هدایت شده از رصدنما 🚩
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ °• #خبر_ویژه 🕵🏻♀🔍 °• ]
🍃زن آزاده منم
هیز تویی.... هرزه تویی...
❌وقتی که یه عده بی شرف میخوان وارد سلف دخترا بشن
و دخترهای چادری نمیذارن👆😌😎
📌دانشگاه سبزوار
#حجاب
#شیزاز_تسلیت
.
.
Very important & secretive👇😎
📰🗞| [• Eitaa.com/Rasad_Nama
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ #مناسبتے ]
اعتراض من به جا
اعتراض تو به جا
اعتراض حق ماست🤞
[ با مداحی: حاج مهدی رسولے ]
#ایران_تسلیت
#شاهچراغ
#پیشنهاد_دانلود✌️
.
.
- رمز یازهرا ست 💚''
•|○ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
1_4963518503681262104.mp3
5.22M
[ #مناسبتے | #دل_صدا ]
إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
🎧 ای بندگانم «امروز» دیگر ترسی بر شما نخواهد بود و ناراحت نخواهید شد
⚫️ هدیه به روح بلند شهدای حمله تروریستی به حرم مطهر حضرت احمد بن موسی (شاهچراغ)
#ایران_تسلیت
.
.
- رمز یازهرا ست 💚''
•|○ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
••🌱 زندگےاش ســاده بود.
ڪل وسایلــش با یہ ماشیــن جابہجا میشــد.
مےگفت: هـزینہهاے اضــافے زندگے رو براے فقــرا هزینہ ڪنیم تا براے آخــرتمون هم چیزے بفــرستیم.
••🌭 یڪ بار در بیــن راه جلـوے یڪ ساندویچ فروشے ایستــادیم.
براے خودم و علے ساندویچ خــریدم.
ساندویچهایمان را خوردیم و آمادهے رفتــن بودیم ڪہ علے گفت: چند دقیقہ صبــر ڪن الان میــام...
چند دقیقہ بعد با ســاندویچ دیگرے از راه رسید.
••🤨 - علے آقا تعــارف ڪردے؟
سیر نشدے میگفتے بیشتــر مےخریدم...
- نہ، اینو براے خــانمم خریدم.
بہ خودم قــول دادم ڪہ هروقت بیرون از خونہ چیزے خــوردم،
عین همــون رو براے همســرم ببرم.
این عھــدیہ ڪہ با خودم ڪردم!
••☝️🏻 بہ ما هم توصیــہ داشت نسبت بہ همســرمون عطــوفت داشتہ باشیم.
••🦋 خــانمش براے ما گفت:
سر سفــره اگہ غــذا چند جور بود، علے آقا فقط از یڪے از اون غــذاها مےخورد؛
در مھــمانےهاے خیلے تجمــلاتے اصلا چیزے نمےخــورد.
🌷شـهـیـد مـدافـع حـرم علــیمحمــد صبــاغزاده
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
دردناک ترین خاطرهها اونایی
نیستن که آدمای توشون دیگه
تو زندگیمون نیستن؛😔
دردناکترین و غمگینترین
خاطرهها، اوناییان که آدما توشون
هستن، ولی دیگه اون
آدمای قبلی نیستن.😓
#روانشناسی_رابطه
#ایران_تسلیت
#شاهچراغ
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
●مدیونیـم !
مدیونِ تڪ تڪ بانوانے ڪه براے
حفظ امنیت ،ارزشِ اصلی و خــوانوادھ ،
و حُبّمادردل شوهرانو پدرانمان ،
با وجودِ سرماوگرماوسختی هاےدیگر ،
در هر ڪجایِ جامعه ..
#حفــظحجـابوعـــفـتڪردند ●
#شاهچراغ
#شیراز_تسلیت
#ایران_تسلیت
.
.
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
مداحی_آنلاین_خون_حسین_اعتبار_ماست_بنی_فاطمه.mp3
5.79M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#سید_مجید_بنی_فاطمه🎙
پاے عهدمان سر میدیم...
این جهاد ایرانے هاست...
وقتشه بفهمن ایران ڪشور سلیمانے هاست...(:
#شاهچراغ
#ایران_تسلیت
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
.
.
حکم بُغضی که میان یک گلو جامانده چیست...؟🖤
#شاهچراغ
#ایران_تسلیت
.
.
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتم ] با ضربه های سنگین و پی در پی کسی به د
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_نهم ]
تا چند روز افشین به بهانه های مختلف به منزل یا مغازه ام می آمد. خودم هم دل و دماغ چندانی نداشتم. انگار به سکوتی اجباری محکوم شده بودم. هر لحظه به حرف های افشین فکر می کردم. چرا به این حال و روز در آمده بودم؟ چرا باید از زور تنهایی به هر جایی که لایقم نبود و در شأن موقعیتم نبود پا می گذاشتم؟ اصلا تنهایی بهانه بود. من با این پارتی ها و هر جا رفتن ها خو گرفته بودم. به آن زهرماری دلبسته بودم و پاکت سیگارم رفیق همیشگی و منبع آرامشم بود. اصلا چرا آرامش نداشتم؟ مگر چه کم داشتم؟ پدر و مادر؟ کس و کار؟ فامیل؟ من هیچکس را نداشتم. درد من تنهایی بود. اصلا بهانه ی هرز رفتن هایم تنهایی بود. ده سال با پدر و مادرم خوش بودم. دوران طلایی زندگی ام چه زود تمام شد. بایک زلزله عرض ۱۲ ثانیه عزیزانم را از دست دادم. بعد هم که مادربزرگ شده بود همه ی دار و ندارم. در کنارش گریه کردم. خندیدم. رشد کردم. دلتنگی کردم و غریبانه به خاکش سپردم. بعد از مرگ پدر و مادر و بعد هم مادربزرگ تنها وارث آنها شدم اما هرگز نتوانستم به خودم بقبولانم بدون پدر و مادرم به خانه ی پدری و بدون مادربزرگم به منزل امیدم بازگردم. هر دو خانه را به مستاجر سپردم و خودم از زور بی قراری هر سال روانه ی خانه ی جدیدی می شدم. خودم را می شناختم. زود خسته می شدم از خانه هایی که در و دیوارش بوی تنهایی می داد به همین دلیل هرگز خانه ای را برای خودم نخریدم و ترجیح دادم هر سال جای جدیدی را اجاره کنم که حداقل چند ماهی را مشغول خو گرفتن به محیط جدید باشم. تمام هم و غمم ماشینم بود که مثل عروسک هر روز به زیبایی اش می افزودم و مغازه و اجناس ناب و اورجینال آن. حساب های بانکی ام را هرگز چک نمی کردم . اصلا انگیزه ای برای این کار نداشتم و هرگز کسی را حتی برای سرگرمی توی زندگی ام راه نمی دادم چون می ترسیدم از عشق و دلدادگی و بیشتر می ترسیدم از زمانی که مثل بقیه کس و کارم او را نیز از دست بدهم و باز هم بی کس شوم. تنها رفیقم افشین بود که او هم علی رغم دوست داشتن قلبی مجبور بود تحمل کند تمام بد عنقی ها و دیوانگی هایم را...
_ کجایی تو؟ کجا سیر و سیاحت می کنی؟
_ تو کار و زندگی نداری افشین؟ دم به دقیقه اینجایی...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_نهم ] تا چند روز افشین به بهانه های مختلف ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_دهم ]
روز به روز بی حال و حوصله تر می شدم. هیچ چیزی خوشحالم نمی کرد. هیچ چیزی به زندگی ام هیجان نمی داد. لحظات به ظاهر خوش و بی خیالی ام توی پارتی ها و زمان هپروت بود و آن هم زود گذر. تنهایی سایه ی وحشتناکی به زندگی ام انداخته بود. شاید تا قبل از افتادن و بیهوش شدنم این تنهایی را زیاد حس نکرده بودم اما از آن شب و از زمانی که چشمم با ضربات محکم و مضطرب افشین باز شد و زمانی که فهمیدم ۱۴ ساعت بیهوش و غرق خون در تنهایی مطلق به سر برده بودم فهمیدم که چقدر تنهایم چقدر بی کس هستم و اگر افشین که درگیر زندگی خودش بود سراغم را نمی گرفت شاید ساعت های بعدی هم کسی سراغی از من نمی گرفت و همچنان بیهوش می ماندم. دوست نداشتم افشین از حال دلم با خبر شود. موضع سرشار از غرور قبلی ام را حفظ کردم و مثل قبل ظاهرا تحویلش نمی گرفتم و زیاد جواب تماس هایش را نمی دادم. دوست داشتم از این حس خلاء کشنده خودم را بیرون بکشم و حداقل بشوم همان حسام سابق که دلخوش بود به ماشینش به پارتی های گاه و بی گاه و بی دغدغه زندگی کنم. برای شروع هم خانه باغی را اجاره کردم و بساط پارتی را چیدم با این تفاوت که من میزبان بودم.همه چیز را مهیا کردم و قبل از همه به خانه باغ رفتم. به فاصله ۵کیلومتر از حومه ی شهر دور بود و محیط خوبی داشت برای اینطور مهمانی ها. سعی کردم تا می توانم از محیط اطرافم دور شوم و حداقل امشب را خوش باشم. هر کس را که در ذهنم داشتم دعوت کردم. البته افرادی را که اهل پارتی بودند و با آنها آشنا بودم. کم کم محیط باغ پر شد از دختر و پسرهایی که منتظر چنین دعوتی بودند. دی جی و نور پردازی و ... و وسایل پذیرایی که روی میزی بزرگ چیده شده بود. صدای کش دار و چندشی مرا خطاب قرار داد.
_ واقعا که متاسفم جناب حسام. تو همیشه اینجوری امانت داری می کنی؟
برگشتم. همه جا تاریک بود. نمی توانستم درست او را تشخیص دهم. توی آن تاریکی گلوله ی پشمالویی به سمتم آمد. برای دفاع از خودم گلوله را با دستپاچگی بغل کردم. سگ پشمالو با صدای وحشت زده ای مدام پاس می کرد.
_ بایدم نشناسی. امانتی چند هفته پیشه که جاش گذاشتی تو اون تاریکی و شلوغی. سانازم... یادت اومد؟ سانی...
موضعم را حفظ کردم و سگ را به آغوشش پس دادم.
_ یادم نمیاد دعوتتون کرده باشم!
_ منم یادم نمیاد تو رو دعوت کرده بودم؟ بعدا پرسیدم فهمیدم دی جی با خودش آورده تو رو... الآن منم دعوتی دی جی هستم.
دندانم را روی هم ساییدم و به سمت مهزیار رفتم که دی جی اینجور پارتی ها بود. آنقدر توی حال خودش بود که شاید با آن حال حتی مرا هم نمی شناخت.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
من عاسق زنگ صورتی ام😍
دلم میتاد وقتی بزرگ سدم😃
واسه دختر کوچولوم وشایلسو رنگ صورتی بخلم🙈
🏷● #نےنے_لغت↓
نداریم
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
#کشف_کردن_بچهها
وقتی ما در سی و خردهای سالگی با این همه تجربهی زندگی، هنوز کشف برامون لذت داره،
هنوز یه فهم تازه، یه یادگیری جدید و ... برامون لذتبخش هست
اونوقت تصور کنیم برای بچهها که تجربههای زیادی ندارن، چه لذتی از دیدن تازگیها و کشفهاشون میبرن..!
و از قضا این کشفها چقدر در طول روز میتونن زیاد باشن ...
به بچهها فرصت بدیم خودشون تجربه و کشف کنند.
لذتی که در کشف هست رو با جلوجلو آگاهی دادن، توضیح دادن و ... خراب نکنیم.
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal