•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوسیودوم
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
خانباجی در حالی که علیرضا را تکان تکان می داد تا آرام شود رو به من گفت:
مادر شیشه اش رو پیدا نمی کنم بگرد ببین کجاست براش شیر درست کنیم
دوباره از راهی که آمدم برگشتم.
شیشه علیرضا را از کنار پله های زیر زمین برداشتم و بی توجه به صدای آقاجان و مادر که از زیر زمین به گوش می رسید به مطبخ رفتم.
کتری را کمی آب کردم و روی اجاق گذاشتم و تا جوش بیاید آرام آرام اشک ریختم.
شیشه شیر که آماده شد به اتاق برگشتم.
علیرضا را بغل گرفتم و شیشه را در دهانش گذاشتم.
خانباجی پرسید:
بقیه کجان؟
بدون این که نگاه از صورت علیرضا بگیرم گفتم:
تو زیرزمینن
خانباجی در حالی که به سمت در می رفت پرسید:
تو زیر زمین چه کار می کنن؟
جوابی ندادم و خانباجی از اتاق بیرون رفت تا خودش بفهمد در زیر زمین چه خبر است.
نگاه به صورت علیرضا دوخته بودم و با تصور شهادت احمد برای آینده نامعلوم و بیچارگی خودم و علیرضا اشک می ریختم
داشتم آروغ علیرضا را می گرفتم که محمد علی وارد اتاق شد.
چند ثانیه ای به صورت خیس اشکم چشم دوخت و بعد به سمت رختخوابش رفت.
به شکم روی تشک دراز کشید و پتو را روی خودش انداخت و نگاه به صورتم دوخت
از نگاه خیره اش خجالت کشیدم و صورتم را پاک کردم که گفت:
از وقتی یادم میاد همیشه دردونه و نور چشم آقاجان و مادر و اهالی این خونه بودی
دردونه بودی اما هیچ وقت لوس و ضعیف نبودی
چون قوی بودی، چون عاقل و فهمیده بودی دردونه و عزیز بودی
به یاد ندارم هیچ وقت مثل بچه ها رفتار کرده باشی
همیشه پخته و عاقلانه و بزرگ تر از سنّت رفتار کردی
اون قدر پخته و عاقل بودی که هیچ کدوم مون یادمون نبود 14 سالته و از همه مون کوچیک تری
خیره نگاهش کردم و منتظر ادامه حرفش بودم که گفت:
با یادآوری سنّت بدجور آقاجان رو پریشون کردی.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حمیدرضا اسداللهی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•