عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_چهل_وسه ♡﷽♡ [فصل هفتم] [آیه] گردنم را ماساژ میدهم مامان عمه برایم شربتے
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_چهل_وچهار
♡﷽♡
مامان عمه کنارم مینشیند سر خوش میگویم:تو رو اذیت نکنم کے رو اذیت کنم!راستش من با دختره حرف زدم
...کمے لفتش میدهم تا بلکه جانش بالا بیاید و بعد با لحن مرموزے میگویم:فک کنم علف خیلے به دهن بزے شیرین اومده!
بے اختیار میخندد...دلم خوش میشود به خنده هایش...به شادے اش! دلم خوش میشود به این منحنے هاے روبه پایین نزول قشنگے است!
_آیه خیلے خانمے خیلے! میدونستے؟
_آره میدونم
تشکر میکند و تشکر میکند!سرم را درد آورده تشکر هایش ...مامان عمه که فقط میخندد! خوشش آمده!به گمانم یاد سریالهای محبوب کره اے اش افتاده!با آن داستانهاے آبکے!
بعد از کلے حرف زدن و تشکر کردن که من از فرط خستگے واقعا هیچ یک
را نفهمیدم خداحافظے میکند و من نفس راحتے میکشم چشمهایم را میبندم و در دل به خدا میگویم:عملیات
با موفقیت انجام شد فرمانده!
امر دیگه؟
و بعد دوباره دراز میکشم روے مبل راحتے...باید برنامه ریزے کنم! باید پریناز و بابا محمد را مطلع کنم! بعد بروم محل کار پدرش بعد باز هم با خودش حرف بزنم بعد با ابوذر حرف بزنم! بعد آماده
شوم برای پذیرش یک نقش جدید در زندگے ام! یک خواهر شوهر براے یک عروس ...
خداے من چقدر کار روے سرم ریخته ومن نای انجام هیچیک را ندارم!!
مامان عمه بے توجه به خستگے ام برگه اے را مقابلم قرار داد...طرح جدیدش بود یک مانتو فوق العاده شیک ...
_میخوام بدم پریناز برای تولیدے ببین خوبه؟
خوب بود خیلے هم خوب بود:آره خیلے نازه ناقلا نگفته بودے طرح جدید دارے
_امروز به ذهنم رسید همین سر صبحے میخوام کادوش بدم به زهرا واسه شیرینی خورونش!
_اوه عقیله جان تا شیرینے خورون هم پیش رفتے؟
تلویزیون را روشن میکند و میگوید:
ببین اسم بچه هاشونم انتخاب کردم!
خدا بخواد حله !!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_چهل_وسه استاد چند لحظه ای به شروین خیره ماند و بعد نگاهش را به خیابان دو
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_چهل_وچهار
-بهتر از علافیه، نه؟
استاد سری تکان داد.
- فکر کنم
ماشین را پارک کرد و همراه استاد جوان داخل کوچه رفت. کوچه ای باریک. نگاهی به دیوارها انداخت. قدیمی بودند با آجرهایی دود گرفت.
-زندگی اینجا سخت نیست؟
استاد نگاهی به شاخه درخت انگور که بالای یکی از دیوارها پیدا بود و هنوز برگهای سبز داشت انداخت وگفت:
- زندگی همه جا سخته
جلوی یکی از درها ایستاد. در را باز کرد و خودش کناری ایستاد و تعارف کرد.شروین وارد شد و از پله ها پائین رفت. حیاطی کوچک، حوضی در وسط و دو باغچه که برگ درخت هایش کم کم زرد می شدند. استاد کنارش ایستاد و گفت:
-چطوره؟
شروین جواب داد:
-آدم یاد فیلم ها می افته. رمانتیکه
و با تمسخرادامه داد:
- به درد دخترا می خوره
شاهرخ خندید. دستش را توی حوض شست. کتش را درآورد و از پله ها بالا رفت. شروین هم سری تکان داد -که نشان دهنده مضحک بودن این عمل برایش بود - وکفش هایش را درآورد. ولی متوجه شاهرخ کهزیر چشمی نگاهش کرد و لبخند زد نشد. استاد همان طور که کت و کیفش را روی مبل می گذاشت به شروین تعارف کرد که بنشیند و خودش بیرون رفت. اما شروین ترجیح داد در اتاق بگردد و اطراف را دید بزند. نگاهی به کتاب های کتابخانه انداخت. قاب عکس زنی جوان بالای شومینه بود. میز کوچک کنار پنجره که رویش کتابی بود و صندلی راحتی کنار آن توجهش را جلب کرد. نزدیک تر رفت. کتاب نبود. دفترچه یادداشت بود. می خواست برش دارد که شاهرخ وارد اتاق شد و ظرف شیرینی را روی میز گذاشت. شروین نشست و شاهرخ هم بعد از اینکه از کمد گوشه اتاق دو تا بشقاب برداشت نشست.
-خب؟ خونه استاد چه جوریه؟
-تا حالا خونه استاد نرفتم. نباید با بقیه خونه ها فرقی کنه. البته اینجا یه کم ...
شاهرخ ادامه حرفش را گرفت.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒