•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوچهلودوم
دستگیره در ماشین را کشیدم و در حالی که سوار می شدم گفتم:
آقاجان فقط بشین بریم ...
آقاجان به آن سمت خیابان نگاه کرد و با نگرانی گفت:
بهت میگم حاج علی کو؟
در حالی که علیرضا را تکان می دادم تا گریه اش آرام شود گفتم:
آقاجان خواهش می کنم بشینید بریم میگم بهتون ...
آقاجان دوباره به آن سمت خیابان نگاه کرد و بعد پشت فرمان نشست.
ماشین که به راه افتاد با صدای بلند زیر گریه زدم.
دلم می خواست به حال زار خودم گریه کنم
به این که احمد در بند بود و ممکن بود تیرباران شود،
به این که ممکن بود داغ دیدنش برای همیشه به دلم بماند
به این که ممکن بود بخواهم بی احمد زندگی کنم
به این که آن سرهنگ شیطان صفت چه مقصود شومی داشت
به این که فرار کردم و نمی دانم چه بلایی سر حاج علی آمد
آقاجان با ترس و نگرانی گفت:
باباجان گریه نکن بگو چی شده
چه اتفاقی افتاده؟
حاج علی کجاست؟
گریه علیرضا هم انگار آرام شدنی نبود و صدایش باعث شد آقاجان عصبی شود و گفت:
بابا جای این که گریه کنی این بچه رو ساکت کن بگو چی شده دیگه
علیرضا را روی شانه ام گذاشتم و گفتم:
حاج علی با سرهنگ درگیر شد
_یعنی چی درگیر شد؟ سر چی؟
خجالت می کشیدم برایش تعریف کنم.
نمی خواستم غیرت آقاجانم را تحریک کنم.
آه کشیدم و گفتم:
سرهنگ گرفتش زیر مشت و لگد حاج علی هم به من گفت فقط فرار کنم و هر چی شد برنگردم
_من نمی فهمم مگه قرار نبود برید پیش سرهنگ برای آزادی احمد صحبت کنید چرا درگیر بشن آخه؟
اشک چشمم را پاک کردم، آه کشیدم و گفتم:
سرهنگ میخواست پاشو از گلیمش دراز تر کنه که حاج علی هم نتونست مقابلش سکوت کنه این شد که درگیر شدن
آقاجان کنار خیابان توقف کرد که با گریه گفتم:
حالا چی میشه آقاجان؟
نکنه بلایی سر حاج علی اومده باشه؟
نکنه فردا احمد رو بکشن؟
دوباره به هق هق افتادم و صدای گریه من و علیرضا سوهان روح آقاجان شد.
آقاجان عصبی چند بار به ریشش دست کشید و گفت:
گریه نکن باباجان با گریه که چیزی درست نمیشه ....
سویچ ماشین را به سمتم گرفت و گفت:
تو همین جا باش من برم ببینم چی شده.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسین رضایی دستجردی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•