eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 -ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟ -نمیدونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟! -چرا که یاد نمیدم گلم با افتخار آجی جون.😊 سمانه هم همه چیزو با دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید😈 شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطر اون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم نمیدونم☹️ اما این نمازم هرچی بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقاسید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد😢 بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس📱 اومد و بعد خوندنش گفت: -ریحانه جان پاشو بریم حسینیه -چرا؟! نشستیم دیگه حالا -زهرا پیام داد که آقاسید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم. تو هم که اینورا رو بلد نیستی. -باشه پس بریم فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چه جوریه😎 -سمانه؟! -جانم؟؟ -منم میتونم بیام تو جلسه؟؟ متاسفم عزیزم.ولی فقط اونایی که آقاسید اجازه میدن میتونن بیان.جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورده سفره🚌 -اوهوم...باشه جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم..داشتم با گوشیم📱 ور میرفتم که مینا بهم زنگ. -سلام ریحانه. خوبی؟؟چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگی..پیامی چیزی؟! -من باید زنگ میزدم یا تو..اخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه😠 -پی ام دادم ولی جواب ندادی -حوصله چک کردن ندارم -چه خبرا دیگه.همسفرات چه جورین؟! -سلامتی...آدمن دیگه ولی همه بسیجین😒 -مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن😆 -نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم - بی مزه حالا چه خبراخوش میگذره - بد نیست جای شما خالی - راستی ریحانه - چی؟! - پسره هست قد بلنده تو کلاسمون - کدوم؟! - احسان دیگه.باباش کارخونه داره🏣 ادامه دارد...🍃 💟 @asheghaneh_halal 💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
🍃🌙🍃 🌙🍃 🍃 ‌ : [دعاے ابوحمزه ثمالے] : اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ الْأَحْيَاءِ مِنْهُمْ وَ الْأَمْوَاتِ وَ تَابِعْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُمْ بِالْخَیْراتِ اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِحَیِّنا وَمَیِّتِنا وَشاهِدِنا وَغآئِبِنا ذَکَرِنا وَاُنْثانا در نیکیها خدایا بیامرز زنده ما و مرده ما و حاضر ما و غائب ما، مرد ما و زن ما را؛ 🍃✨ صَغیرِنا وَکَبیرِنا حُرِّنا وَمَمْلوُکِنا کَذَبَ الْعادِلوُنَ بِاللّهِ وَضَلّوُا ضَلالاً کوچک ما و بزرگ ما را، آزاد ما و برده ما را، دروغ گفتند برگشتگان از خدا و گمراه شدند گمراهى 🍃🌙 بَعیداً وَخَسِروُا خُسْراناً مُبیناً اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ دورى و زیان کردند زیان آشکارى خدایا درود فرست بر محمد و آل محمد 🍃✨ وَاخْتِمْ لى بِخَیْرٍ وَاکْفِنى ما اَهَمَّنى مِنْ اَمْرِ دُنْیاىَ وَآخِرَتى و کارم را ختم به خیر کن و کفایت کن آنچه اندیشه ام را به خود مشغول کرده از کار دنیا و آخرتم 🍃🌙 وَلاتُسَلِّطْ عَلَىَّ مَنْ لا یَرْحَمُنى وَاجْعَلْ عَلَىَّ مِنْکَ واقِیَهً باقِیَهً وَلا و مسلط مکن بر من کسى را که به من رحم نکند و بنه بر من از نزد خود نگهبانى همیشگى و 🍃✨ تَسْلُبْنى صالِحَ ما اَنْعَمْتَ بِهِ عَلَىَّ وَارْزُقْنى مِنْ فَضْلِکَ رِزْقاً واسِعاً از من نعمتهاى شایسته خود را که به من داده اى سلب مفرما و از فضل خویش روزى فراخ 🍃🌙 حَلالاً طَیِّباً اَللّهُمَّ احْرُسْنى بِحَراسَتِکَ وَاحْفَظْنى بِحِفْظِکَ وَاکْلاَْنى و حلال و پاکى براى من روزى گردان خدایا به نگهبانى خود مرا نگهبانى فرما و به حفظ خود حفظم کن و در حمایت خود 🍃✨ بِکِلائَتِکَ وَارْزُقْنى حَجَّ بَیْتِکَ الْحَرامِ فى عامِنا هذا وَفى کُلِّ عامٍ نگاهداریم کن و روزى من کن حج خانه محترمت را در این سال و در هر سال 🍃🌙 وَزِیارَهَ قَبْرِ نَبِیِّکَ وَالاْئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلامُ وَلا تُخْلِنى یا رَبَّ مِنْ و زیارت قبر پیغمبرت و قبور ائمه علیهم السلام را و محرومم مکن پروردگارا از 🍃✨ تِلْکَ الْمَشاهِدِ الشَّریفَهِ وَالْمَواقِفِ الْکَریمَهِ اَللّهُمَّ تُبْ عَلَىَّ حَتّى زیارت این مشاهد شریفه و زیارتگاههاى گرامى خدایا توبه ام ده تا 🍃🌙 [لا اَعْصِیَکَ ....] لا اَعْصِیَکَ وَاَلْهِمْنِى الْخَیْرَ وَالْعَمَلَ بِهِ وَخَشْیَتَکَ بِاللَّیْلِ وَالنَّهارِ ما نافرمانیت نکنم و به دلم انداز کار نیک را و عمل بدان و ترست را در شب و روز تا هنگامى که {•🌼•} @asheghaneh_halal 🍃 🌙🍃 🍃🌙🍃
🌈🍃 🍃 ✍بســم الله محبـوب ترین جملہ نزد زنان ★دوستـت دارم ★است نزد مردان چہ؟ محبوب ترین جملہ براے ایشان چیست؟ نزد مردان،معادل دوستت دارم چیست؟ آیا سخنے جاندار و جملہ اے ڪلیدے👌وجود دارد ڪہ باترے جان ایشان را شارژ ڪند و آنان را اوج دهد ✳️پاسخ مرد اقتدار طلب است عاشــ💓ــق پیشہ است پناهگاہ زن است با عنایت بہ ساختار روانے ،شخصیتے،و حتے جسمانے مرد بایـــ✔️ـد زنان این جملہ را بگویند : بہ تو افتخــ😌ــار میڪنم این جملہ همان اندازہ بہ مردان انرژے میدهد ڪہ جملہ دوستـ💕ــت دارم بہ زنان نیرو مے بخشد حواستون به انرژی مثبــ➕ــتای زندگیتون باشه❣ 📚 8⃣ {💍} @asheghaneh_halal 🍃 🌈🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هفتم مامان گفت مرتب بیا در را بست و رفت.لبخند از روی لبان شروین محو شد.
🍃🍒 💚 .بعد دستی به شانه شوهر خاله زد و گفت: -مگه نه حمید؟ و با هم خندیدند. شروین حواسش به نیلوفر بود. لبخند گوشه لبش او را آزار می داد. خاله اش دست پیش گرفت: -اول باید از شروین بپرسید. اگر مثل دائی هاش باشه که حالا حالاها باید مجرد بمونه شروین خنده تمسخر آمیزی کرد و بلند گفت: -من اصلاً از این کارا خوشم نمیاد، شاید هیچ وقت ازدواج نکنم پدر گفت: -ما هم از این حرفها زیاد می زدیم ولی وقتی چشم باز کردیم دیدم ازدواج که کردیم هیچ، بچه هم داریم شروین که مصمم بود لبخند را از لب نیلوفر پاک کند گفت: -البته اگر آدم خوبی پیدا بشه شاید بشه یه کاریش کرد ولی تا حالا که چیز دندون گیری پیدا نکردم به نظرش این حرف ارزش چشم غره مادرش را داشت. شوهر خاله خندید: -مهران؟ پسرت هم مثل خودت کله شق و یه دنده است مادرش سعی کرد عصبانیتش از دست شروین را مخفی کند، چشم غره ای به شروین کرد و با لبخندی ساختگی رو به بقیه گفت: -شروین از این شوخی ها زیاد می کنه من بهش گفتم شوخی بی مزه ایه ولی خب جوونها اونطور که باید به حرف ما گوش نمی کنن خدا خدا می کرد که این بحث مضحک تمام شود. خوش بختانه زنگ موبایل آقا حمید به دادش رسید. چون وقتی شوهر خاله اش مشغول حرف زدن شد همه چیز به حالت عادی برگشت. پدرش مشغول پوست گرفتن سیبش شد و جواب سوال های شراره را می داد که روی پایش نشسته بود و مادر و خاله اش هم راجع به مدل لباس هایی که تازه دیده بودند حرف می زدند و همانطور که شروین می خواست دیگر از آن لبخند روی لب نیلوفر خبری نبود. آرام از اتاق بیرون خزید. توی حیاط روی پله های ایوان نشست و سرش را میان دستهایش گرفت. مدتی گذشت. صدای باز شدن در آمد و بعدش صدای تق تق کفش. این صدا را خوب می شناخت. - شروین؟ شام حاضره سر تکان داد. - باشه. الان میام نیلوفر مدتی به شروین خیره شد بعد آن طرف پله ها نشست. -تو حالت خوبه؟ - آره -اما من فکر می کنم یه طوریت شده. مثل قبل نیستی. میدونی چند وقته بیرون نرفتیم؟ سرو سنگین شدی -اشکالی داره؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_هفتم آنچه ڪه شاگردان و دوستان او از ڪرامات و حالات او می‌گفتند ڪار را س
🍃🎀 💚 آن روزها:راوی مادر شہید تهران خیلی کـوچک تر از حالا بود.مردم زندگی های ساده ولے با صفایی داشتند. بہ کم قـانع بودند. اما خیـر وبرکت از سـر وروی زندگی هایشان می‌بارید. خدا مے داند با ایـنکہ اوضـاع اقتصادی مردم ضعیف تر از حالا بود امـا دلخوشی مردم بیشتر بود. درب هر خانہ که باز می شد لشکری‌ از بچہ‌های قد ونیم قد راهی‌کوچہ و خیابان می شدند ! خانہ ها کوچک و شلـوغ بـود اما پر از خیر و بـرکت . صبح زود مردها بسم الله می‌گفتند وراهی کار می‌شدند وخانم هـا تـوی خانہ مشغول پخت و پز و شست و شو و... من و حاج محمود در روستای آینہ ورزان دماوند بہ دنیا آمدیم . دست تقدیر مارا بہ تـهـران آورد و در اطراف بـازار مولوی ساکن کـرد. حاجی مغـازه‌ی‌ چـایی‌فـروشی در چهار راه سیروس داشـت . آن موقع اکثر بازاری ها در اطراف بـازار سـاکـن بودند تـا بـہ محل کار نـزدیک بـاشند. خـداونـد بـاب رحـمـتـش را بـہ روی مـا باز کرد. زندگی خـوب و هـشـت فـرزنـد عطا کرد. آن سـال هـا ، در ایــام تـابستان ، بـہ هـمـراه بـچـہ ها بـہ دمـاوند مـے رفتیم و سـہ مـاه در روسـتا می‌ماندیم . بـچہ هـا از خانہ و مـحـیـط بـازار دور می شدند و حـسـابـے از آب و هـواے روستا لـذت مـی‌بـردنـد . آنـجـا بـاغ سـیـب داشـتـیـم و بـیـشـتـر فـامـیـل مـا هـم در آنـجـا بـودنـد. تـابـسـتـان سـال ۱۳۵۴ بـود کـہ بـار دیـگـر راهی روستا شـدیـم . آن مـوقـع بـاردار بـودم. در آخــرین روز هـاے تـیـر مـاه بـود کــہ بـا کـمـک قـابلہ ی روستا آخرین فـرزنـدم بـہ دنیا آمـد :پسـری بـسـیـار زیبـا کـہ آخرین فـرزنـد خانـواده‌ی‌ مــا بـاشـد.دوســت داشــتـم نـامـش را وحـیـد بـگذارم اما حـاجی اصـرار داشــت اسـمـش را احمد علـی بگذاریم. احـمـد علی از روز اول بـا بـقـیـہ بـچـہ هـایـم فـرق مـے کـرد . خـیـلی پـسـر آرامـی بـود. اصـلا اذیـت و حرص وجوش نـداشـت. مـن خـیـلی دوســتش داشــتـم . مـظلوم بـود کـارے بـہ کسی نـداشـت . از بـچگی دنبال کـار خـودش بـود. داخل خانہ.... بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃📝 #عشقینه #مسافر_عاشق💚 #قسمت_هفتم کوپہ امان را پیدا میکنیم... حالا دیگر هوا کاملا روشن شده...
🍃📝 💚 وارد خیابان میشویم بہ خوراکے هایم نگاهے می اندازے و میگویی : خانومم یکم مراقب باش اگہ با این وضعیت پیش بریم پول برگشتنمونم نداریم! در دلم خجالت میکشم اما بہ ظاهر با جسارت تمام جواب میدهم : آدم میاد مسافرت خرید کنہ... نگاهے بہ معناے ! مے اندازے و چیزے نمی گویی بزور جلوے خنده ام را میگیرم بہ ساعت گوشے نگاهے می اندازم و میگویم : نزدیک اذانہ میشہ بریم حرم؟ نگاهے گذرا بہ آسمان می اندازی و خواستہ ام را با علامت چشمانت تایید میکنے... * * * * * * سرم را از سجده بر میدارم و زیر لب صلواتے میفرستم و دستے بہ صورتم میکشم... با نگاهم بہ دنبالت میگردم...عطر ملایم و نامشخصی فضاے صـحـن بـزرگ رضوے را گرفتہ است! دیگر اینجا همہ چیز فرق میکند... همہ چیز بوے عشق میدهد... بوے آرامش بوے زندگے! اینجا دیـگر حرف ، حـرف دل است! عقل و منطق پاسخگوے این احساس غریب نیست... دستی روی شانہ ام مرا از حال خود بیرون مے آورد... رویم را برمیگردانم تویے! لبخند شیرینے میزنی و چهار زانو کنارم مینشینی... آستین پیراهنت را کہ براے وضو بالا برده بودی پایین میکشے و در همان حال میپرسی : چی می گفتے؟ _بہ کے؟ _امام رضا _حرف هاے دلمو با خنده میپرسے : منو یادت نرفت کہ...؟! ابروهایم را بالا می اندازم ادامہ میدهے : پس آخرش شهید میشم! دلم میلرزد نگاهے بہ چهره ے آرامت میکنم و با تحکم پاسخ میدهم : تو حق ندارے زودتر از من برے سرت را تکان میدهی و ساعتت را از جیبت در مے آوری و در دستت میکنے بعد از مکثے کوتاه میگویی : پس بگو باهم شهید شیم! کہ کسے تکخورے نکنہ!! _چرا خودت نمیگے؟ _آقا تورو بیشتر دوست داره سکوت میکنم و بہ گنبد طلایی خیره میشوم...شبیہ ستاره اے طلایی و روشن وسط آسمان تیره و تاریک شب است! چقدر دلم براے اینجا تنگ شده بود... براے این بارگاه! 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃📝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_هفتم فاطمه من عاشق توام، من... وقتی سکوت فاطمه رو دید، آهی کشید و س
💐•• 💚 سهیل، من همه چیزو میدونم، و وقتی فهمیدم احساس کردم کمرم شکست، پشتم شکست، به من دروغ نگو، نگو که آغوش تو بوی هزاران دختر رنگا وارنگ رو نمیده، نگو که به من خیانت نکردی، نگو... سهیل چیزی نداشت بگه، میخواست انکار کنه، اما میدونست فایده ای نداره توی تمام این پنج سال زندگی هیچ وقت فاطمه به خاطر یک حرف و شایعه با سهیل بحث نکرده بود، همیشه تا از چیزی مطمئن نمیشد بحثش رو پیش نمیکشد و این بار سهیل خوب میدونست که فاطمه مطمئنا همه چیزو میدونه. پس تنها چیزی که میتونست بگه این بود: -شرمنده ام -کافیه؟ ....- -سهیل کافیه؟ -نه -خوب؟ - تو بگو -طآقم بده -نه، به هیچ وجه فاطمه بلند شد و پشت به سهیل کرد،با وجود اون همه درگیری فکری، غمگین و پژمرده به خواب رفت... علی و ریحانه در حال جیغ زدن بودند، فضای سیاهی همه خونه رو فراگرفته بود، همه جا بهم ریخته و نامرتب بود، خبری از سهیل نبود، بیگانه هایی که نمیدونست چی هستند اما بسیار ترسناک و رعب آور بودند سعی میکردند در خونه رو باز کنند، فاطمه پشت در ایستاده بود و مدام خدا و ائمه رو صدا میزد، ضرباتی که به در میزدند فاطمه رو به شدت تکون میداد و چند لحظه بعد در شکسته شد، فاطمه به سرعت به سمت بچه هاش حرکت کرد و با یک حرکت اونها رو در آغوش گرفت و به سمت اتاق خواب فرار کرد، کسی رو نمیدید اما صداهای ترسناکی رو میشنید که دارند تعقیبش می کنند، راه در خونه تا اتاق خواب انگار هزار برابر شده بود و فاطمه هرچقدر میدوید بهش نمیرسید، صداها هر لحظه نزدیک تر میشدند، تا اینکه بلاخره به اتاق رسید، دستگیره در رو چرخوند و خودش و علی و ریحانه باهم به داخل اتاق پرت شدند، ضربه سنگینی که خورده بود باعث شد از خواب بیدار بشه. ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #تمام_زندگے_من↯ #قسمت_هفتم🤩🍃 رفتم هتل … اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم … و م
[• 💍 •] 🤩🍃 روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن … اما خیلی زود جا افتادم … از یه طرف سعی می کردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بت های فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم … از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت می بردم … وقتی وارد جمعی می شدم … آقایون راه رو برام باز می کردن … مراقب می شدن تا به برخورد نکنن … نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد … تبعیض جالبی بود … تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در کانون احترام قرار می داد … هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم و راه سختی بود … راه سختی که به من … صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد … یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد … من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم … برنامه چند روزه بود … برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند … روز اول، بعد از اقامت … به همه ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل می دادن … توی بخش پیشواز ایستاده بود … من رو که دید با تعجب گفت … – شما مسلمان هستید؟ … اسمم رو توی دفتر ثبت کرد … – آنیتا کوتزینگه … از کاتوویچ … و با لخند گفت … خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه … از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست … چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد … بعدا متوجه شدم ایرانیه… و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود … پ.ن: دوستان به جهت موضوعاتی که در داستان مطرح میشه … از پردازش و بازنگری چشم پوشی کردم و مطالب رو به صورت خام و خالص گذاشتم … ببخشید اگر مثل داستان های قبل، چندان حس داستانی نداره و جنبه خاطره گویی در اون قوی تره. • • ادامھ‌ دارد...😉💚 • • نـویسندھ: شهید سیدطاها ایمانے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫 [•📖•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمـت_هفتم🦋🌱 دور خودش می چرخید ،اشک می ریخت و زیرلب آیه الکرسی می خو
[• 💍 •] 🦋🌱 تمام این چند روز را بدون وقفه در بیمارستان و بالای سر ارشیا بود. پای راستش را که از دوجا شکسته بود عمل کرده و برایش پلاتین گذاشته بودند ،هرچند می دانست خیلی درد دارد اما ارشیا حتی بی تابی هایش هم پر غرور بود.آن چنان ناله و فریاد نمی کرد و فقط بد خلق تر می شد. و ریحانه ای که ساعت ها پشت در اتاق عمل و یا در انتظار به هوش آمدنش اشک ریخته و داشت پر پر می زد،حالا همه ی نق زدن هایش را به جان می خرید این روزها برای سلامتی شوهرش آنقدر نذر و نیاز می کرد که مطمئن بود همه را فراموش می کند و بخاطر همین مجبور شده بود تا ریز و درشت نذوراتش را گوشه ای بنویسد! مخصوصا نذری که روز عمل کرده بود و باید ادا می شد چیزی که فعلا بین خودش و امام حسین بود و بس. ارشیا خواسته بود تا بهتر شدن حالش ملاقاتی نداشته باشد،فقط ترانه و همسرش و رادمنش بودند که هر روز سر می زدند. گل ها را درون پارچ آب می گذاشت و به خاطره ی نوید از تصادف سه سال قبلش گوش می کرد که ترانه کنار گوشش گفت: _ببینم ریحان بالاخره از ماجرا سر در آوردی یا نه؟ _اوهوم،اینجوری که نوید تعریف می کنه ماشین پشتی ... _نچ!چرا گیج بازی درمیاری؟من به خاطره ی نوید چیکار دارم؟دارم میگم نفهمیدی دلیل تصادف شوهرت چی بوده؟ کمی کنارتر کشیدش و با لحنی که سعی می کرد آرام باشد ادامه داد: _یک هفته گذشته و تو هنوز نفهمیدی ارشیا چرا و چطور به این حال و روز افتاده ،حتی متوجه رفتار مشکوکش با این آقای وکیل هم نشدی!؟ ناخودآگاه نگاه ریحانه سمت رادمنش کشیده شد که دست در جیب کنار پنجره ایستاده و غرق تفکر بود. _چه رفتار مشکوکی؟! _یعنی یادت رفته همین که ارشیا به هوش اومد سراغ اینو گرفت؟بنظرت چرا باید از بین تمام دوست و همکاراش فقط همین یه نفر باشه که مدام میاد و میره؟ _خب ارشیا خیلی به ... _بس کن ریحانه، چقدر ساده ای تو خواهر من !حاضرم قسم بخورم که کاسه ای زیر نیم کاسه ست و تو بی خبری،هر چند الانم بهت امیدی ندارم اما باید حتما بفهمی که قضیه از چه قراره _خب آره راست میگی رادمنش کلا یه مدت هست که بیشتر از قبل میاد و میره،باشه حالا از ارشیا می پرسم خوبه؟نه عزیزم، ایشون کی تا حالا از جیک و پوک همه چیز حرف زده که الان با این حال و اوضاعی که داره و با یه من عسل نمیشه خوردشم بشینه برا تو مفصل توضیح بده!؟باید از خود رادمنش بپرسی _چی؟! _هیس چته داد می زنی؟ _آخه تو که می دونی ارشیا اصلا خوشش نمیاد که من با همکاراش مچ بشم اولا که قرار نیست بفهمه چون مطمئن باش مانع میشه،دوما مچ شدن نیست فقط یه نوع تخلیه ی اطلاعاتی باید صورت بگیره که بازم متاسفانه خیلی خوشبین نیستم بهت! با ذهنی که حالا درگیر و آشفته شده بود گفت: _داری کم کم می ترسونیم ترانه _خلاصه که از من گفتن بود حالا خواه پند گیر خواه ملال! _چی بگم _لااقل در موردش فکر کن _باشه ترانه .... _فقط زودتر تا خیلی دیر نشده! و انقدر تحت تاثیر شک و تردیدی که ترانه در دلش انداخته بود قرار گرفت که کل عصر را به مرور این چند روز گذراند حق با خواهرش بود حالا همه چیز در نظرش مشکوک بود... • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتم ] شب برنامه ی پارتی داشتم. افشین همیشه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] با ضربه های سنگین و پی در پی کسی به درب آپارتمانم چشمم باز شد. کمی تار می دیدم و به شدت سرم سنگین بود. توان باز نگه داشتن چشمم را نداشتم و مدام پلکم بسته می شد و با سختی لحظاتی پلکم را باز می کردم. تمام تنم مور مور میشد و کوفتکی بدی آنرا در بر گرفته بود. صدای افشین را می شنیدم که با صدای بلندی اسمم را صدا می زد و به در می کوبید. به هر سختی بود با دید تار و تلوتلو خوران خودم را به در رساندم و آن را باز کردم. چند تا از همسایه ها هم نگران و متعجب کنار افشین ایستاده بودند و منتظر بودند متوجه شوند چه بلایی سر حسام قیاسی آمده. با بی حالی خاصی که دست خودم نبود گفتم: _ چه خبرته اف... افشین افشین به طرز معصومانه ای که سرتاسر چهره ی همیشه شوخ و خندانش را نگرانی پر کرده بود پرسید: _ تو خوبی حسام؟ از صبح نصفه عمر شدم. چرا جواب نمیدادی؟ دوست نداشتم بیشتر از آن همسایه ها شاهد بحث من و افشین باشند و سرک کشیدن هایشان به چارچوب محکم تنهایی ام باز شود. دست افشین را گرفتم و او را به داخل آپارتمان کشاندم و در را به روی بقیه بستم. صدای همهمه ی واضح همسایه ها را می شنیدم که هر کدامشان حرفی زدند و فرضیه ای ساختند و با دلخوری پشت در آپارتمان را خالی کردند. افشین هنوز هم نگاه پرسشگرش را به من دوخته بود. با لبخند کجی به او گفتم: _ خوبم نگران نباش. و تلو خوران خودم را روی کاناپه انداختم. افشین به سرامیک کف هال اشاره کرد و گفت: _ این خون دیگه چیه؟ و بلافاصله پشت کاناپه پرید و گفت: _ ببین با خودت چیکار کردی؟ دستم را به پشت سرم کشیدم و سوزش زجرآوری را حس کردم. لخته ی خون به دستم ماسید. بدون معطلی و درسکوت با افشین که حالا بیشتر عصبانی بود تا اینکه نگران باشد، به بیمارستان رفتم و پشت سرم را بخیه کردند و بازگشتیم. _ همین الآن میگی چی شده یا... _ وقتی خودمم نمی دونم که چی شده چیو برات بگم؟ _ حسام داری با خودت چیکار می کنی؟ _ هیچی بابا جو نده سرم داره می ترکه. تکیه دادم و چشمم را بستم. وارد آپارتمان که شدیم روی کاناپه نشستم و افشین کمی شربت غلیظ برایم آماده کرد. با حرص بطری ... را توی سینک ظرفشویی خالی کرد و دستمال خیس آورد و مشغول پاک کردن سرامیک ها شد. با خنده گفتم: _ دیوونه شدی؟ چرا بهم ضرر می زنی؟ میدونی چقدر گرونه؟ تازه خریده بودمش. _ دهنتو ببند. میخوای خودتو خفه کنی؟ بو گندش همه خونه تو ورداشته. حسام... به خداوندی خدا... اگه فقط یه بار دیگه حتی بطری خالی این زهرماری رو تو یخچالت ببینم قیدتو می زنم. به جون النام قیدتو می زنم. وقتی پای جان النا به میان می آمد این یعنی تهدیدش جدی شده بود. _ این زهرماری خوردن داره؟ چی به تو میده که بیخیالش نمیشی؟ اینهمه مدت پاپیچت نشدم اما دیگه مرد شدی. به دور و اطرافت به خانواده ت به شخصیت پدر و مادر خدابیامرزت اصلا به اون مادربزرگ بنده خدات فکر کنی میفهمی اینجور خصلت ها جایگاهی تو خانواده ت نداشته. چرا اینجوری شدی؟ چرا باید اونقدر کوفت کنی که ولو شی کف زمین؟ که سرت بخوره لبه میز و تو اصلا نفهمی چه بلایی سرت اومده؟ _ افشین تو رو خدا بسه. دیشب پارتی بودم. اولین ... رو که خوردم حالم بد شد. دیگه نفهمیدم چطور خودمو رسوندم خونه. تا ظهر که تو اومدی و به هوشم آوردی. دیدی که حتی کفشمم در نیاورده بودم. تموم تن و بدنم درد می کنه. افشین با حرص پوفی کشید و گفت: _ معلوم نیس چی به خوردت دادن... آخر خودتو به کشتن میدی حسام. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_هفتم] با اشعه های نوری که از پرده حریر یاس
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] گوشیم را در دست گرفتم ، تصویر زمینه اش عکس خودم و سارا بود ، دوست داشتنی بود لبخند روی لب هایمان،چشم هایم چه برقی می زد در عکس !! روی شماره ای که ذخیره نشده بود اما از برش بودم مکث کردم. چند ماه پیش با چه ذوقی این شماره را می گرفتم.. این گوشی خودش قاتل مخوف این شهر بود، این عکس ها، برق چشم ها، لبخند ها ، شماره ها! می کشتند مرا ، عزیزم های پیام های گذشته اش! چشمانم را بستم، دست و پا زدن بس بود جان دلم ! از تصمیمی که گرفته بودم واهمه داشتم، اما باید کاری می کردم دیگر! دیدم ، نه ! نمیتوانم تلفنی حرف بزنم ! صفحه پیامش را باز کردم پیام های قبلی مان دهن کجی کردند برایم ! "" سلام ،میخواستم بگم ...قبوله اما ..شرط دارم !"" دستانم روی دکمه ارسال می لرزید، قلبم تند می زد ، اگر شرطم را قبول نمی کرد ، چه ؟! انگشت لرزانم را به دکمه رساندم و تمام ! پیام ارسال شد ! تایید ارسالش هم بلافاصله آمد. نیم ساعتی گذشت، نیم ساعتی که من در خودم گم شده بودم کاش کسی بود صدایم می زد بلند ...با فریاد ..با تشر..: ریحانه !!! صدای پیامش که آمد ، انگار از خوابی طولانی بیدار شدم! _ شرط ؟! با این استرسی که داشتم نتوانستم روی تخت آرام بگیرم،قرار دل نداشتم! برایش نوشتم : باید بیایی خواستگاری رسمی ، شرط هام رو هم همون جا میگم ! چند ثانیه نکشید که پیام دومش رسید : چه جااالب! باشه میاییم کف دستم عرق کرده بود ، عادتم بود، راست می گفت جالب! دختر باشی ، دوستش داشته باشی ، یک چیز هایی را به چشم ببینی،با پرویی بخواهد نامردی کند و عکس پخش کند،ناچار شوی تصمیم بگیری و بعد بگویی بیا خواستگاری! ماجرای زیادی جالبی بود! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتم صدای بم و مردانه اش با آن لحن شیک و جنتلمنانه روحم
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (حسام می گوید ) همه ی عکس ها را از النا گرفته بودم. چقدر از او متشکر بودم که چنین عکس هایی گرفته بود. بادیدن عکس ها انگار امروز برایم تکرار شد و چه تکرار شیرینی. از میان عکسها با ولع غرق حوریا می شدم. با حالت های مختلف و در زاویه های متفاوت. چقدر خواستنی بود برایم. مثل یک شیء قیمتی... نه... حوریا مثل یک حس ناب و زنده بود و چقدر از داشتنش به خودم می بالیدم و قلبم لبالب از حس عشق می شد. نیم ساعتی گذشته بود که اسم ( زندگیم ) بر گوشی ام حک شد. بلافاصله تماس را وصل کردم. با لحنی هیجان زده و در عین حال محجوب گفت: _ آقا حسام نمی دونم چی باید بگم. خندیدم و گفتم: _ بگو حسام جون عاشقتم. خنده ی ریزی توی گوشی پیچید. _ می خندی؟! خب بگو حسامم، آقایی من، مرد رویاهام، دوسِت دارم. عاشقتم هوار هوار... با همان خنده جوابم را داد. _ چه خود تحویل گیری جالبی. _ یعنی میخوای بگی نیستم؟ _ سر به سرم نذارید. حالا شااااید بعدا یه چیزایی بهتون گفتم. _ باشه. من صبرم زیاده. ولی یادت باشه خانومم هستی. محرمم هستی. عشق دلم هستی. حوریای خودمی... نفس هایش هیجان زده و سنگین بود و به شماره افتاده بود. دوست داشتم بیشتر اذیتش کنم. _ حوریا خانومم... می دونی خیلی دوست دارم؟! می دونی عاشقتم؟! می دونی دارم دیوونه ت میشم؟! می دونی هر دقیقه دوست دارم کنارم باشی و... _ آقا حسام. لطفا... قهقهه زدم و گفتم: _ خواستم بگم دوست دارم کنارم باشی که باهم غذا بخوریم. حوریا هم خندید. دلم نمی آمد تماس را قطع کنم اما صدای خسته ی حوریا مرا ناچار کرد از او دل بکنم و تماس را قطع کنم. برای هزارمین بار عکسها را زیر و رو کردم و روی چهره ی حوریا زوم می شدم. روسری صدفی براقی که پوشیده بود با آن چادر رنگی روشن، او را خیلی معصوم و فرشته سا کرده بود. در باورم نمی گنجید، همین لحظه که عکسهایش را می بینم او نامزد من شده و صیغه ی محرمیتی بینمان خوانده شده. درست مثل یک رؤیای دست نیافتنی بود. با همین رؤیا به تختم رفتم و خوابم برد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_هفتم هر چی به ورودی سالن نزدیک تر میشدم صدای مشاجره لفظی ا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . _اون دوستم که الان منتظر خونه همون ژانته... حالا علت نگاه گیج چند لحظه قبلش رو درک میکردم... راه افتادم سمت تخت و به لوسی که هنوز گیج نگاهمون میکرد گفتم: چیزی نیست لوسی جون ایشون هم ولایتی ما در اومدن لطف کن بیا از من یه پاکت خون بگیر... لوسی گیج پرسید: _گروه خونی... _فرقی نمیکنه هر چی باشه میخوره –O ام فقط یکم سریعتر آنژیوکت رو وصل کرد و یه پاکت آبمیوه هم از یخچال داد دستم... پاکت که پر شد تماس گرفت که از اورژانس بیان و خون رو ببرن... دوست ژانت هم که تا اون لحظه عرض اتاق رو متر میکرد بی معطلی بیرون رفت... لوسی که حسابی از دستش حرصی بود غر زد:چه بی ادب... حتی ازت تشکر نکرد انگار وظیفه ت بوده... لبخند کم جونی زدم و بلند شدم که اعتراض کرد: کجا میری همین الان کلی خون ازت گرفتم بدنت سسته میخوری زمین... بشین یکم استراحت کن... گفتم: ممنون عزیزم مواظبم عجله دارم باید برم... از سالن اومدم بیرون و با پاهایی که از کمجونی دنبال خودم می کشیدمشون دنبال اون دختر توی اون راهروی مطول راه افتادم... باید میفهمیدم مشکل ژانت چیه شاید کمکی به حل معمای ذهنیم میکرد... ضمنا همسایه ای گفتن و حق همسایگی... شاید لازم میشد عیادتی بکنم... به هر سختی که بود خودم رو بهش رسوندم و از پشت سر صداش کردم: ببخشید خانوم... ایستاد و برگشت طرفم... ولی حرفی نزد و فقط منتظر نگاهم کرد... فوری گفتم:ببخشید من اسم شریفتون رو نمیدونم... چند ثانیه مغرورانه بهم خیره شد و بعد گفت: کتایون فرخی... _خانم فرخی چه اتفاقی برای ژانت افتاده؟ راه افتاد و هم قدم شدیم... با سردی تمام گفت: برای شما چه فرقی میکنه... _اگر فرق نمیکرد که نمیپرسیدم _افت پلاکت داشت سطح پلاکت خونش پایینه از دیشب یکم ضعف داشت اما به موقع نیومد بیمارستان امروز حالش وخیم‌تر شد رسوندمش بیمارستان گفتن چند واحد خون نیاز داره بقیه شم که خودت دیدی. رسیدیم پای آسانسور. دکمه رو لمس کرد و برگشت طرفم... با لحنی که از صد تا فحش بدتر بود گفت: _ممنون بابت خون... در کابین باز شد و خیلی زود کتایون فرخی ناپدید شد... دلیل لحن سردش چی بود؟ لابد اون هم از دعوای بین ما خبر داره.. داشتم فکر میکردم خیلی عجیبه که ژانت یه دوست ایرانی داشته باشه و خیلی اتفاقی از این بیمارستان سر دربیاره و اتفاقی تر من یه سری به بانک خون بزنم و ببینمش... چه دنیای کوچیکی داریم... همینطور در خیالات خودم غوطه ور برگشتم آزمایشگاه و پشت میز نشستم که کارم رو ادامه بدم که تازه یادم افتاد چرا از اینجا بیرون رفتم و توی بانک خون چیکار داشتم... از تصور اینکه با این ضعف دوباره باید تا اون سر راهرو برم آه از نهادم بلند شد... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_هفتم عروس خانم خوبی؟. ربابه به داخل اتاق آم
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ربابه از جا برخاست. چادرش را باز کرد و بر سرش کشید. موهایم را بوسید و از اتاق بیرون رفت. دوباره قرآن را برداشتم. باز در دل خدا را شکر کردم که چنین خواهران عاقل و فهمیده ای دارم که مرا چنین عاقلانه نصیحت می کنند. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که صدای دف زدن و کل کشیدن از داخل حیاط توجهم را به خود جلب کرد. اتاقی که در آن بودم نزدیک در ورودی حیاط بود. در اتاق باز شد. مادر، خانباجی با سپند دان، مادر شوهر آینده ام مادر احمد ... وارد اتاق شدند. بعد از آن ها اقدس خانم همسایه مان که دف می زد و بعد هم آرایشگر و دو همراهش، بعد هم خواهرانم و خواهران احمد و همسر برادرم وارد اتاق شدند. در اتاق را بستند و اتاق از صدای دف و دست و کل پر شد. اول از همه مادر احمد جلو آمد. مرا بوسید و النگویی را به دستم کرد. بعد از او خواهران احمد زکیه و زینب جلو آمدند و آن ها هم هر کدام النگویی را به دستم کردند. بعد از آن ها مادرم جلو آمد و دستبندی را به دور دستم بست و مرا در بغل گرفت و بوسید. خواهرانم و همسر برادرم هم هر کدام النگویی هدیه دادند و خانباجی هم انگشتری را در دستم کرد. همین که آرایشگر بساطش را پهن کرد مادر احمد کلی پول بر سرش شاد باش ریخت. اول باید مرا اصلاح می کرد و اشاره کرد ساکت شوند. صدای دف و دست و کل قطع شد. همه ساکت ایستادند و فقط صدای جرقه های ذغال در سپند دان به گوشم می رسید. صورتم از درد می سوخت و اشکم فرو ریخت ولی صدایم در نمی آمد. وقتی کار اصلاح تمام شد، در حالی که صورت من از شدت درد خیس اشک بود صلواتی فرستادند و دوباره اقدس خانم زد و دست زدند و کل کشیدند. دوباره مادر احمد بر سر آرایشگر ها شاد باش ریخت. آرایشگر مشغول آرایش صورتم شد. همه ساکت شدند و گهگاهی خانباجی در حالی که سپند روی آتش می ریخت صلوات ختم می کرد، شعر می خواند و چشم حسود کور می خواندند. بالاخره کار آرایشگر تمام شد. اول صلوات فرستادند و بعد کل کشیدند. مادر احمد از آرایشگر تشکر کرد و جدا از مبلغی که بر سرشان شادباش ریخته بود، مبلغی را به عنوان دستمزد به او و همراهانش پرداخت کرد. همه از زیبایی ام تعریف می کردند و ماشاء الله می گفتند. ریحانه آینه آورد و جلوی رویم گرفت. از دیدن خودم در آینه جا خوردم. چقدر تغییر کرده بودم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• استاد میپرسد: بچه ها، آقای فریدی زنگ زد گفت چند دقیقه دیرتر می آد، پس درسو شروع نمیکنیم، موافقید با هم صحبت کنیم؟ چند لحظه میگذرد، همه ی ما ساکتیم. استاد ادامه میدهد: خب پس، خانم زرین شروع کنید. فاطمه جا میخورد:من؟چی بگم استاد؟ :_یادمه گفتید دانش آموز تجربی هستین. :_بله استاد :_پس کلاس عربی تخصصی چی کار میکنین؟ :_راستش استاد... من به عربی به عنوان درس نگاه نمیکنم، اومدم مثل انگلیسی یاد بگیرمش. استاد، ذوق میکند: عالیه،آفرین.. صدای در می‌آید و فریدی، هم کلاسی مان نفس نفس زنان داخل میشود: ببخشید...ترافیک....بود استاد بلند می شود:ایرادی نداره، بفرمایید تو و درس را شروع میکند. ......... کلاس که تمام می شود، به سرعت بلند می شوم و پشت سر استاد از کلاس خارج می شوم. فاطمه پشت سرم میآید و چند بار صدایم می زند. با بیرحمی تمام، خودم را به نشنیدن میزنم. به سرعت از پله ها پایین میروم، پاهایم درد میگیرند، چهار طبقه است... به طبقه ی هم کف میرسم. نفس راحتی میکشم که خلاص شدم از رو به رو شدن با فاطمه.. ناگهان کسی دستش را روی شانه ام میگذارد. جا میخورم،با دیدن فاطمه شوکه میشوم و جیغ کوتاهی میکشم. فاطمه آرام میخندد:مگه اژدها دیدی؟ :_تو....تو چجوری زودتر از من رسیدی؟ به آسانسور اشاره میکند. آه از نهادم بلند میشود،از بس فکر و خیال، مشوشم کرده بود که اصلا نفهمیدم... فاطمه چند برگه به دستم میدهد:بیا خانم، تو از منم که حواس پرت تری، هم جزوه ی جلسه ی پیش، هم جزوه ی این جلست رو جا گذاشتی. :_ممنون :_خواهش میکنم، شانس آوردیم محسن هست. دل به دریا میزنم، مرگ یک بار ،شیون هم یک بار:محسن کیه؟ :_محسن عالیی دیگه، هم کلاسی مون، برادرم. جا میخورم:چی؟ میخندد_:چیه؟ نکنه تو هم فکر کردی دوست پسرمه؟ :_یعنی....یعنی واقعا...برادرته؟پس چرا.... خجالت میکشم،چرا زود قضاوت کردم... :_چرا چی؟چرا فامیلی هامون یکی نیست؟ :_آره :_بیا بریم تا بهـت بگم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•