عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_شصت_ودو ♡﷽♡ _ولش کن اونو داشتے میگفتے ... پس بالاخره آقاے سعیدے هم قاطے
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_شصت_وسه
♡﷽♡
همان شبے که میتوانست مثل باقے شبهاے زندگے اش سیاه و فرو رفته در ظلمات باشد اما روشن
ترین نقطه زندگے اش شد...
و ابوذر... پسرے که فقط 23 سالش بود اما از تمام مردهاے زندگے اش مرد تر بود...
نگاهے به آسمان کرد...خدایش را روزے آن بالا بالاها میدید و فکر میکرد مشغول کارهاے روز مره خودش است!
اما از آن شب به بعد ابوذر به او آموخت جایے این پایین پایین ها نزدیک رگ گردنت دارد خدایے
میکند...
و آنقدرے انتقاد پذیر است که به تمام گله هایت لبخند میزند!
دستے به همان رگ کشید و اشکے از چشمهایش چکید: خدایا ازت گله دارم....
____________________
ابوذر ترجیح داد همراه پدرش به مغازه حاج آقا صادقے نرود... دلش کمے آرامش میخواست کنار
استاد مهربانش...
نگاهے به ساختمان باز سازے شده حوزه کرد...
باز سازے ها جانے تازه به آن ساختمان قدیمے و
زیبا داده بودند... شرمنده شد از خود خواهے هایش. میدانست مثل همه ے طلاب وظیفه دارد تا به باز سازے اینجا کمک کند و این را هم میدانست اگر کسے میخواست در برود حاج رضا علے خوب گوشش را میپیچاند و چقدر ممنون حاج رضاعلے بود که نیامدن هایش را گذاشته بود پاے درمان همان ابوذر دردش!
گوشهایش را تیز کرد ...
صداے مرغ عشق هاے حاج رضا علے مےآمد... لبخندے زد...
خدا اصوات اینجا را هم لذت بخش قرار داده بود،با شنیدن صداے پیرمرد روشن ضمیر به سمت صدا برگشت: بـه سلام علکیم جاهل بالاخره شازده قدم رنجه کردن و التفاتے به فقر فقرا فرمودند!
خدا میدانست چه شیرین بود برای ابوذر تکه و متلک شندین از این پیرمرد بے هوا دستهایش را
بوسید و خیره به چشمهاے پیرمرد گفت: حاج رضا علے تا دنیا دنیا است نو کرتم
حاج رضاعلے دستے روے سرش کشید و گفت: خوبے بابا؟ کجا بودے این چند وقته؟
ابوذر مثل جوجه اردکها پشت حاج رضا علے راه افتاد و گفت: پیرو همون موضوع که میدونید
حاجے من شرمنده ام خیلے این چند وقته سرم شلوغ بود!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_شصت_ودو بابک که انگار داشت به حقیقت مطلقی اعتراف می کرد جواب داد: -این
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_شصت_وسه
بابک گفت:
-آفرین. خوشم میاد مثل مرد میای جلو و کم نمیاری
دوباره بازی شروع شد. بابک همان طور که پیپ می کشید با خوشحالی از گوشه میز، بازی را دنبال می کرد. آرش جلو بود و شروین گرچه تظاهر به خونسردی می کرد اما معلوم بود از این عقب ماندن عصبی شده. سعی می کرد ولی فایده نداشت.توپ های آرش تقریبا تمام شده بود ولی شروین هنوز سه تا از توپ هایش را داشت. با اشتباهی که کرد توپ آرش را داخل پاکت انداخت و باخت. آرش گفت:
- دیدی گفتم شانی بردی
شروین با چشمانی مالامال از خشم در چشمانش خیره شد.
-از کجا معلوم تو این دفعه شانی نبردی؟
بابک میانداری کرد.
-بسه دیگه . مثل بچه ها به هم نپرید. بازی برد و باخت داره
شروین پول را شمرد و روی میز گذاشت. بابک گفت:
-آرش نمی خوای ما رو مهمون کنی؟
آرش خنده ای مغرورانه دم گوش شروین کرد و رفت. شروین عصبانی کنار میز ایستاده بود. بابک که توتون پیپش را خالی می کرد دستی به شانه شروین زد.
-جدی نگیر. آرش زیادی مغروره اما منظوری نداره. وقت زیاده. اگه بخوای می تونی حالش رو بگیری. باید تمرین کنی
این را گفت و چشمکی به شروین زد.سعید که دلخور به نظر می رسید گفت:
- من گفتم شرط نبند
قبل از اینکه شروین حرفی بزند بابک جواب داد:
- الکی نترسونش. چیزی نشده که. اگه بخواد پیشرفت کنه باید جرأت داشته باشه. یه مرد هیچ وقت کم نمیاره
آرش با چند تا بطری نوشابه برگشت. بابک یکی از بطری ها را برداشت و گفت:
-بعدش من و شروین یه دست دوستانه بازی می کنیم
آخر بازی شروین داشت با پسرها حرف می زد، سعید و بابک هم با هم پچ پچ می کردند. بالاخره از هم جدا شدند.
-با بابک چی پچ پچ می کردی؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒