🍃🍯
به همون اندازهاے ڪه دنیا
برامون مهم شده،خدا تو
زندگےمون ڪم اهمیت شده!
بـه اندازهاے ڪه قضاوت مردم
برامون پررنگ شد،قضاوت خدا
ڪم رنگ شده!
وقتے دنیا برامون پررنگ مےشه،
به جایے مےرسیم ڪه حتے
ڪارایے رو ڪه اصلشون خدائیه،
به قصد و نیت دنیا انجام مےدیم.
مثل اینڪه صدقه مےدیم اما برا
ریـا؛بـرا اینڪه یڪے ببینه و
بـَـه بـَـه و چَـه چـَه ڪنه!
🍯🍃
🍃🍯
صدقهے ریایے یه مثال واضح
و روشنه ڪه زشت بودنشم برا
خیلے از مـاها پوشیده نیست.
مشڪل اونجاست ڪه خیلے
وقتا بدون اینڪه دقت ڪنیم،
ڪاراے خدایےمون رو بدون اینڪه
رنـگ و بوے خدایے داشته باشن،
انجـام مےدیم!
شاید مـا هیچ وقت صدقه رو به
نـیت ریـا ندیم؛امـا خیلے از
ڪاراے دیگهمون هستن ڪه
رنـگِ خدایے ندارن!
تـا حالا به سڪوتمون،فریادمون،
نـاراحتیامون،خوشحالیامون،
حِلممون،عـصبانیتمون و...
دقت ڪردیم تـا ببینیم رنگِ
خدایے دارن یـا نـه؟!
🍯🍃
🍃🍯
مـا خیلے به این فڪر
و دقت نیاز داریم!
اخه از ڪسایے ڪه فڪر
مےڪنند ڪاراشون خدائیه،
وقتے پیمونهشون پُـر مےشه و
مےخوان از دنـیا برن،مےبینن
دسـتشون خالےِ خالـیه!
🍯🍃
🍃🍯
مـاها سڪوت مےڪنیم؛
امـا نه برا ایـن ڪه خدا
دوست داره. .
سڪوت مےڪنیم بـرا اینڪه
اگـه حرف بزنیم،ڪم مےآریم،
فـریاد مےزنیم؛امـا نـه برا اینڪه
خـدا دوست داره،بـرا اینڪه اگه
فـریاد نزنیم،تـو گلومون گـیر
مےڪنه و عقده مےشه تـو دلمـون!
🍯🍃
🍃🍯
خوشحال مےشیم؛
امـا نه برا اینڪه امـاممون
راضے شد،بـرا اینڪه یه اتفاقے
بـاب میلمون افتاده و ڪِیف
ڪردیم!
اصلا مگه مـا تو چقدر از
خوشحالیامون حواسمون
هـست ڪه اماممون الان از اتفاقے
ڪه من رو خوشحال ڪرده،
راضـیه یـا ناراضے؟!
ادامـه دارد...
🍯🍃
🍃🍯
و امـاا دعاے هرشب
و همیشگےمون😊👇
.
.
خدایـــا بچـشان به ڪاممـان
طـعم شیرین بےمثـالت را (:
آمـینیـاربالعـالمـین🤲
.
.
🍯🍃
🍃🍯
دورهمے امشب هم
بـا یـه عالمـه فڪر و خیالے
ڪه تو ذهنامون ڪاشت
بـه اتمـام رسـید و اگـر
عمرے باقے باشه فرداشب
مجددا درخدمتتون خواهیم
بود🙂❤️🍃
حرفے،حدیثے اگـر ڪه
هست بفرستید به این نشونے😉👇
→ @Khadem_eshgh ←
التمـاس دعاے فـرج
یـاعلے☺️✋
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
[ ݪذتبحستلین😍جایزندجیمن😌
وگتیه تِه از دویدن و تلاس زیاد]
سلمیهجامیوفتهولالامےتُنم😍
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_سی_و_ششم🦋🌱 شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط
[• #عشقینه💍 •]
#ٺـاپـروانگے↯
#قسمت_سی_و_هفتم🦋🌱
وبجای خانوم جون، این من بودم که وا رفتم...
_وای الهی بمیرم! من خنگ همون موقعم سن و سالم کم نبوده ها، بالای 11 رو داشتم پس چرا هیچی ازین اتفاقاتی رو که میگی یادم نیست؟!
_یه دختر بچه ی یازده دوازده ساله عالم خودشو داره، توام که کلا دیر بزرگ شدی! البته عقلی...
_قربون تعریف و تمجید کردنت برم من! حالا ول کن این حرفا رو... می گفتی؛ حس می کنم کم کم دارم شاخ درمیارم.
_زندگی من دقیقا شبیه سیبی بود که وقتی افتاد بالا هزار تا چرخ زد و هر دفعه یه رخی نشون داد بهم. طاها پسر خوبی بود، قد بلند و چهارشونه، با لبخندی که همیشه چهره ش رو مهربون تر از چیزی که بود نشون می داد، البته خودت که کم ندیدیش!
_ولی الان که همچین خندون نیست!
_چند سالی هست که ندیدمش...
_عصای دست عمو و همه کاره ی مغازه ی تو بازارش! الهی بمیرم... اصلا فکر نمی کردم همچین گذشته ای داشته باشه!
_خبر داشتم که خیلی از دخترای دور و اطرافم بهش فکر می کنن و رویاهایی بافتن! اما عجیب بود که این وسط چرا من؟ من هیچ وقت بیشتر از حال و احوال باهاش همکلام نشده بودم و هیچ خاطره ی مشترکی هم جز بازی های بچگی وسط حیاط خونه ی عمو و بی بی نداشتیم.
_شاعر میگه: پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟ تا شرح دهم از همه ی خلق چرا تو؟! هعی... خب بقیشو بگو
چشم به دهان ریحانه دوخته بود که صدای زنگ باعث شد اه غلیظی بگوید:
_ای بابا! کدوم وقت نشناسیه که پرید وسط خاطره ها؟
_پاشو درو باز کن ترانه، شاید شوهرت باشه
_آخ آخ معلومه که نوید جانه!
همانطور که عقب عقب سمت در اتاق می رفت گفت:
_ببین من اگه امشب تمام ماجرا رو نشنوم دق می کنما
_باشه! برو...
حالا که غرق گذشته شده بود و گوش شنیدن پیدا کرده بود، نوید آمده بود. ترانه را با خودش مقایسه می کرد. از دید او هنوز هم بچه بود و همان قدر معصوم و دوست داشتنی. فقط نمی دانست این بچه آن همه زبان را از کجا آورده بود که مقابل ارشیا ناگهان قد علم کرد و طرفداریش را کرد؟!
خریدهای جدیدش را با حوصله جمع کرد و گوشه ای گذاشت. یعنی ارشیا در چه حالی بود؟ از دور همیشه برایش نگران تر می شد.
تازه نمازش را خوانده بود، دلش توی کربلا جا مانده بود. کتاب ارتباط با خدا را برداشت و زیارت عاشورا را باز کرد...
از سجده که بلند شد اشک هایش را پاک کرد و دست روی شکمش گذاشت. یعنی باید باور می کرد که معجزه رخ داده؟ که دستی بالاتر از دست دکترها و علم آمده و همه ی کاسه و کوزه های برهم زده ی ذهنی اش را دوباره چیده بود؟
چادر نمازش را عمیق بو کشید.
_بوی خانوم جون رو میده هنوز، نه؟
نگاهش چرخید به ترانه که کنارش نشسته بود. سرش را تکان داد و تایید کرد حرفش را.
_آره بوی عطر همیشگیش رو
_خدا رحمتش کنه، هرچند من هنوز باور ندارم که رفته. یعنی نمی خوام اصلا بهش فکر کنم
_زود رفت!
_بسه بیا بجای فکرای پر از غم، بقیه ی قصه رو بشنویم
_نوید چی؟ شام؟
_اووه، اولا کو تا شام. دوما نوید بدبخت انقدر خسته ست که گرفته تخت خوابیده. خب بگو
گوشه ی سجاده را تا زد و پرسید:
_تا کجا گفتم؟
_اصل ماجرا. ابراز علاقه ی دسته جمعی خانواده ی عمو تو کربلا!
•
•
ادامھ دارد...😉💕
•
•
نـویسندھ:
الهـام تیمورے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌸
🌿
🍃 @asheghaneh_halal
💐🍃🌿🌸🍃🌼
•[🕊]• #شهادت_آرزومه♡
خوشآ
به حاݪ
آنان ڪه
با شهــادټ
رفتنـد...
پ.ن:
قبول کنیم؛
ما "عاشق" نبودیم.
دلــ♡ اسـت دیگــر
گاهے به وسعت آسمانے؛
تنگ /شهــادتــ♡/ مےشود...
#اللهمالرزقنآشهادٺفےسبیلڪ
#التماسدعـاۍشهـادټ💔
.
.
•❣• اینجا؛ صآف برو بغلِ خُدآ 👇
|🔑| @asheghaneh_halal