عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدوچهلودوم دستگیره در ماشین را کشیدم و
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوچهلوسوم
به آستین کت آقاجان چنگ انداختم و گفتم:
نه آقاجان نرو خطرناکه اونا ذین و ایمون ندارن می ترسم بلایی سرتون بیاد
آقاجان آستینش را از دستم بیرون کشید و گفت:
نمیشه که حاجی رو ول کنیم بریم
تو همین جا بمون تا برگردم
از ماشین پیاده شد و گفت:
جایی نری تا برگردم باشه؟
زیر لب چشم گفتم که آقاجان در را بست و رفت.
به مسیر رفتنش نگاه کردم و در حالی که علیرضا را تکان می دادم تا آرام شود اشک ریختم و دعا کردم.
رفتن آقاجان آن قدر طولانی شد که خوابم برد.
با صدای گریه علیرضا از خواب بیدار شدم.
گیج و منگ بودم آن قدر که فراموش کردم کجا هستم و برای چند ثانیه وحشت کردم.
به خودم که آمدم شیشه علیرضا را در دهانش گذاشتم که تازه متوجه نم دار بودن پتوی علیرضا شدم.
از صبح عوضش نکرده بودم و خیس کرده بود.
کلافه گفتم:
آخه مادر الان چه وقت نم زدن بود؟ من چه جوری و کجا الان عوضت کنم؟
خدا را شکر ساک برایش برداشته بودم و یک دست لباس اضافه و یکی دو کهنه همراهم بود.
شیرش را که خورد پیاده شدم و روی صندلی عقب عوضش کردم.
پتویش نجس و خیس بود و نمی شد مجدد دورش بپیچم
با این که هوا به شدت سرد بود و با وجود لباس گرم بازهم به خودم می لرزیدم اما ژاکتم را در آوردم و دور علیرضا پیچیدم و از سرما در خودم فرو رفتم.
دست هایم نجس شد و آبی هم برای شستن دست هایم نداشتم.
حتی نایلونی هم نداشتم تا لباس های نجسش را در آن بپیچم.
در خیابان اطرافم چشم چرخاندم.
آقاجان روبروی یک بقالی پارک کرده بود.
تردید داشتم که پیاده شوم و طلب آب کنم که صدای اذان در گوشم پیچید.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد رحیم پور صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•