∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
☘♥️برخیز و صبحِ مردمِ یک شهر خسته را
با چشم های روشن شعرت به خیر کن...👀✨
✍🏻#علیرضا_حاجی_بابایی
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
چقدر قشنگ !:)
#پلاکخونههایمشهدکهنزدیکِحرمهستن:)
امام رضـا جـان..
لایق وصل و همسایگی ات نیستم...
اذن به یک لحظه نگاهم بده...
💔
پ.ن :
غبطهخوردم✨
شما هم مثل من حسرت میخورید که چرا مشهد زندگی نمیکنید یا فقط منم ؟!
#امام_رئوف
#شمس_الشموس💚
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
«🙊» وقتی میان همهمهها بی صدا شدی
«😉» یعنی به عشق و دردسرش مبتلا شدی
#الایاایهاالساقی 😇🦋
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
•|💔 گــاهے از نمازهاش مےفھمیــدم دل تنگ است!
دل تنگ کہ میشد، نمــاز خواندش زیاد میشــد و طولانے...
•|🦋 دوست داشتم مثل او باشــم، مثل او فکــر کنم، مثل او ببینــم، مثل او فقط خــوبےها را ببینــم...
اما چطــورے؟
•|🍃 منوچھــر مےگفت:
«اگر دلت با خــدا صاف باشد، اگر خــوردنت، خوابیــدنت، خنــدهها و گــریہهات براے خــدا باشد،
اگر حتے براے او عاشــق شوے،
آنوقت بدے نمےبینے، بدے هم نمےکنے،
همہ چیــز زیبا مےشــود.
🌷شـهـیـد مـدافـع حـرم منـوچـھـر مــدق
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
راجع به آرامشت، جدی باش
راجع به آینده ات، جدی باش
راجع به هدفات، جدی باش
راجع به عشقت، جدی باش
راجع به اعتقادات، جدی باش
راجع به سلامتیت، جدی باش
راجع به زندگیت، جدی باش
جدی باش..👌
#حس_خوب
#شادزیستن
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
➖⃟📸•• ᶦᶠ ʸᵒᵘ ʷᵃⁿᵗ ᵗᵒ ᵇᵉ ˢᵗʳᵒⁿᵍ.
ˡᵉᵃʳⁿ ᵗᵒ ᵉⁿʲᵒʸ ᵇᵉᶦⁿᵍ ᵃˡᵒⁿᵉ
「 🪵🪶 」
اگه میخوای قوی باشی،
یاد بگیر که از تنها بودن در انتخابت لذت ببری 🏹
.
.
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
bonbast-too-zendegi-vojood-nadare-medium.mp3
3.42M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#استاد_پناهیان🎙
بن بست توی زندگی وجود نداره...❌
همیشه یه راهی هست...(:
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
.
.
هر جراحت ڪہ دلم داشت به مرهم بِه شد
داغ دورے ست ڪه جز وصل تو درمانش نیست...!
.
.
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
~مَن از صَمیم دلم♡
سَخت.. ؛
"دوستت دارم"☺️❤️
#هواخواهتوامجانا💚
#حسین_شیردل
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_ششم ] النا با وسواس زیادی ست ورزشی سفیدسورم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتم ]
شب برنامه ی پارتی داشتم. افشین همیشه از این مهمانی ها فراری بود. می گفت:
"بریز بپاش و بزن و بکوب همیشه خوبه و منم دوست دارم اما با دوستات و از جنس پسرونه نه اینکه هر جمعی با هر کسی قروقاطی بشی، یه بلایی هم سرت بیارن."
من هم همیشه میگفتم:
"اولا تو می ترسی النا بفهمه پوستتو بکنه دوما من اونقدر بزرگ شدم که نذارم کسی بلاملا سرم بیاره. سوما تو مثل من تنها نیستی که بخوای وقتت رو با هر چیزی پر کنی. در ضمن من با اینجور مهمونی ها خو گرفتم"
و همیشه بحثمان به همین جا ختم می شد.
یک راست از معازه به قرار مربوطه رفتم. تیپ عادی داشتم و سعی می کردم در این مهمانی ها زیاد چشمگیر نباشم. شاید هم ترس حرف های افشین به قلبم رسوخ می کرد و برای اینکه توجه کمتری را به خودم جلب کنم با ساده ترین وضعم در این پارتی های شبانه ظاهر می شدم. با ارثیه ی پدری چیزی کم نداشتم و درامد مغازه هم خوب بود فقط حس میکردم این جور جاها هر چه ساده تر ظاهر شوی دردسر کمتری گریبانت را می گیرد.
در بدو ورود پایم به تکه زنجیری گیر کرد و سکندری زدم وسط راهروی ورودی. صدای عجیب و کش داری به گوشم رسید
_ چه خبرته مستر... مگه سر آوردی؟ نترس... سهم تو هم محفوظه.
برگشتم دیدم دختری با ارایشی عجیب و لباسی عجیب تر کف راهرو نیم خیز نشسته و قلاده سگش را مرتب می کند. چشمکی زد و گفت ساناز هستم بهم میگن سانی و دستش را دراز کرد. بی توجه به دختر خم شدم و زیر گلوی سگ را قلقلک دادم و گفتم:
_ ببخشید گلوت اذیت شد...
و به راهم ادامه دادم. از ان جمع غریبه فقط دی جی پارتی را می شناختم و به دعوت او آمده بودم او هم که مشغول شور و هیجان خودش بود و توی این عالم نبود. حس جالبی نداشتم. لیوان... را از میز پذیرایی برداشتم و به گوشه ی دنج و تاریکی خزیدم و سعی کردم با نگاه کردن به اطرافم موقعیت خودم را به دست آورم. توی حال خودم بودم که سگ پشمالو دور پایم پیچید و دم تکان داد. ساناز به همراه پسری که دم به دقیقه چشمانش می رفت نزدیکم آمد و گفت:
_ وندی رو برام نگه دار که جبران کنی... ایشون با من کار دارن.
و همراه پسر به طبقه بالا رفت. حالم به هم خورد اما توی این جمع غریبه هم صحبت شدن با این سگ بهتر از دیدن وقایع ناخوشایند اطرافم بود. سگ را بغل کردم و مشغول به بازی کردن با او شدم.
نوبت به هنرنمایی دنس های مختلف شد. شدت نور زیاد بود. من که عادت داشتم اما نمی دانم چرا مدام سرم گیج می رفت و حلقه ی چشمانم درد می کرد. لیوان ... بعدی را برداشتم و یک نفس آن را سر کشیدم. حالم بدتر شده بود. سگ را روی صندلی رها کردم و تلو تلو خوران بیرون زدم. هر کاری می کردم در ماشین را نمی توانستم باز کنم. مسافت زیادی تا منزل نبود. به سختی خودم را به انجا رساندم و بعد از پارک کج ماشینم یکراست به واحدم رفتم و همانجا کف هال زمین افتادم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتم ] شب برنامه ی پارتی داشتم. افشین همیشه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هشتم ]
با ضربه های سنگین و پی در پی کسی به درب آپارتمانم چشمم باز شد. کمی تار می دیدم و به شدت سرم سنگین بود. توان باز نگه داشتن چشمم را نداشتم و مدام پلکم بسته می شد و با سختی لحظاتی پلکم را باز می کردم. تمام تنم مور مور میشد و کوفتکی بدی آنرا در بر گرفته بود. صدای افشین را می شنیدم که با صدای بلندی اسمم را صدا می زد و به در می کوبید. به هر سختی بود با دید تار و تلوتلو خوران خودم را به در رساندم و آن را باز کردم. چند تا از همسایه ها هم نگران و متعجب کنار افشین ایستاده بودند و منتظر بودند متوجه شوند چه بلایی سر حسام قیاسی آمده. با بی حالی خاصی که دست خودم نبود گفتم:
_ چه خبرته اف... افشین
افشین به طرز معصومانه ای که سرتاسر چهره ی همیشه شوخ و خندانش را نگرانی پر کرده بود پرسید:
_ تو خوبی حسام؟ از صبح نصفه عمر شدم. چرا جواب نمیدادی؟
دوست نداشتم بیشتر از آن همسایه ها شاهد بحث من و افشین باشند و سرک کشیدن هایشان به چارچوب محکم تنهایی ام باز شود. دست افشین را گرفتم و او را به داخل آپارتمان کشاندم و در را به روی بقیه بستم. صدای همهمه ی واضح همسایه ها را می شنیدم که هر کدامشان حرفی زدند و فرضیه ای ساختند و با دلخوری پشت در آپارتمان را خالی کردند. افشین هنوز هم نگاه پرسشگرش را به من دوخته بود. با لبخند کجی به او گفتم:
_ خوبم نگران نباش.
و تلو خوران خودم را روی کاناپه انداختم.
افشین به سرامیک کف هال اشاره کرد و گفت:
_ این خون دیگه چیه؟
و بلافاصله پشت کاناپه پرید و گفت:
_ ببین با خودت چیکار کردی؟
دستم را به پشت سرم کشیدم و سوزش زجرآوری را حس کردم. لخته ی خون به دستم ماسید. بدون معطلی و درسکوت با افشین که حالا بیشتر عصبانی بود تا اینکه نگران باشد، به بیمارستان رفتم و پشت سرم را بخیه کردند و بازگشتیم.
_ همین الآن میگی چی شده یا...
_ وقتی خودمم نمی دونم که چی شده چیو برات بگم؟
_ حسام داری با خودت چیکار می کنی؟
_ هیچی بابا جو نده سرم داره می ترکه.
تکیه دادم و چشمم را بستم. وارد آپارتمان که شدیم روی کاناپه نشستم و افشین کمی شربت غلیظ برایم آماده کرد. با حرص بطری ... را توی سینک ظرفشویی خالی کرد و دستمال خیس آورد و مشغول پاک کردن سرامیک ها شد. با خنده گفتم:
_ دیوونه شدی؟ چرا بهم ضرر می زنی؟ میدونی چقدر گرونه؟ تازه خریده بودمش.
_ دهنتو ببند. میخوای خودتو خفه کنی؟ بو گندش همه خونه تو ورداشته. حسام... به خداوندی خدا... اگه فقط یه بار دیگه حتی بطری خالی این زهرماری رو تو یخچالت ببینم قیدتو می زنم. به جون النام قیدتو می زنم.
وقتی پای جان النا به میان می آمد این یعنی تهدیدش جدی شده بود.
_ این زهرماری خوردن داره؟ چی به تو میده که بیخیالش نمیشی؟ اینهمه مدت پاپیچت نشدم اما دیگه مرد شدی. به دور و اطرافت به خانواده ت به شخصیت پدر و مادر خدابیامرزت اصلا به اون مادربزرگ بنده خدات فکر کنی میفهمی اینجور خصلت ها جایگاهی تو خانواده ت نداشته. چرا اینجوری شدی؟ چرا باید اونقدر کوفت کنی که ولو شی کف زمین؟ که سرت بخوره لبه میز و تو اصلا نفهمی چه بلایی سرت اومده؟
_ افشین تو رو خدا بسه. دیشب پارتی بودم. اولین ... رو که خوردم حالم بد شد. دیگه نفهمیدم چطور خودمو رسوندم خونه. تا ظهر که تو اومدی و به هوشم آوردی. دیدی که حتی کفشمم در نیاورده بودم. تموم تن و بدنم درد می کنه.
افشین با حرص پوفی کشید و گفت:
_ معلوم نیس چی به خوردت دادن... آخر خودتو به کشتن میدی حسام.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
تنهـا گنـاه مـا،
طمـع بخـ🌿شش تـو بـود
مـا را کـ🌸رامات تـو،
گنـ🙂ـاه کـار کرده است!
#فاضلنظری
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
[ #مناسبتے ]
به تسبیح خونینِ یاران تو ؛ العجل ..
#تسلیت_شیراز
.
.
- رمز یازهرا ست 💚''
•|○ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
زینب ڪه به ڪار عاشقی غوغا ڪرد
صد بار شهادت به رخش در وا ڪرد
🕯🕯
دو دسته گل یاس ڪه در دامن داشت
تقدیم به باغبان عاشورا کرد
🏴🏴
مؤید
🥀🥀🥀
#شیراز_تسلیت
#خادمانه
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
رَوا
بُوَد🤔|°
كه
چِنين👇🏻|°
بى
حساب😌|°
دل
بِبَرى؟ 💓|°
#سعدی
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
♥️/ از جـان گـذرم
سـرت سـلامـت آقـا🤲
✋/ایـن فـتـنہ به جـایے نـرسـد
تا وقتے
خـون در بـدن ماسـت
یا اباعبدالله💚
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛#سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
| 🖼#نگارهٔ «1606»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
•{🌙💗🌸 }•
آن قسمتـی
از شروع صبح را
دوسـت دارم
كه بايد
به "تـو"
فكــر كرد
•{💌☀️🍃}•
#امیرحسین_حسین_زاده
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
|💝| همواره عشق
|✨| بی خبر از راه می رسد
|🚶🏻♀| چونان مسافری که به ناگاه می رسد
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
هدایت شده از رصدنما 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ °• #خبر_ویژه 🕵🏻♀🔍 °• ]
🍃زن آزاده منم
هیز تویی.... هرزه تویی...
❌وقتی که یه عده بی شرف میخوان وارد سلف دخترا بشن
و دخترهای چادری نمیذارن👆😌😎
📌دانشگاه سبزوار
#حجاب
#شیزاز_تسلیت
.
.
Very important & secretive👇😎
📰🗞| [• Eitaa.com/Rasad_Nama
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ #مناسبتے ]
اعتراض من به جا
اعتراض تو به جا
اعتراض حق ماست🤞
[ با مداحی: حاج مهدی رسولے ]
#ایران_تسلیت
#شاهچراغ
#پیشنهاد_دانلود✌️
.
.
- رمز یازهرا ست 💚''
•|○ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
1_4963518503681262104.mp3
5.22M
[ #مناسبتے | #دل_صدا ]
إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
🎧 ای بندگانم «امروز» دیگر ترسی بر شما نخواهد بود و ناراحت نخواهید شد
⚫️ هدیه به روح بلند شهدای حمله تروریستی به حرم مطهر حضرت احمد بن موسی (شاهچراغ)
#ایران_تسلیت
.
.
- رمز یازهرا ست 💚''
•|○ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
••🌱 زندگےاش ســاده بود.
ڪل وسایلــش با یہ ماشیــن جابہجا میشــد.
مےگفت: هـزینہهاے اضــافے زندگے رو براے فقــرا هزینہ ڪنیم تا براے آخــرتمون هم چیزے بفــرستیم.
••🌭 یڪ بار در بیــن راه جلـوے یڪ ساندویچ فروشے ایستــادیم.
براے خودم و علے ساندویچ خــریدم.
ساندویچهایمان را خوردیم و آمادهے رفتــن بودیم ڪہ علے گفت: چند دقیقہ صبــر ڪن الان میــام...
چند دقیقہ بعد با ســاندویچ دیگرے از راه رسید.
••🤨 - علے آقا تعــارف ڪردے؟
سیر نشدے میگفتے بیشتــر مےخریدم...
- نہ، اینو براے خــانمم خریدم.
بہ خودم قــول دادم ڪہ هروقت بیرون از خونہ چیزے خــوردم،
عین همــون رو براے همســرم ببرم.
این عھــدیہ ڪہ با خودم ڪردم!
••☝️🏻 بہ ما هم توصیــہ داشت نسبت بہ همســرمون عطــوفت داشتہ باشیم.
••🦋 خــانمش براے ما گفت:
سر سفــره اگہ غــذا چند جور بود، علے آقا فقط از یڪے از اون غــذاها مےخورد؛
در مھــمانےهاے خیلے تجمــلاتے اصلا چیزے نمےخــورد.
🌷شـهـیـد مـدافـع حـرم علــیمحمــد صبــاغزاده
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
دردناک ترین خاطرهها اونایی
نیستن که آدمای توشون دیگه
تو زندگیمون نیستن؛😔
دردناکترین و غمگینترین
خاطرهها، اوناییان که آدما توشون
هستن، ولی دیگه اون
آدمای قبلی نیستن.😓
#روانشناسی_رابطه
#ایران_تسلیت
#شاهچراغ
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|