و آشنایی دارن. گفت محمد گفته اینو برسونم دست احمد. کاغذ را از دست او گرفتم که گفت: من به رسم امانت داری نخوندمش ولی حتما چیز مهمیه. احمد که اومد به دستش برسونید. اگرم تا جمعه نیومد ..... نا خودآگاه وسط حرفش پریدم و گفتم: میاد ان شاء الله شیخ حسین هم زیر لب ان شاء الله گفت و به سمت ننه فهیمه چرخید و گفت: مادر اگه صبحانه ات حاضره کنارت چند لقمه ای بخورم و برم برای نماز ظهر برسم دیگر متوجه جواب ننه فهیمه نشدم و کاغذ به دست به اتاق برگشتم. تای کاغذ را باز کردم تا آن را بخوانم اما پشیمان شدم و دوباره آن را تا زدم. شاید مطلبی در آن بود که اگر من می خواندم احمد ناراحت می شد. علیرضا را که نق و نوق می کرد بغل گرفتم شیرش دادم و زیر لب صلوات فرستادم. آروغ علیرضا را که گرفتم صدای خداحافظی شیخ حسین با ننه فهیمه را شنیدم. ننه فهیمه بعد از بدرقه شیخ حسین دوباره به کنار تنور رفت و مشغول پخت نان شد. علیرضا را خواباندم و دور اتاق را جمع و مرتب کردم. لباس هایم را ننه فهیمه شسته بود و هیچ کاری نبود انجام دهم. تسبیح به دست گرفتم و مشغول صلوات و ذکر بودم که ننه فهیمه با سینی چای و بساط صبحانه به اتاق آمد. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید زینب کمایی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•