#ریحانه
اگــر شهیـ🕊ـدان
به حسین(ع) اقتــدا ڪردند
و جــان دادند...
خانمــها باید
به زینب(س)🌻 اقتــدا کنند!!
این چــادر،
فقط یڪ حجاب نیست☝️
چــادر لباس رزم است،
لباس آنهایۍ ڪه مشغول مبارزه اند.❣
همانهایۍ ڪه راهشان؛
راه زینب(س)است...💚
#تو_چه_میدانی
#معنی_عهد_با_فاطمه_را...؟!!!
•[🏴]• @Asheghaneh_halal
#خادمانه
دوستان گرامی💕☺️
سلام علیڪم
میخواستم یه نظر سنجی بزارم در مورد کلاس های آموزش مجازی گلدوزی و ساخت بدلیجات
هزینه ی این کلاس ها از مبتدی تا پیشرفته برای هر کس ۱۵۰۰۰تومان میباشد💐
اگر شرکت کنندگان به ۱۵ نفر برسند کلاس ها برگزار خواهد شد🌷🍃
کلاس ها به این صورت هست که با پرداخت هزینه ی کلاس و ارسال فیش واریزی در کانال کارگاه آموزشی اضافه میشوید💕
💜اینم خدمتتون عرض کنم که تمام هزینه ی این کلاس ها صرف امور فرهنگی مساجد میشه💜
بخاطر کمک به مسجد هم شده شرکت کنین چون جاهای دیگه هزینه ی اش خیلی بیشتره😉☺️
لطفا در صورت تمایل به آی دی زیر پیام دهید👇
🆔 @norolhoda21
36152.mp3
4M
- - -
- - -
#ثمینه
یادت میاد چه روزگارے بود جوونیامون🙂••
داداش حسن همش و ان یکاد میخوند برامون🍃••
حالا رسیده وقت عاشقی بچه هامون😥••
و ان یکاد بخون که راهی شن به میدون✨••
#من_خواهرتم💔
#حاج_محمود_ڪریمے🎤
- - -
@asheghaneh_halal
- - -
Rozeh-Panahian-RafighHoseinBoodan.mp3
793K
[• #شهید_زنده •]
رفقا رفیق حسین(ع)باشید...
حسین رفیق داره...💔
وفاداره...😭
شما هم رفیق حسین شدید...😍💔
از بچگی درِ خونه امام حسین(ع)
بزرگ شدید..👌😭
|🍃• #رفیقحسین(ع)
•🍃• #روضہ...
•🍃| #استادپناهیان
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
🐝°•| #نےنے_شو |•°🐝
😌|چہ حشِ حوبے دالہ
بـا مامانے،بہ هیئت لفتن.
😍|شلبندم رو ببینید چه
خوستله،بابایے از کلبلا بلام آولده.
😃|چلا اون عموئه اشفند دود
میتونه؟!
😎| بہ بہ چہ مامانے،
چہ پسرے،چہ سربندے!
👶🏻|عمو فهمید شما قرارِ بیاے
دست بہ اسفنـد شـد😌
استودیو نےنےشو
آب قنـــــــــــــــ🍭ــــــد فراموش نشه👶👇
°🍼° @Asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_چـهـلـم شنـاخـت (راوی: دوسـتـان شـهیـد) بارها با خودم فکر کرده ام که "
🍃🎀
#عشقینه
#عارفانه💚
#قسمت_چـهـل_و_یـکـم
«جمال»
استاد محمد شاهی
برادرم جمال از دوستان نزدیک احمد آقا بود. تاثیر رفتار احمد آقا در او بسیار زیاد بود . همیشه به همراه هم در جلسات استاد حق شناس شرکت می کردند. رفتار و اخلاق جمال بسیار به احمد آقا شبیه بود.
در آن دوران شرایط خانه ی ما با آن ها کاملا متفاوت بود. جمال از آن روزها که در دبستان مشغول تحصیل بود در یک مغازه کار می کرد.
پدر ما یک کارگر ساده با چندین سر عایله بود. جمال هر چه که به دست می آورد جمع می کرد و برای مخارج خانه تحویل پدر یا مادر می داد.
با آنکه شرایط خانه ی ما از لحاظ مالی تعریفی نداشت اما بارها دیده بودم که جمال به فکر مشکلات مردم بود و سعی می کرد گرفتاری آن ها را برطرف کند. از دیگر ویژگی های جمال ارادت قلبی و عشق عجیب او به مولایش قمر بنی هاشم و امام زمان (عج) بود.
جمال با شروع جنگ راهی جبهه شد. سال ۱۳۶۲ بود که پس از مدت ها به مرخصی آمد و از همه ی رفقا خداحافظی کرد.
نمی دانم چرا، اما جمال و چند تن از دوستانش همیشه می گفتند که آرزو داریم گمنام بمانیم!
در عملیات والفجر ۴ در ارتفاعات غرب کشور آرزوی آن ها برآورده شد.
مدتی بود که از آن ها خبر نداشتیم. مادرم که جمال را بسیار دوست داشت بیش از همه بی تابی می کرد . تا اینکه یک روز خبر خوشی آمد !
یکی از دوستان جمال به محل آمده بود . می گفت : مطمئن هستم که جمال زنده است. مجروح شده و به زودی بر می گردد!
آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم چه کار کنم. دویدم به سمت مسجد. در مواقع خوشحالی و ناراحتی سنگ صبور من احمد آقا بود. من آن زمان شب و روز با احمد آقا بودم .
با خوشحالی وارد دفتر بسیج شدم . دیدم احمد آقا مشغول نوشتن پلاکارد است: عروج خونین شهید جمال محمد شاهی را . . .
گفتم : احمد آقا ننویس ! خبر خوش ، خبر خوش
از خوشحالی نمی توانستم کلمات را کامل بگویم. گفتم : احمد آقا یکی از رفقای جمال اومده می گه جمال زنده است . خودش دیده که جمال مجروح شده و بردنش بیمارستان.
خیره شدم به چشمای احمد آقا، اصلا خوشحال نشده بود! سرش را پایین انداخت و مشغول نوشتن ادامه ی جمله شد.
گفتم : احمد آقا ننویس، مگه نشنیدی، جمال زنده است، اگه مامانم این پلاکارد رو ببینه، دق می کنه.
سرش را بلند کرد و گفت: من جمال شما رو دیدم.توی بهشت بود. همان دو ماه پیش موقع عملیات شهید شده!
انگار آب سردی روی من ریخته بودند. همه ی غم ها به سراغم آمد.
من به حرف های احمد آقا اطمینان داشتم. کمی با حالت پریشانی به احمد آقا نگاه کردم. همه خاطرات داداش جمال از جلوی چشمانم عبور کرد.
آب دهانم را فرو دادم و گفتم : داداشم حرف دیگه ای نزد؟
احمد آقا سرش را بالا آورد و ادامه داد: چرا، به من گفت: دو ماه برام نماز قضا بخوان. من هم چند وقتی هست که شروع کردم به خواندن.
بعد از آن مطمئن شدیم که جمال شهید شده . چند روز بعد فهمیدیم خبر مجروحیت جمال هم اشتباه بود.
مراسم یادبودی برای جمال در مسجد برگزار شد. احمد آقا همه ی بچه ها را جمع کرد و در مراسم شرکت کرد.
خودش هم بسیار با ادب در مسجد نشسته بود. بعدها وقتی از او درباره ی این مسئله سوال کردم گفت: مولای ما امام زمان ( عج) در مراسم ختم شهید جمال حضور یافته بود. برای همین اصرار داشتم همه ی بچه ها شرکت کنند.
جمال به جرگه ی شهدای گمنام پیوست و دیگر پیکرش بازنگشت.
بعدها یکی از دوستان جمال که در قم سکونت دارد تماس گرفت و گفت: من جمال را در عالم رویا دیده ام.
جمال گفت: ما با کاروان شهدای گمنام برگشته ایم و در مجاورت مسجدجمکران، بالای کوه خضر، حضور داریم!
من بعدها شنیدم که آیت الله حق شناس درباره ی اهمیت نماز به کلام احمد آقا روی منبر استناد می کردند که :(( داداش جون، نماز این قدر اهمیت داره که اون شهید می یاد به دوستش می گه دو ماه برای من نماز بخوان، حتی شهید هم نمی خواهد حق الله به گردن داشته باشد.))
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🎀
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_چـهـل_و_یـکـم «جمال» استاد محمد شاهی برادرم جمال از دوستان نزدیک احم
🍃🎀
#عشقینه
#عارفانه💚
#قسمت_چـهـل_و_دوم
«مفقودالاثر»
یکی ازدوستان شهیدواستادمحمدشاهی
توی پایگاه بسیج مسجدبودیم.بعدازاتمام کار ایست وبازرسی می خواستم برگردم خانه.
طبق معمول ازبچه ها خداحافظی کردم.وقتی می خواستم بروم احمدآقا آمدوگفت:می خوای باموتور برسونمت؟
گفتم:نه خونه ی مانزدیکه.خودم ازتوی بازار مولوی پیاده میرم.
دوباره نگاهی به من کردوگفت:یه وقت سگ دنبالت میکنه واذیت میشی؟
گفتم:نه بابا،سگ کجابود.من هرشب دارم این راه رو میرم.دوباره گفت:بزار برسونمت.
پیچ کوچه مسجدرو رد کردمو واردبازار مولوی شدم.یکدفعه دیدم هفت هشت تاسگ گنده وسیاه روبه روی من وسط بازار وایسادن!!
چی کارکنم این هاکجا بودن؟برم؟برگردم؟! خلاصه بچه های مسجدرا صدا زدم و...
تازه یاد حرف احمدآقا افتادم.یعنی میدونست قراره سگ جلوی من قرار بگیره؟!
پیرمردساده دل همین که ازخوداحمدآقا شنید برایش کافی بود.
دیگر دنبال سندومدرک نمی گشت!اشک میریخت وخدارا شکر میکرد.
بعدازآن صحبت، خانواده ی آنها بارها باصلیب سرخ نامه نگاری کردند.اما هیچ خبری نگرفتند.
برخی این پدررا ساده می خواندند که به حرف یک جوان اعتمادکرده ومی گوید پسرم زنده است.
اما این پدر اعتمادکامل به حرف های احمدآقا داشت.البته خوابی هم که درهمان ایام دیده بود کلام احمدآقا راتاییدمیکرد.
صدق کلام احمدآقا پنج سال بعدمشخص شد.در مردادماه سال1369اسرای ایران وعراق تبادل شدند.
بعداعلام شدکه تعدادی از مفقودان ایرانی که دراردوگاه های مخفی رژیم صدام بودند آزاد شده اند.
مسجدو محله ی امین الدوله چراغانی شد.
آزاده ی سرافراز ابوالفضل میرزایی،که هیج کس تازمان آزادی از زنده بودن او مطمئن نبود،به وطن بازگشت.
اما آن روز دیگراحمدآقا درمیان ما نبود.
چندپسر داشت.یکی ازآنها راهی جبهه شد.مدتی بعدودر جریان عملیات پسرش مفقودالاثرشد.خیلی ها میگفتند:که پسراو درجریان عملیات شهید شده.
حتی برخی گفتند:ماپیکر این شهید را دیده ایم.همه ی اهل محل ایشان رابه عنوان پدرشهید میشناختند.
این پدر،انسان بسیار زحمت کشی بود اما اهل مسجدو نمازجماعت نبود.
اویک ویژگی دیگرهم داشت وآن اینکه به احمدآقا خیلی ارادت داشت.
این اواخرکه حالات احمدآقا خیلی عارفانه شده بود درحضور اوصحبت ازپسر همین آقا شد.ازهمین شهید.
احمدآقا خیلی محکم وباصراحت گفت:پسرایشان شهید نشده والان در زندانهای عراق اسیراست!
بعدادامه داد:روزی میرسدکه پسرش برمیگردد.
من خیلی خوشحال شدم.رفتم به آن پدرگفتم:احمدآقا رو قبول داری؟
گفت:بله،پاک ترین وبهترین جوان این محل احمدآقاست.
باخوشحالی گفتم:احمدآقا میگه پسرشما زنده است.درزندان های عراق اسیره وبعدها برمیگرده.
خیلی خوشحال شد.گفت:خودت ازاحمدآقا شنیدی؟
گفتم:آره،همین الان تومسجدداشت درباره ی پسرشما صحبت میکرد.
بامن راه افتادوآمد مسجد.نشست کناراحمدآقا وشروع به صحبت کرد.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🎀
عاشقانه های حلال C᭄
🍂🕯🍂 🕯 #حسینیه 🏴پرسھ بر سالار🏴 ⇦ #مجلس_دوم ⇨ •{السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)}• 🍃اما دیگر
🍂🕯🍂
🕯
#حسینیه
🏴پرسھ بر سالار🏴
⇦ #مجلس_سوم ⇨
•{السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)}•
🍃اے شمشیرها! چه مےشود ڪه شما نیز مثلِ چاقوے حضرت ابراهیم بر گلوے اسماعیل کُند شوید و رگ های گلوے حسین را نبرید؟
▪️اى ابرها! همچنان ڪه در مسجد غمامه بر سر رسول خدا(ص) سایه گستراندید، بیائید و بر بالاے اَبدان شهدا و بدن خسته حسین و کودکانش سایه افڪنید و ڪمى از سوز تشنگے اطفال بڪاهید.
▪️اےخورشید! چرا همچون آتشے ڪه بر ابراهیم سرد شد، از داغے تابش خود نمےڪاهے؟
▪️اےمرغان آسمان! چرا ابابیل نمےشوید و پیل سواران یزیدے را از پاے درنمےآورید؟
▪️اےبادها! چرا طوفان نمےشوید و بناے کاخ ستم را ویران نمےڪنید؟
▪️اےزمین! چرا به لرزه در نمےآیی؟
▪️اےڪوهها! چرا فرو نمےریزید؟
▪️اےآسمان! چرا دڪاً دڪا نمےگردید؟
▪️اےابرها! چرا نمےگریید و با اشڪ خویش زمین تفتیده ڪربلا را براے اطفال، نمناڪ نمےڪنید؟
▪️اے ملائڪة المسومین! چرا همانطورے ڪه رسول خدا(ص) را در جنگ بدر یارے ڪردید به یارے پسر رسول خدا(ص) نمےشتابید؟
▪️اے ڪشته ها! آهاے یاران حسین! اے عباس! ، اے علےاڪبر!، قاسم!، جعفر!، عون!، حُر!، عوسجه!...
▪️چرا مثل اصحاب ڪهف دوباره زنده نمےشوید و سید پیر و دلشڪسته را یارے نمےڪنید؟
🍃آخر حسین وارث آدم است، حسین وارث ابراهیم خلیل و موساے ڪلیم است.
ڪاش آن زمان سرداق گردون نگون شدے وین خر گه بلند ستون بےستون شدے ڪاش آن زمان درآمدے از ڪوه تا به ڪوه سیل سیه ڪه روے زمین قیرگون شدے ...
•°● این #روضه_نویسے تا روز یازدهم محرم ادامه دارد با ما همراه باشید ●°•
نویسنده: #امیرحمزهمهرابے✒️
▪️ @Asheghaneh_halal ▪️
🕯
🍂🕯🍂
[• #حسینیه 💚•]
.
.
عبدالله بن جعفر طیار، شوے زینب
ڪبری(س) نیز دو فرزند خویش
«عون» و «محمد» را فرستاد تا به
موڪب عشق بپیوندند و با آن دو،
نامهاے ڪه در آن نوشته بود:
«شما را به خدا سوگند میدهم ڪه از این
سفر بازگردے از آن بیم دارم ڪه در این
راه جان دهے و نور زمین خاموش شود.
مگر نه اینڪه تو سراج مُنیر راه یافتگانے؟»...
و خود از عمروبن سعید بن عاص درخواست
ڪرد تا امان نامهاے براے حسین بنویسد و او نوشت.
#ڪپے❌
#روز_پنجم
#فتح_خون
#شھیدسیــدمرتضےآوینے
.
.
السلامعلیڪیااباعـبدالله✋🏻
[•🏴•] @asheghaneh_halal
[• #ویتامینه | #مجردانه •]
.
.
.
امروز به نیت پنجمین روز محرم،
ریاڪارے رو ترڪ میڪنیم
ان شاءالله به مدد آقا اباعبدالله
همسرے مومن و اهل بیتے نصیب همه
مجردها بشه...
.
.
.
امروز به نیت پنجمین روز محرم،
بدگمانے به همسر رو ترڪ میڪنیم
ان شاءالله به مدد آقااباعبدالله
زندگیمون زیر بیرق امام حسین{؏}
جارے باشه...
#محتواتولیدیستڪپے❌
#دهروزفرصتزیادےنیست
#اماآغازخوبیهوقطعابےنتیجهنخواهدبود
.
.
.
[•🖤•] @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🕯 #حسینیه| #خادمانه شـهـــداے کــربلا🍂 بــانــوے شـهــیـد کـربـلا تنها زنی که در کربلا شهید شد ام
🕯
#حسینیه| #خادمانه
شـهـــداے کــربلا🍂
پیاده رفتن امام بر بالین شهدا
امام حسین علیه السلام بر بالین هفت نفر از شهدا یعنی
'مسلم بن عوسجه'،
'حر'،
'واضح رومی'،
'جون'، 'عباس'،
'علی اکبر علیه السلام'
و
'قاسم'
پیاده رفتند.
پدران شهید و مادران حاضر در واقعه کربلا
هفت نفر شامل
علی اکبر علیه السلام،
'عبدالله بن حسین'،
'عمروبن جناده'،
'عبدالله بن یزید'،
'عبیدالله بن یزید'،
'مجمع بن عائذ'
و
'عبدالرحمن بن مسعود'
در حضور پدر خود شهید شدند.
9 نفر از مادران شهدای کربلا در روز عاشورا حضور در کربلا حضور داشتند:
'رباب' مادر 'علی اصغر علیه السلام'،
حضرت زينب كبرى سلام الله علیها مادر 'محمد' و 'عون'،
'رمله' مادر قاسم بن حسن، 'بنت شلیل جیلیه' مادر عبد الله بن حسن،
'رقیه' دختر امیرالمومنین علیه السلام
و
مادر 'عبد الله بن مسلم بن عقیل' و
مادران 'محمدبن ابی سعید بن عقیل'،
'عمرو بن جنادة الانصاری'،
'عبداللّه بن وهب کلبی'
بنا به روایتی که ثابت نیست 'لیلا' مادر علی اکبر علیه السلام.
#ادامـہدارد
#ایــنحـــــســـیـنڪیـست…💔
#آجـرڪاللهیاصـاحـبالزمـان💚
◼️ @asheghaneh_halal ◼️
🕯
🌷/...
#چفیه 🕊
جنازه پسرشونو که آوردند
چیزی جز دو سه کیلو استخوان نبود
پدر سرشو بالا گرفت و گفت:
حاج خانوم غصه نخوری ها!!!
دقیقا وزن همون روزیه که
خدا بهمون هدیه دادش...
#یادشونباصلوات..
#اللهماخرجحبالدنیامنقلوبنا
•• @asheghaneh_halal ••
🌷/...
#ریحانه
داستانی زیبا و واقعی👇🏻
ﺣﺠﺖ ﺍﻻﺳﻼﻡ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ :
ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﭘﯿﺶ ﺗﻮﯼ ﺗﻬﺮﺍﻥ، ﺗﻮﯼ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﺍﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ، ﯾﻪ ﺟﻮﻭﻧﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﺶ بود .
ﮔﻔﺖ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻨﻮﯾﺲ،
ﮔﻔﺖ ﻧﻮﺷﺘﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ.
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻨﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﮔﻔﺖ ﺁﺭﻩ.
ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﺎ ﺟﻮﻭﻧﺎ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﺑﻨﻮﯾﺴﻪ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﮕﻪ . ﯾﮏ ﻭ ﺩﻭ ﻭ ﺳﻪ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﮐﻦ ﻭ ﺑﻨﻮﯾﺲ .
ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺷﻪ.
ﻓﺮﺩﺍﺷﺐ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ، ﯾﻪ ﻧﺎﻣﻪ✉️ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ، ﻣﻦ ﺑﺮﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ، ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻮﻧﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ .
ﻓﺮﺩﺍﺷﺐ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ: ﭼﯽ ﺷﺪ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ ﻧﻮﮐﺮﺗﻮﻧﻢ، ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﯾﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ .
ﻭﻋﺪﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ : ﻣﻨﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﺪ ﺷﻤﺎ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺭﻣﺎﻟﻢ ﻧﻪ ﺟﺎﺩﻭﮔﺮﻡ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﻇﺎﻫﺮﯼ،
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﭽﻪ ﻫﯿﺌﺘﯽ ﺯﺩ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﮎ ﺗﻮ ﺳﺮ ﻣﻦ ﮐﻨﻨﺪ، ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﺑﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺟﻨﺎﯾﺎﺗﯽ ﮐﺮﺩﻡ، ﭼﻪ ﮔﻨﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩﻡ. ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺑﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﮕﻢ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﮐﺘﮏ ﺯﺩﻡ، ﭘﺪﺭﻣﻮ ﺯﺩﻡ، ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺮﻕ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﻭ ﮐﺎﺭﺍﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﻮ، ﺩﯾﮕﻪ ...😭😔
ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺲ ﺍﻵﻥ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ!!!!!
ﮔﻔﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻣﻦ ﺳﺮﻃﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﺳﺮﻃﺎﻧﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟!
ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺳﺮﻃﺎﻧﯽ ﻣﯿﮕﻦ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻟﯿﺸﻪ، ﻧﻪ ﻣﮑﺎﻥ، ﻧﻪ ﺷﺐ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺣﺎﻟﯿﺸﻪ، ﻧﻪ ﺗﻮ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ، ﻧﻪ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ ﻣﻦ ﺳﺮﻃﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ،ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺠﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻘﺎﻣﻮﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﻫﺮﮐﯽ ﻫﺮ ﮐﯽ ﺭﻭ ﺟﻮﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺠﺮﺩﯼ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻣﻌﺼﯿﺖ ...😑
ﺷﺐ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﻫﺮﭼﯽ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺎﻡ، ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻡ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺮﺱ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ،ﻧﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ، ﻧﻪ ﺣﺴﯿﻨﯽ، ﻫﯿﭽﯽ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﻡ ﯾﻪ ﺳﺮﮐﯽ، ﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻦ؟ ﮔﺸﺘﯽ ﺑﺰﻧﻢ.
ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ، ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﺧﻼﺻﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﻫﺮ ﻣﮑﺎﻓﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻤﺖ ﻭ ...😞
ﺧﻼﺻﻪ، ﺑﺮﺩﻣﺶ ﺗﻮﯼ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﺠﺮﺩﯼ،ﺍﯾﻨﻢ ﻣﺜﻞ ﺑﯿﺪ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﮕﻪ ﺗﻮ ﻏﯿﺮﺕ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟ ﺁﺧﻪ ﺷﺐ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍﺳﺖ !!! ﺑﯿﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺣﯿﺎ ﮐﻦ !
ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺮﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﮐﯿﻪ؟ ﺗﻮﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﮔﻔﺘﺶ ﮐﻪ: ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ ﻣﻦ ﺍﻭﻻﺩ ﺯﻫﺮﺍﻡ، ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺣﯿﺎ ﮐﻦ !!! ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ! ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﻢ، ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻢ :
ﺟﻮﺍﻧﯽ، ﺟﻮﺍﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ😶
ﺟﻮﺍﻧﯽ، ﮔﻨﺎﻩ💔
ﺟﻮﺍﻧﯽ، ﺷﻬﻮﺕ😈
ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﻫﻢ ﻫﯿﭻ ﺣﺎﻟﯿﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻤﻪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﻻﺕ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﯽ، ﻏﯿﺮﺕ ﻻﺗﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
ﮔﻔﺖ : ﭼﻄﻮﺭ؟ ﺧﻮﺩﺕ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻦ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﭘﺮ ﮔﻨﺎﻫﻢ ، ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﮐﺮﺩﯼ، ﺑﯿﺎ ﺍﻣﺸﺐ ﺭﻭ ﻣﺮﺩﻭﻧﮕﯽ ﻟﻮﺗﯽ ﻭﺍﺭ ﺑﻪ ﺣﺮﻣﺖ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺯﻫﺮﺍ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﮑﻦ، ﺍﮔﻪ ﺩﺳﺘﺘﻮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺯﻫﺮﺍ ﻧﮕﺮﻓﺖ ﺑﺮﻭ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﺩﻟﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﮑﻦ ﻣﺎ ﻏﯿﺮﺗﯽ ﺷﺪﯾم😠
ﻟﺒﺎﺳﺎﻣﻮ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﯾﺎﻻ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺳﺮﺕ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺗﻮ ﻋﻤﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻨﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﺯﻫﺮﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻪ ﻣﺎﺭﻭ ... ﯾﺎﻻ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻩ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺍﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ،ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﻭ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻫﻢ، ﺩﻡ ﺷﯿﺸﻪ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﺸﺎﺍﻟﻠﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺩﺳﺘﺘﻮ ﺑﮕﯿﺮﻩ، ﺧﺪﺍ ﺧﯿﺮﺕ ﺑﺪﻩ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﻣﻨﻮ ﻧﺒﺮﺩﯼ، ﺧﺪﺍ ﺧﯿﺮﺕ ﺑﺪﻩ ...💛
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺿﺪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻭ .... ﺗﻮ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺒﺮﺩﻣﺶ ﺗﺎ ﺩﻡ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ، ﻫﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ، ﻣﻨﻢ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻣﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻔﺖ
ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﮔﻨﺎﻩ ﮐﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺳﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻬﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﯽ، ﺁﺧﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻬﺪﯼ ﺭﻭ ﮐﺘﮏ ﻣﯿﺰﻧﯽ، ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﺎ ﺷﯿﻌﻪ ﺍﯾﻢ، ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﻟﺶ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ، ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ،ﻣﻨﻢ ﺳﻔﺖ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺭﻓﺖ، ﺁﻣﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ، ﭘﺪﺭﻡ، ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻡ، ﺩﺍﺩﺍﺷﺎﻡ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ،ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺎﻡ ﻓﻘﻂ ﻻﺕ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻧﻮ ﮐﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺁﻧﻼﯾﻦ ﮐﺮﺑﻼ ﺭﺍ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﺻﻔﺤﻪ ﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺩﻭ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ، ﺗﮑﻪ ﯼ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﻦ ﺍﻟﺤﺮﻣﯿﻦ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺿﺮﯾﺤﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ، ﺗﮑﻪ ﺩﻭﻣﺶ، ﻗﺴﻤﺖ ﺩﻭﻡ ﺻﻔﺤﻪ ﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﯾﻪ ﺗﻌﺰﯾﻪ ﻭ ﺷﺒﯿﻪ ﺧﻮﻧﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ، ﯾﻪ ﻣﺸﺖ ﻋﺮﺏ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﺑﯽ، ﺧﺸﻦ، ﺑﺎ ﭼﭙﯽ ﻫﺎﯼ ﻗﺮﻣﺰ، ﯾﻪ ﻣﺸﺖ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﺑﯽ ﺳﺒﺰ، ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﺗﺎﺯﯾﺎﻧﻪ ﻣﯿﺰﺩﻧﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺧﺎﮐﻬﺎ ﻣﯿﮑﺸﻮﻧﺪﻧﺪ💔
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻋﻤﺮﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﯾﺎﺩ ﺣﺮﻑ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﯾﻪ ﻋﻤﺮﻩ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﺎﺯﯾﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻬﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﻢ😭😭
ﭘﺎﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺩﻟﻢ ﺷﮑﺴﺖ، ﮔﻔﺘﻢ ﺯﻫﺮﺍ ﺟﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﮕﯿﺮ ﺯﻫﺮﺍﺟﺎﻥ ﯾﻪ ﻋﻤﺮﻩ ﺩﺍﺭﻡ ﮔﻨﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ، ﺩﺳﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﮕﯿﺮ ﻣﻦ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﮔﻨﺎﻩ ﮐﻨﻢ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﺴﯽ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ، ﺩﯾﮕﻪ ﻫﺮﭼﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺑﻐﺾ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ، ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﺩﻡ، ﻋﺮﺑﺪﻩ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻡ، 😭ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﮑﺸﯿﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ، ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﯼ ﺳﺤﺮ ﺑﻮﺩ، ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﺯ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﺁﻣﺪﻧﺪ،ﺗﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ، ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ، ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ،
ﮔﻔﺖ : ﺭﺿﺎ ﺟﺎﻥ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻄﻮﺭ؟
ﮔﻔﺖ ﺑﻮﯼ ﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﺪﯼ! 😭ﺭﺿﺎﺟﺎﻥ ﺑﻮﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﯿﺪﯼ، ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ؟ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ، ﮔﺮﯾﻪ ...😭
ﺗﻮﺭﻭ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ،ﻣﻦ ﮐﺘﮏ ﺯﺩﻡ، ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﮔﺮﯾﻪ
ﮐﻦ، ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ، ﺩﺍﺩﺍﺷﻬﺎ، ﺧﻮﺍﻫﺮﺍ ... ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﺎ، ﭘﺴﺮ ﻣﺎ، ﭘﺴﺮﻡ ﺣﺴﯿﻨﯽ ﺷﺪﻩ😔😭
ﺻﺒﺢ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ، ﺯﻧﺠﯿﺮﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﻣﺸﮑﯽ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﺗﻮ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ، ﻣﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻨﺪ، ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻨﺪ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﯾﻨﺠﺎﻫﺎ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪﻡ ...ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺭﺋﯿﺲ ﻫﯿﺌﺖ ﺁﺩﻡ ﻋﺎﻗﻠﯿﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﯿﺸﻮﻧﯽ ﻣﺎﺭﻭ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺑﻐﻠﻤﻮﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﮔﻔﺖ ﺭﺿﺎﺟﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯼ، ﻣﻨﺖ ﺳﺮ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ
ﮔﻔﺖ ﻣﻨﻢ ﻫﯽ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﻭ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﺳﯿﻠﯽ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻬﺪﯼ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻫﯽ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﮐﺘﮑﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻣﻬﺪﯼ ﺯﺩﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺟﻠﺴﻪ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﻧﻬﺎﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ، ﺭﺋﯿﺲ ﻫﯿﺌﺖ ﻣﻨﻮ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ
ﮔﻔﺖ: ﺭﺿﺎﺟﺎﻥ ﻣﯿﺎﯼ ﮐﺮﺑﻼ؟😟
ﮔﻔﺘﻢ: ﮐﺮﺑﻼ؟ !! ﻣﻦ؟ !!! ﻣﻦ ﭘﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﻡ!!!
ﮔﻔﺖ ﻧﻮﮐﺮﺗﻢ، ﭘﻮﻝ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻣﺖ. ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺎﻩ ﺻﻔﺮ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﯿﻦ ﺍﻟﺤﺮﻣﯿﻨﻢ ﺭﺋﯿﺲ ﻫﯿﺌﺖ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ: ﺁﻗﺎﺭﺿﺎ، ﺑﺮﯾﻢ ﺗﻮ ﺣﺮﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ، ﺯﺩﻡ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺴﯿﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﺩﻝ ﻣﻦ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﯽ؟ ﺯﻫﺮﺍﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺷﺐ ﺗﻮ ﻋﻤﺮﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ، ﮐﺮﺑﻼﯾﯿﻢ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﺑﯽ ﺑﯽ ﺟﺎﻥ ﺁﺩﻣﻢ ﮐﺮﺩﯼ؟😭💔
ﺭﺋﯿﺲ ﻫﯿﺌﺖ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ، ﻣﮑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻣﯿﺒﺮﻩ. ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺯﻫﺮﺍ ﺳﺎﻝ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺧﺪﻣﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﻣﺪﯾﻨﻪ، ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﺍﺵ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﺪﻣﻪ ﻫﺎﻡ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪﻩ ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻗﺎ ﭼﻨﺪﺭﻭﺯﻩ ﻭﯾﺰﺍﯼ ﻣﺎﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ، ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺳﺎﻝ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺗﻮ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻘﯿﻊ، ﭘﺎﯼ ﺑﺮﻫﻨﻪ، ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻗﺒﺮ ﮔﻤﺸﺪﻩ ﯼ ﺯﻫﺮﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ: ﺯﻫﺮﺍ ﺟﺎﻥ، ﺑﯽ ﺑﯽ ﺟﺎﻥ، ﺑﺎ ﺩﻝ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﯽ؟ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﮐﺮﺑﻼﯾﯿﻢ ﮐﺮﺩﯼ ﻫﻢ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺍﯼ؟💔😔
ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺧﻼﺻﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﺍﻡ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﻓﯿﻘﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﯿﻨﯽ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﺁﺑﺮﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﻣﺪﺗﯽ، ﺩﻭ ﺳﺎﻟﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻫﻤﻪ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ، ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﻗﺼﻪ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﮕﻢ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺎ ﮔﻔﺖ : ﺭﺿﺎﺟﺎﻥ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺍﺭﯼ، ﺣﺎﺟﯽ ﻫﻢ ﺷﺪﯼ، ﻣﮑﻪ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﯽ، ﮐﺮﺑﻼﯾﯽ ﻫﻢ ﺷﺪﯼ، ﻧﻮﮐﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﺷﺪﯼ، ﺁﺑﺮﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯼ، ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ؟😌
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ، ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺠﯿﺐ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻦ ﺭﻓﺘﻨﺪ
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻮﻣﻨﻪ ﻭ ﺧﻮﺑﯿﻪ ﻭ ﺍﯾﻨﻬﺎﺳﺖ، ﺧﻼﺻﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺗﺸﻮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺩﺍﺭﻫﺎ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ👌🏻 ﺩﺧﺘﺮ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﺪﻥ، ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﻣﻨﻮ ﺑﺮﺩ ﺗﻮﯼ ﯾﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺩﺭﻭ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﯿﻦ ﺭﺿﺎﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﯽ . ﺍﻣﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﻧﻮﮐﺮ ﺍﺑﯽ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺷﺪﯼ . ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﭼﻪ ﺟﻨﺎﯾﺎﺕ ﻭ .... ﻫﻤﻪ ﯼ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ، ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺩﺍﺭﻡ، ﭼﻮﻥ ﺑﺎ ﺣﺴﯿﻦ ﺁﺷﺘﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻡ ﻧﻮﮐﺮﺗﻢ ﻫﺴﺘﻢ. ﻓﻘﻂ ﺟﺎﻥ ﺍﺑﯽ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺍﺯ ﺣﺴﯿﻦ ﺟﺪﺍ ﻧﺸﻮ💝 ﻫﻤﯿﻃﻮﺭﯼ ﺑﻤﻮﻥ. ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﺎﺕ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﻣﻦ ﺣﺎﻻﺗﻮ ﻣﯿﺨﺮﻡ. ﻣﻦ ﺣﺎﻻ ﻧﻮﮐﺮﺗﻢ.❣
ﻣﻨﻢ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﺪﺭ ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻢ ﺭﺍ،
ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﺎ ﻧﻮﮐﺮ ﺑﻤﻮﻧﯿﻢ .🌼
ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭙﺴﻨﺪﻩ ﻭ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻢ ﭼﺎﯼ ﺑﯿﺎﺭﻧﺪ . ﻣﺎ ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﭘﺪﺭﻣﻮﻥ، ﺧﻮﺍﻫﺮﻣﻮﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺭﻣﻮﻥ، ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻫﻤﻪ، ﻣﺎﺩﺭﺵ، ﺧﺎﻟﻪ ﺍﺵ، ﻋﻤﻪ ﺍﺵ، ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺳﯿﻨﯽ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺎ، ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ، ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﮔﻔﺖ: ﯾﺎ ﺯﻫﺮﺍ‼️‼️
ﺳﯿﻨﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﻭﻝ ﺷﺪ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻦ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ...😧
ﻣﺎﺩﺭﺵ، ﺧﺎﻟﻪ ﺍﺵ، ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ، ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺯﯾﺮ ﺑﻐﻠﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻓﻘﻂ ﺻﺪﺍﯼ ﺷﯿﻮﻥ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﻠﻨﺪﻩ ﻫﻤﻪ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﻣﯿﮕﻦ : ﯾﺎ ﺯﻫﺮﺍ!!!😨
ﻣﻨﻢ ﺩﻟﻢ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﺮ ﻭ ﺳﺮﮐﻪ ﻣﯿﺠﻮﺷﯿﺪ، ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ ! ﻣﺎﺩﺭﻣﻮ ﺻﺪﺍ ﺯﺩﻡ، ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﯿﻪ؟ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻪ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﻪ .... ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ💚 ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻦ، ﻋﮑﺲ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎﺭﻭ ﻧﺸﻮﻧﻢ ﺩﺍﺩﻩ، ﮔﻔﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺎﺯﮔﯿﺎ ﺑﺎ ﺣﺴﯿﻦ ﻣﻦ ﺭﻓﯿﻖ ﺷﺪﻩ ...😭😭
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺭﺩﺵ ﻧﮑﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﯾﺸﺐ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﻔﺎﺭﺷﺘﻮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺟﻮﻭﻧﺎ ﺍﮔﺮ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﮐﻨﯿﺪ، ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻨﯿﺪ،ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ) ﺱ( ﺁﺑﺮﻭﺗﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ، ﺩﻧﯿﺎﺗﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ، ﺁﺧﺮﺗﺘﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ.😭😔
#یازهرا_مادرِسادات💚🍃
•[🏴]• @Asheghaneh_halal