eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.5هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_بیست_ونه ♡﷽♡ _مامان عمه دارم از خستگی میمیرم برم خونه بخوابم ناها
🎀🍃 🍃 ❤️ ♡﷽♡ شانه ای بالا می اندازم و از خانه خارج میشوم.ترجیح میدهم فاصله ده دقیقه ای خانه مان را تا خانه بابا اینها روی خیابانهای خیس راه بروم! چه بزرگ شدن اتفاق مزخرفی است! به خودم فشار می آورم تا یادم بیاید آخرین بار کی اینطور از راه رفتن روی آسفالت های تیره از آب باران لذت برده ام! زنگ خانه را میزنم و بی انکه بپرسند کیست در را باز میکنند. بعد از ماجرای مینا خانواده مظلومم روی خوش من را ندیده بودند. سعی میکنم با انرژی بیشتری ظاهر شوم. حسن یوسف های حیاط را از نظر میگذرانم و با سر وصدا در خانه را باز میکنم و بلند میگویم:سلام ملت! کمیل سریع پیدایش میشود و آرام میگوید:سلام هیس چه خبرته؟ شال گردنم را در می آورم و متعجب میپرسم:سلام چی شده؟ میخواهد جوابم را بدهد که از روی مبل مرد قد بلندی بلند میشود و برمیگردد سمتم و سر به زیر میگوید: _سلام خانم آیه شال گردن را به دست کیمل دادم و قدری کنجکاو به مرد کمی قد بلند روبه رویم نگاه کردم!اندیشیدم چند نفر در زندگی ام من را خانم آیه صدا میکنند: و کسی که اینطور صدایم میکند قد تقریبا بلندی دارد و هیکل کمی لاغر و مو و ریش های پر پشت و گوش شکسته و.... هان یادم آمد گوش شکسته! عمه عقیله از کنارم رد شد و گفت:آقا امیر حیدرن آیه جان! لحنش طوری بود که یعنی خودت را جمع و جور کن و سلام کن! شرمنده میگویم: سلام آقا جابری خیلی خوش آمدید ببخشید من حافظه تصویری خوبی ندارم لبخند محجوبی میزند و میگوید: مشکلی نیست! دعوتش میکنم به نشستن ومیگویم: خیلی خوش اومدید بفرمایید بشینید ... بازم شرمنده با تعارفم مینشیند و من هم سر سری سلامی به جمع میکنم و سریع به آشپزخانه میروم.شاکی به پریناز میگویم: مهمون داشتیم نگفتی؟ بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_بیست_و_نه قبل از اینکه فاطمه بتونه حرفی بزنه سها پرید وسط و گفت
💐•• 💚 -نمی خوای بگی کجا میخوایم بریم؟ -وقتی رفتیم می فهمی فاطمه با شیطنت گفت: حالا مثلا کجا؟ سهیل کارتون رو با پاش هل داد و نگاه غضبناکی به فاطمه کرد و گفت: قبرستون فاطمه لبخندی زد و گفت:جای خوبیه، حاضرم باهات بیام. بعد هم دوباره استکان رو برداشت و رو به روش ایستاد و گفت: جون فاطمه بیا این استکان چایی رو بخور، میدونم الان بهش نیاز داری... سهیل که دیگه جوش آورده بود با دستش استکان رو پس زد و گفت: بس کن دیگه فاطمه ... میفهمی الان حوصله ندارم؟! فاطمه که اشک توی چشماش جمع شده بود، نگاهی به سهیل انداخت، خیلی آروم گفت: چرا سهیل؟ چرا اینجوری با من رفتار میکنی؟! صدای آروم و لرزون فاطمه که دل سهیل رو به درد آورده بود ،باعث شد دست از کار بکشه، دستش رو به کمرش زد و سرش رو انداخت پایین و با صدایی که معلوم بود داره کنترلش میکنه گفت: فاطمه، با من کل کل نکن، یه مدت کارم نداشته باش ... دارم سعی میکنم یه چیزایی رو واسه خودم حل کن، پس لطفا دور من نچرخ... -فقط میخوام بدونم از دست من ناراحتی؟ یا از ماجراهای پیش اومده؟ فقط همینو بگو قول میدم تا آخر سفر چیزی نگم. -قضیه سر این زندگی زهر ماریه، سر از دست دادن همه چیزم، کارم موقعیتم، پولم، خونم، خانوادم ... آره فاطمه خانم قضیه سر اون نامه های لعنتیه ... حالا بس میکنی یا نه؟ -سر نامه ها؟! ... یعنی تو باور نکردی خودمم نمیدونستم اون نامه ها رو کی فرستاده؟ سهیل با غیض سرش رو بالا آورد و گفت: خیلی هم خوب میدونی اون نامه ها رو کی فرستاده؟ فاطمه با تعجب گفت: اما... ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +جانم _تو مطمئنی؟ +ای باباااا! فاطمه یه بار دیگه این سوال و بپرسی زنگ میزنم میگم نیان. _غلط کرردممم غلط!!! پشت چشمی نازک کرد و از آشپزخونه خارج شد. +طلاهات و یادت نره بزاری دوباره تو اتاقم‌ رفتم. از کیف پشت کمدطلاهام و برداشتم‌. گردنبندم و بستم و یکی از دستبند هام و دستم‌ گذاشتم. میخواستم انگشتر هم بزارم که به یاد ریحانه افتادم و با خودم گفتم شاید دلش بشکنه . همشون و دوباره در اوردم‌.اینطوری بهتر بود. محمد هم اینجوری دیگه نمیگفت اینا پولدارن و دختره توقعش بالاست و ...! ‌همه رو جمع کردم و تو کیف گذاشتم. میخواستم استراحت کنم ولی نمیتونستم. سراغ لباس هام رفتم. از کاور درش اوردم و با لبخند بهش خیره شدم. لباسام و رو تخت انداختم. جلو آینه نشستم تا یه دستی به سر و صورتم بکشم ...! کرم پودر و برداشتم و به صورتم زدم. میخواستم خط چشمم و بردارم که یاد محمد افتادم. بعد یک سال ،بعد اینهمه گریه ،التماس و دعا ،معجزه شد و خاستگاریم قراره بیاد. غیرممکن ترین اتفاق زندگیم داشت ممکن میشد! میترسیدم کوچکترین کار اشتباهم باعث شه همچی خراب شه. بیخیال آرایش کردن شدم و به قیافه بی نقصم تو آینه زل زدم. واسه هم شکل محمد شدن باید دور خیلی چیزا رو خط میکشیدم. این محدودیت به طرز عجیبی برام شیرین و دوست داشتنی بود. لباسام و پوشیدم و با ذوق به تصویرم تو آینه خیره شدم.یه دور چرخیدم و از ته دل خندیدم . هیجانم خیلی زیاد شده بود! شالم و گذاشتم که وقتی اومدن سرم کنم تا چروک نشه.از اتاقم بیرون رفتم .تو آشپزخونه دنبال مامانم گشتم.وقتی پیداش نکردم رفتم سمت اتاقشون که صدای پدرم باعث شد دستم رو دستگیره در بمونه. بابا:چه غلطی کردم فاطمه رو باهاشون شلمچه فرستادم. چطور جرئت کردن همچین چیزی و به زبون بیارن آخه .یه نگا به خودشون ننداختن ؟من چجوری امشب آروم بمونم ؟ راستش و بگو تو چیو از من پنهون میکنی؟چرا انقدر اصرار کردی اجازه بدم اینا خونمون بیان ؟ مامان: احمدجان توروخدا دوباره شروع نکن . آخه چی و پنهون کنم!؟ بجای این حرف ها بیا این لباست و بپوش بیشتر بهت میاد.منم برم ببینم فاطمه چیکار میکنه! از اتاق فاصله گرفتم و رو کاناپه نشستم. طوری رفتار کردم که نفهمه صداشون و شنیدم . ¤📄به قلم: | 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝