eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.5هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_چهل_وپنج ♡﷽♡ با خستگے میخندم!!خدا کند سق سیاهم بگذارد...چشمهایم را روے
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ الهے شکرے میگویم و طبق معمول سریع حاضر میشوم مامان عمه سرے به تاسف تکان میدهد و میگوید :عین بچه هایے آیه قشنگ میشه فهمید چے تو سرته! میخندم و گونه هایش را محکم میبوسم: _مامان عمه جون امروز شاید یکم دیر برگردم احتمال میدم این ابوذر بازم پا پیچم شه و مجبورشم باهاش برم جایی نگران نشو میخواے برو خونه بابا اینا تا من و ابوذر بیایم لقمه اش را قورت میدهد و میگوید:اتفاقا با پریناز هم کار دارم آره شب بیا همونجا راه خانه تا بیمارستان را خیلے دوست داشتم چون از ایستگاه تا بیمارستان یک مسیر تاکسے خور داشت که جان میداد براے تاکسے سوار نشدن... و پیاده روے راس ساعت هفت و سے دقیقه مثل هر روز جلو در بیمارستان بودم یک راست سراغ باغبان پیرمان رفتم از دور دیدم دارد با یک دوچرخه سوار حرف میزند... وقت نداشتم تا پایان صحبتش سلامے دادم و عمو مصطفے مهربان به سمتم برگشت و بلند گفت:سلاااام دخترم صبحت بخیر و هم به عادت هر روز تحویلم گرفت مرد دوچرخه سوار به سمتم برگشت و من یک آن دهانم باز ماند! مبهوت و هول سلامے دادم و پیرمرد به خودش نگاهے انداخت و گفت:چیزے شده؟ دهان شل شده ام را جمع کردم و گفتم: راستش دکتر والا یه لحظه واقعا تعجب کردم یعنے انتظار هرکسے رو داشتم جز شما... بعد دوچرخه اش را از نظر گذراندم و گفتم:فوق العاده است! خنده اے کرد و گفت:چے دوچرخه ؟ _دوچرخه نه! دوچرخه سوارے ...دوچرخه سوارے یه شخصے مثل شما فوق العاده است... عمومصطفی با نرگسهاے خوش بوے همیشگے اش برگشت:بیا دخترم بیا که همین چند دقیقه پیش چیدمشون دکتر والا با کنجکاوے به نرگسها نگاه میکرد و عمو مصطفے خندان گفت:مثل دخترمه دکتر عاشق نرگسه منم از دستم بر میاد و هر روز این چندتا شاخه نرگس رو بهش هدیه میدم بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_چهل_وپنج -قدیمیه؟ - منظورم این نبود اما اینم هست ! - این خونه مرتب به ا
🍃🍒 💚 شاهرخ گفت: -این کتابها به دردت می خوره. مال دوران دانشجوئیه خودمه. البته خیلی شلوغ پلوغه شروین کتابها را گرفت و گفت: - سعی می کنم بخونمشون با هم دست دادند. -من تنهام. اگه دوست داشتی بازم بیا سری تکان داد و رفت. آخر کوچه که رسید. نگاهی به عقب انداخت. شاهرخ که دم در ایستاده بود دستی تکان داد. شروین هم لبخندی زورکی زد و پیچید. سوار ماشین شد، کتابها را روی صندلی کنارش گذاشت. لبخند تمسخرآمیزی زد و راه افتاد. تلفنش زنگ زد. - بله؟ نه، بیرونم ... باشه جلوی کافی شاپ سعید را دید. دختری همراهش بود. جلویش ترمز کرد. سعید سلام کرد. دختر همراهش هم. البته با لحنی خاص. لحنی که شروین از ان متنفر بود. شروین به جای جواب سری از روی اجبار تکان داد و به جلو خیره شد و با انگشتش روی فرمان ضرب گرفت. بعد از چند دقیقه دختر از سعید خداحافظی کرد. - خداحافظ آقا شروین شروین بدون اینکه سر برگرداند جواب داد. دختر رفت و سعید همچنان ایستاده بود و با حالتی خاص دست تکان می داد. - میآی سعید یا نه؟ -چه خبر؟ شروین توی آینه نگاهی کرد. - فعلاً که تو خبرهات بیشتره -حالا زوده. تو بعد از کلاس کجا غیبت زد؟ -حوصله موندن سرکلاس جعفری رو نداشتم. نمی دونی از کجا سر درآوردم! - خونه خالت؟ - خونه استاد. همون استاد جدیده - دهه ! تو که خیلی ازش شاکی بودی - تو پیاده رو دیدمش. گفتم هم فال هم تماشا. سوارش کردم. یه کم عجیبه، خوش اخلاقه. کلاً آدم خوشحالیه. هنوز توی اون عالم های قدیمیه. تریپ مهمون نوازی. صمیمیت، صلح، صفا، دوستی شروین این را گفت و خندید. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒