عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدوپنجاهوچهارم من در خانه حاج علی بودم و
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوپنجاهوپنجم
حاج علی با تنی تکیده و ملول در حالی که زیر بغلش را آقاجان و محمد آقا کرفته بودند و می لنگید وارد حیاط شد.
نه فقط من زینب و حمید هم سر جای شان خشک شان زد.
آقا حیدر، زیور خانم، مهتاب خانم همه بهت زده نگاه به حاج علی دوخته بودند.
از آن حاج علی با آن هیکل و ابهت چیزی نمانده بود.
بسیار پیر و خمیده و ملول به نظر می رسید.
زیور خانم که هق هقش بلند شد آقا حیدر جلو رفت و گفت:
آقا الهی من قربون تون برم چرا این جوری شدین شما؟
مگه چه بلایی به سرتون آوردن؟
حاج علی نیم نگاهی به من انداخت و با گریه رو به آقا حیدر گفت:
آقا حیدر خونه خرابم کردن .... خونه خرابم کردن.
آقا جان زیر بغل حاج علی را رها کرد و به سمت من آمد.
بی هیچ حرف دیگری مرا بغل گرفت و فقط مدام به منی که بهت زده به حاج علی نگاه دوخته بودم می گفت:
آروم باش بابا .... آروم باش ...
من آرام بودم چرا می خواست آرام باشم؟
زینب با گریه پرسید:
بابا جان چی شده؟ شما چی دارید میگید؟
حاج علی این بار با صدای بلند تری گفت:
خونه خراب شدم بابا ... کمرم شکست ....
خودم را از بغل آقاجان بیرون کشیدم و نگاه خیس از اشکم را به صورت آقاجان دوختم و لب زدم:
احمد شهید شده؟
آقاجان نگاه از من گرفت و آه کشید.
بین آقاجان و حاج علی نگاه چرخاندم و دوباره پرسیدم:
احمد شهید شده؟
دوباره آقاجان سکوت کرد که گفتم:
آقاجان راستش رو به من بگید ....
آقاجان که به تایید سر تکان داد انگار فرو ریختم.
ایستاده بودم اما از درون فرو ریختم.
حس کسی را داشتم که از بالای بلندی سقوط می کند.
بار ها و بارها به این که این خبر را بشنوم فکر کرده بودم اما هرگز تصور نمی کردم این قدر شنیدن این خبر سخت و تلخ باشد.
چرا با شنیدن این خبر هنوز زنده بودم؟
چرا نمی مردم؟
چرا جهان از حرکت نایستاد؟
چرا هنوز قلبم می تپید؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حجی قربان دوست آبادی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•