eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.5هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_شصت ♡﷽♡ صبح روز بعد آیه با نشاط بیشترے از خواب بلند شد. آنروز نمیخواست
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ آیه سرے به نشانه تاسف تکان داد و گفت:اوف نپرس دختر..آقا داره زن میگیره من بد بخت باید جورشو بکشم شیوا یک آن شکه شد! به گوشهایش اعتماد نداشت و مطمئن بود که اشتباه شنیده!بے اختیار استکان از دستش افتاد و شکست ...آیه نگران از شنیدن صداے شکستنے از جایش بلند شد:چے شد؟؟ شیوا قدرے به خود آمد و گفت: چے...چیزے نیست آیه جان استکان از دستم افتاد خواست برود آنطرف پیشخوان که دو مشترے از در وارد شدند... شیوا هنوز در شک بود به همین خاطر به آیه گفت: آیه جان میشه شما به مشترے ها برسے؟ خودم جمعش میکنم _باشه تو که دستت چیزیش نشده؟ _نه آیه جان بے زحمت به مشترے ها برس آیه که رفت تازه به خودش آمد...خیره به تکه هاے استکان کاسه چشمهایش پر از اشک شد... گویے دلش را میدید که اینطور تکه تکه و خورد شده... میخواست هرچه زودتر به خودش بیاید و آیه را به شک نیندازد ولے مگر میشد! ابوذر!! ابوذر داشت براے کس دیگر میشد و او...او همچنان شیوا میماند! به دلش هزار باره لعنت فرستاد و بیش از همه او را مستحق سرزنش میدانست چقدر بهت گفتم نکن! نکن! با من و خودت اینطورے نکن دل بی صاحب! حالا میخواے چیکار کنے؟ چطور میخواے ازش ببرے؟ بےصدا تکه هاے بلور را جمع کرد آیه که گویا مشترے ها را راه انداخته بود نگران به سمتش آمد:شیوا جان ...چےشد؟ لبخندی که اگر نمیزد سنگین تر بود روے لبش آمد و گفت : هیچے بابا آب جوش ریخت روے دستم باعث شد لیوان بیوفته _فداے سرت تو چیزیت نشده باشه... شیوا دلش میخواست جایے تنها باشد و تا میتواند زار به زند براے دل زارش! اما نمیشد و لعنت به این نشدنها... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_شصت -کاغذی که دستتون دیدم نشون میداد هنوز سوال دارید. اینطور که معلومه خی
🍃🍒 💚 -می خوام ببینم چقدر بلد شدی. حاضری بازی کنی؟ شروین چشم غره ای به سعید رفت و رو به بابک گفت: - ولی من هنوز یاد نگرفتم -هیچ کس بیلیارد باز به دنیا نمی آید. همه بازی می کنن یاد می گیرن شروین دید چاره ای ندارد. خودش هم بدش نمی آمد برای همین رضایت داد. چوب را گرفت و خم شد، کمی چوب را عقب و جلو کرد و زد. - برای شروع خوبه بابک این را گفت بعد دست شروین را گرفت و زاویه دستش را درست کرد : - خوب روش متمرکز شو بهترین زاویه رو انتخاب کن و بعد بزن شروین سری به نشانه تائید تکان داد و ضربه را زد. ربع ساعتی بازی کردند تا اینکه شروین پیتوک داد و توپ سفید در پاکت افتاد. بابک چوب را از دست شروین گرفت، توپ سفید رنگ را جایی گذاشت که که نزدیک حلقه بود بعد در حالیکه خم می شد گفت: - وقتی توپت نزدیک حلقه است باید جوری ضربه بزنی که پیتوک برگرده سر جای قبل و نیفته تو پاکت، یعنی به نصفه پائینی این را گفت و ضربه را زد. توپ شماره یازده توی پاکت افتاد و پیتوک به عقب برگشت. شروین که خوشش آمده بود لبخندی زد و سر تکان داد. صدایی بلند شد. -نمی فهمم بابک تو چرا وقتت رو صرف این می کنی؟ مگه اینجا کلاس آموزشه؟ آرش بود. توپ را از جلوی شروین برداشت. شروین راست شد. -بذار سر جاش آرش رو به بابک گفت: -همه ما بهتر از این بازی می کنیم اونوقت تو ... شروین چوب را به طرف آرش دراز کرد. - بیا! تو بازی کن -لازم نیست. اینجا من می گم کی بازی کنه. هرکس نمی خواد هری -تو الکی خودت رو علاف کردی برای آموزش!! بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_شصت -البته، حق با شماست، من الان کار دارم اما از آقای اصغری می خوا
💐•• 💚 سهیل با شنیدن این حرف برگشت و با تعجب به فاطمه نگاه کرد، و گفت: -خوب پس تو چرا قبول کردی بری توی کارگاه کسی کار کنی که برادرش قاتل خواهرته -چرا در مورد مردم اینجوری قضاوت میکنی؟ اولا که برادرش آدم درستی نبود، به خودش چه ربطی داره، بعد هم توی ماجرای ساجده هر دوتاشون مقصر بودند، هم مهران، هم ساجده. -چه راحت با این قضیه برخورد میکنی!!!! -خیلی وقت از اون قضایا گذشته، دلیلی نداره من سخت بگیرم، از همون زمانم محسن، یعنی همین آقای خانی با کارهای خانوادش مخالف بود، خیلی سعی میکرد روابط این دو تا رو سر و سامون بده، بعد از مرگ ساجده هم چند بار اومد پیش بابا و کلی حلالیت طلبید. -دو تا آدم توی یک خانواده بزرگ شن و این قدر با هم فرق داشته باشن؟! -آخه این محسن پیش پدر بزرگ و مادر بزرگ پدریش بزرگ شده، اونها آدمهای خوبی بودند و خوب تربیتش کردند، اما مادرشون خیلی آدم درستی نبود، کلا تو خونشون زن سالاری بود، مهران هم زیر دست مادرش تربیت شد و پدرش هم کلا غلام حلقه به گوش زنش بود. -چرا محسن پیش مادر و پدرش زندگی نمیکرد؟ -چون بچه که بود آسم کودکان گرفته بود، نباید توی شهرهایی زندگی میکرد که ارتفاعشون از سطح دریا زیاده ،مادر بزرگ و پدربزرگش هم شمال زندگی میکردند، اینم پیش اونا موند، بعد که مریضیشم خوب شد، پدر بزرگش نذاشت برگرده، میگفت دلم میخواد زیر دست خودم بزرگ شه، مادرش خیلی قشقلق به راه انداخت اما ازونجایی که خود محسنم پدر بزرگش رو بیشتر دوست داشت، بالاخره پیششون موند. -تو اینا رو از کجا میدونی؟ -ساجده تعریف میکرد واسمون، همیشه میگفت کاش به جای مهران زن محسن میشدم، اما قسمته دیگه، کاریش نمیشه کرد. خوب حالا که شما مشکلی نداری با این که من اونجا کار کنم؟ -وقتی خودت مشکلی نداری من چرا مشکل داشته باشم، نه عزیزم، تازه سها هم که هست، دو تایی که با هم باشید ،خیال منم راحت تره . ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••