eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.5هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_چهل_ویک ♡﷽♡ زهرا شوکه شده بود...تنها آیه را نگاه میکرد! برادرش؟ برادرش
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ آیه با اینکه از چشمهاے زهرا عشق را میخواند اما از این شخصیت و کلمات سنجیده خیلے خوشش آمد.و..این خود باورے را دوست داشت. لبخندے زد و گفت:و این خیلے خوبه یه چیز دیگه.زهرا من شنیدن شما از یه خانواده خیلے متمول هستید ببین ابوذر نمیتونه برات یه زندگے مثل وقتی که خونه پدرت بودے درست کنه و همین باعث شده دست دست کنه! ممکنه حتے چند وقت دیگه برای دادن یه سرے بدهے ماشینشم بفروشه ..تو میتونے با همچین شرایطے کنار بیای؟ زهرا نفسے کشید اصلا دلش نمیخواست اینقدر مشتاق نشان دهد:خب مادیات ملاک هست ولے تو اولویت نیست پروانه ساندویچ به دست آمد آیه با لبخند گفت:من حس میکنم شنیدنے ها رو.شندیم!چیزے که باید استارت یه امر خیر رو بزنه رو شنیدم...حالل پیشنهاد میدم هات داگ و قارچ و پنیرمونو بخوریم البته یادت باشه آدرس محل کار پدرتو بدے سمیه و پروانه فوق العاده خوشحال بودند اما یک سوال درست بعد از دیدن آن عکس مغز سمیه را مشغول کرده بود:راستی آیه جان یه سوال آقای سعیدے که اینجا مهندسے میخونن اون لباس و اون عکس خب راستش چطور بگم... آیه میخندد و لقمه کامل جویده اش را قورت میدهد و میگوید: آهان اون لباس روحانیتو میگے ایشون هم مهندسے میخونن هم طلبه ان یه چند وقت دیگه هم معمم میشن این لباس روزے که رفت حوزه براش خریدم... راستی زهرا با شوهر آخوند مشکلے ندارے؟ زهرا لقمه پرید توے گلویش طلبه؟ فکر اینجایش را واقعا نکرده بود!!آیه کمی بلند خندید و گفت یواش..ببخشید خیلے یهویے شد میدونم...خب نگفتے؟ سرخ و سفید شدنش که تمام شد گفت:خب چی بگم...فکر نمیکنم مشکلے باشه ... آیه سرخوش خندید و بے مقدمه گونه اش را بوسید:میدونے دوست دارم همچین عروسی رو... زهرا تنها با شرم خندید و در دل گفت:خدا دلبرے را مورثے در خاندانتان قرار داده گویے... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_چهل_ویک و رفت. وقتی شروین از در سالن خارج شد سعید عصبانی یقه آرش را چسبی
🍃🍒 💚 نگاهی به سعید کرد و بعد عینکش را به چشم زد ... ___________ ماشین را سر و ته کرد و از پارک بیرون آمد. آرام کنار خیابان می رفت که استاد را توی پیاده رو دید. کمی فکر کرد و بعد بلند به خودش جواب داد: -من که علافم جلوتر ایستاد، وقتی استاد رسید بوقی زد. استاد سرش را چرخاند و کمی جلو آمد. شروین گفت: - می تونم کمکتون کنم استاد که معلوم بود تازه شروین را شناخته لبخندی زد. -شمائید؟ آقای کسرایی، درسته؟ خیلی ممنون. راهی نیست... پیاده می رم -فکر نمی کنم هوای مناسبی برای پیاده روی باشه -مزاحم نیستم؟ - من بیکارم استاد تشکر کرد و سوار شد. شروین پیچید و پرسید: -کجا برم؟ -خیلی ممنون. شما مسیر خودتون رو برید. من هرجا شد پیاده می شم - سوارت کردم که برسونمت -هرجور راحتی. پس فعلاً مستقیم برو چند دقیقه ای به سکوت گذشت. -من همیشه فکر می کردم توی این ماشین های بی سقف باد آدم رو می بره ولی مثل اینکه اشتباه می کردم شروین نگاهی از گوشه چشم به مسافرش انداخت ولی حرف نزد. استاد گفت: -مثل بقیه جوونها نیستی. خیلی آروم رانندگی می کنی رویش را به طرف شروین چرخاند: - به خاطر من؟ شروین بدون اینکه نگاهش کند گفت: - عادتمه. حوصله سرعت رو ندارم بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒