عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_پنجاه_وپنج ♡﷽♡ پریناز با خودش اندیشید بهشت مگر جز همین لحظات است محمد ه
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_پنجاه_وشش
♡﷽♡
بیشتر فکر کرد...زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کرد و بیشتر فکر کرد...از خودش
پرسید:اینها کافی است برای یک عمر همراهی ؟
حق را به خودش داد!او حتی یک بار هم مستقیم و جدی با زهرا هم صحبت نشده بود و خب اینها
زیاد هم بودند!
آیه در اتاق سامره را گشود و ابوذر را دید که هنوز متفکر به تلویزیون خاموش خیره است
...حرصی صدایش کرد: تو زبون آدمیزاد حالیت نیست ابوذر؟
ابوذراما بی توجه به حرف آیه از جایش بلند شد و مادر و عمه عقیله را صدا زد! تصمیمش را گرفته
بود شاید در همان چند دقیقه حجت را هم بر خودش تمام کرد که این هم یک امر مهم مثل تمام
اتفاقات مهم زندگی اش است ... پریناز و عقیله توی اتاق کوچکی که تقریبا کارگاه خیاطی پریناز
در خانه بود داشتند مانتو طراحی شده عقیله را میدوختند...
ابوذر در اتاق را زد و وارد شد...پریناز سرش را از چرخ خیاطی بالا گرفت:جانم ابوذر؟
نفسی کشید و مصمم گفت: میشه بابا رو صدا بزنید و با عمه بیایید تو هال بشینید؟ یه حرفی دارم
باهاتون
پریناز کنجکاو پرسید:چه حرفی؟
عقیله خندید و پریناز را به شک انداخت ابوذر حرصی از خنده عمه عقیله اش گفت: شما تشریف
بیارید عرض میکنم خدمتتون
و بی هیچ حرف دیگر برگشت به هال عقیله هم تند از جایش بلند شد برود که پریناز پرسید:عقیله
تو میدونی چی میخواد بگه؟
عقیله خندان گفت: آره فک کنم بدونم !و بعد چشمکی به پریناز زد!
پریناز حالا به شک های زیبای ذهنش یقین پیدا کرد و با ذوق رفت تا محمد را صدا کند...
عقیله آرام در اتاق سامره را گشود سامره در آغوش آیه خیلی آرام خوابیده بود
آرام و بی صدا پرسید: تو نمیای؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_پنجاه_وپنج سعید به شروین اشاره ای کرد. شروین منظورش را نفهمید. - پول می
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_پنجاه_وشش
و پرسید:
- میری خونه
شروین سر جنباند.
- پس من همین جا پیاده می شم
*
روی نیمکت نشسته بود که سعید به طرفش آمد. پاکت شیر کاکائو رو به طرفش پرت کرد و کنارش نشست. شروین نی را توی پاکت زد.
- ناپرهیزی کردی
سعید دهانش را از نی برداشت.
-پف کردی؟
- دیروز تا حالا خوابیده بودم
-مگه تو کار و زندگی نداری؟
-نه که تو داری؟
سعید نگاهی به سر و کله شروین کرد و گفت:
-می تونم یه سوال بپرسم؟ به نظرت حمام چه جور جائیه؟
-باورت نمیشه سعید حوصله حمام هم ندارم
-مملکتی که تو دانشجوش باشی چه شود
-یه دانشجوی خوب مثل تو داره براش کافیه
سعید خندید و سرش را به طرف در چرخاند.
-هی، شروین؟ رفیقت
شروین متفکرانه گفت:
-دوتا نکته رو توجه کردی؟همیشه از ورودی خیابون قدس میاد، همیشه هم فقط جلو رو نگاه می کنه
- فکر کنم اگر کنارش بمب هم منفجر بشه برنمی گرده
شروین نگاهی به سعید کرد و با لحنی موذیانه گفت:
- بمب نه ولی ترقه دارم
-الان نه. یه موقعیت خوب حالش رو می گیرم
-چی شد؟ سوال جور کردی؟
-نه ولی جور می کنم. تو که منو میشناسی
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒