عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیست_ویکم ] روی آخرین صندلی از ردیف آقایان ن
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_بیست_ودوم ]
خسته از مغازه بازگشتم. ته دلم سبک بود و کمی حال دلم بهتر. خوشم نمی آمد حتی برای خودم هم شعار بدهم اما حس می کردم حال و هوای مسجد با آن برنامه ساده و دور همی عجیبش و از دست دادن پنجاه میلیون از اندوخته ام بی دلیل در این شعف ریز و سبک بالی ام نبود. ماشین خانی از جایش تکان نخورده بود. سپر افتاده سر جایش نبود اما ماشین هم همانجا پارک بود که من هولش داده بودم. وارد پارکینگ که شدم، متعجب از صحنه ای که وسط پارکینگ می دیدم راه آسانسور را پیش گرفتم. خانی با چهره ای متفاوت از بی تفاوتی حقیرانه اش، تماماً سرخ شده و عبوس بود. پره های بینی اش را باد می کرد و دندان می سایید. دو افسر پلیس هم کنارش ایستاده بودند. آرام و بی تفاوت از کنارشان گذشتم.
_ ببخشید آقا...
با صدای پلیس ایستادم و
_ بفرمایید.
_ این آقا از شما شکایت کردند. آقای حسام قیاسی؟
_ بله خودم هستم.
_ ایشون مدعی شدند شما با ماشینتون خودروی ایشون رو هول دادید به سمت بیرون و بهشون خسارت زدید. باید همراه ما به اداره آگاهی بیاید.
با پوزخندی به خانی و رو به افسر پلیس جواب دادم:
_ مشکلی نیست. فقط بی زحمت به ایشون بگید قولنامه منزلی که اجاره کردند با خودشون بیارن.
رنگ از صورت خانی پرید. بلافاصله با معاملات ملکی که این واحد را برایم قولنامه کرده بود تماس گرفتم و شماره ی صاحبخانه ی خانی را که مالک طبقه ی سوم بود گرفتم و در طول مسیر پاسگاه ماجرا را برایش توضیح دادم و از او خواهش کردم به اداره آگاهی بیاید. توی اتاق مسئول، تمام ماجرا را بی کم و کاست تعریف کردم و هر لحظه چهره ی خانی غضبناک تر می شد. پیرمردی وارد اتاق شد و خود را مالک طبقه سوم معرفی کرد. خانی از جایش برخواست و صندلی را برای صاحبخانه خالی کرد.
_ حاج آقا منت گذاشتید اومدید. من میخوام یه کلام بگید که خونه رو با حق پارکینگ به این آقا اجاره دادید؟
پیرمرد با تأسف سری تکان داد و گفت:
_ نه آقا... اینم قولنامه. ما از اول هم ذکر کردیم حق پارکینگ ندارن.
_ جناب سرهنگ من دیگه حرفی ندارم.
سرهنگ گره ای به پیشانی اش داد و گفت:
_ حرف شما درست آقا... ولی دلیل نمیشه سر خود خسارت بزنید که. پس قانون برای چیه؟
_ جناب سرهنگ من حاضرم خسارت ایشونو بدم اما همین که این آقا درس عبرتش شد می ارزه یه ماشین نو هم براش بخرم خسارت بدم.
_ پولتونو بذارید توی جیبتون بمونه. قرار نیست هر کی پول داره بزنه داغون کنه و پولشو بده. بیاید این برگه رو امضا کنید. افسر میفرستم خسارت رو برآورد کنه.
(عجب روزی بود. اما خودمونیم... خانی حساااابی ادب شد)
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
هدایت شده از رصدنما 🚩
📢 #مغزبانی
اگر سر به سر تن به کشتن دهیم💔
از آن بِه که کشور به دشمن دهیم❌
● خواهر و برادر ایرانی ام
● مذهبی و غیر مذهبی
● با هر گویش و لهجه و قومی
● از شمال تا جنوب
● از شرق تا غرب
🔺 برای کوتاهی دست آتش افروزان
از خاک ایران عزیزمان به
#اتحاد_همه_ما به #همبستگی_ما
احتیاج است 🤝🇮🇷✌️
📍وعده ما جمعه سیزدهم آبانماه،
راهپیمایی سراسرکشور عزیزمان💪
♦️مراسم با شکوه گرامیداشت شهدای امنیت
و شهدای مظلوم شاهچراغ و اعلام انزجار از
عوامل اغتشاشگر
✅ حضور آگاهانه 🧠
✅ حضور حداکثری✊
#امنیت_اتفاقی_نیست
👥 Eitaa.Com/Rasad_Nama
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
💌|دارم امیـد ڪه امـروز
😌|در این عیـد قشـنگ
🌿|به مـن، آقـای رئـوفم
😍|خـودت عیـدے بدهے..
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
sorood1.mp3
6.88M
'🇮🇷:🍃'
#خادمانه
یار دبستانے من
با شعر جدید...☺️✌️
پ.ن:
برای 13 آبان❤️
برای فردای ایران😍✌️
#لبیڪ_یا_خامنهاے
#همه_باهم_میآییم✌️
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
'🇮🇷:🍃'
Γ..🐹'' ⃝
【#نےنے_شو'👼🏻' 】
[ چفیَمو بَشتَم میخام بلم راهپیمایــــے😌
اینقده این تیپمو دوشدالمممم ڪه نگوووو
بیاین با خم شوعال بدیم 😁😍
ملگ بر ضد ولایت فگیه ✊🏻🧕🏻✨ ]
🏷● #نےنے_لغت↓
با خم = با هم 😁
شوعال= شعار 🙊
ملگ = مرگ 🤭
فگیه = فقیه 🙈
ــــــ ــ
[ما معمولا نگران بچه هایی هستیم ڪه
خیلی بازیگوشند🐰
در صورتی ڪه باید نگرانیمان را متوجه ڪودڪانی ڪنیم ڪه بسیار آرام
و حرفگوشڪن هستن . . 🙆🏻♀
در بیشتر موارد تشخیص داده میشود ڪه این ڪودڪانِ به ظاهر آرام بیمار هستند...
چون به خاطر نظم و نظافت، ایجاد احساس گناه، انتقادگری و ڪمالگرایی افراطے
خودمان ، 😖😖
اجازه ندادیم ڪه آن نيروهای رشد كودک
ڪه بیحد و مرز هستند، با بازی جريان پيدا ڪند.❌⭕️
این در مورد نوجوانان هم صادق هسـت ]
.
.
اینژا گُردانِ کوشولوهاۍِ خوگشِلہ🤓👇🏻
Γ..🐹'' ⃝ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم❤️ . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره1⃣ جان هر زنده دلے؛ زنده به جا
«💕»
«🤩» #چالش_همسفرانه
#مختص_عشق_حلالم❤️
.
.
↩️شرڪت ڪننده: شماره2⃣
عیدیتونو اینجوری از همسرتون بگیرید☺️😍☝️
همینقدر ناب و قشنگ❤️
خدا برای هم حفظتون کنه
عاشقانه حلالی ها😌💙
.
.
«🏃🏻♀» #بدوجانمونیازچالش👇🏻
«💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
[😇] گاهی اگر که عشق
تو را دست کم گرفت
[🤨] تقصـیرتوست؛
دست مرا کم گرفته ای!
#محکمتردستموبگیر 😜🤝
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
🗡/••ایل ما ایل عجم هاست،
ڪه یک کودک ما
جگری با جگر شیر برابر دارد✋🏻
🌹/•• این ڪه ما دست به
شمشیر و زره ایستادیم
سبب این است ڪه این طایفه رهبر دارد☝️
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛#سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
| 🖼#نگارهٔ «1614»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
هدایت شده از رصدنما 🚩
✨🇮🇷
●○[ #خادمانه | #چالشانه ]○●
سلام علیکم بچه های انقلابی
و پا کار اسلام😍✋🏻🇮🇷
همونطور که میدونیم،
راهپیمایی امسال متفاوت و محکم تر از
هرسال برگزار میشه به همت #ملت_ایران
ان شاءالله🇮🇷✌️🏻😌
عکس نوشته ها از جملاتتون
شعارهاتون، رجزهاتون و.. آماده بفرمایید
و فردا توی راهپیمایی بین خودتون
و رفقاتون ازش استفاده بفرمایید.📝📜
📸 یا اگر قاب های ماندگاری
به چشمتون خورد عکس بگیرید
و برای مخابره تو کانال رصد نما
و رسانه های مجازی📲💻
برامون به آی دی زیر بفرستید:
🆔 @jahadgar_enghelabi
ما همه میآییم
چون ما #نسل_فهمیدهایم
چون ما به #ید_واحده_و_همبستگی
اعتقاد داریم✋🏻🇮🇷✌️🏻
📡 Eitaa.com/Rasad_Nama
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
🤍و پس از اندوه هایمان
همچون بهار زنده خواهیم شد،
انگار که هرگز مزهی تلخی
را نچشیدهایم🌱🥰
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
عاشقانی که مدام از فرجت میگفتند
عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری...💔
#امام_زمان 💫
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
|🍁| مثل هر روز نشستم سر میزی که فقط
خستگی های منُ، چایُ،کسی هست که نیست
☕️🍰
#احسان_کمال
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
"❣'' اوایـل زندگیمـون بود و حاج مہدے بعضے از جلسہهاے ڪاریش رو توے خونہ میگــرفت.
"☕️" فڪر میڪردم ڪہ پذیــرایے از ڪسایے ڪہ واسہ جلـســہ میان سختہ، بہ همین خاطر بہ مــادرم گفتم بیــاد واسہ ڪمڪ…
"☝🏻" همین ڪہ مہدے متوجہ شد، گفت: نہ !
براے این جلسہ، نہ قـراره خودت بہ زحـمـت بیفـتے نہ دیگــران، خودم همہ ڪارها رو انجـام میدم.
🌷شـهـیـد دفاع مقــدس عبدالمہــدے مغفــورے
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
✨🇮🇷 ●○[ #خادمانه | #چالشانه ]○● سلام علیکم بچه های انقلابی و پا کار اسلام😍✋🏻🇮🇷 همونطور که میدونیم
#خادمانه
منتظرتونیم🙏
بقیه در حد یک بوق شریک خون بودند
شما هم در حد یک پیام شریک همبستگی باشید
✌️✌️✌️
آماده دریافت:
📝متن ها
👌رجز ها
📖اشعار
✊شعارها
⭕️پیام هاتون به اغتشاشگران
📸و تصاویر حضور در راهپیمایی
🆔 @jahadgar_enghelabi
💢 تمامیِ متون و شعارهای شما درحال حاضر
در کانال #رصدنما داره پست میشه👇
Eitaa.com/Rasad_Nama
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
بهتر است✨
من در حوضِ خانه ام🏡
یک ماهیِ کوچک🐟 باشم
تا اینڪه
یڪ نهنـگِ🐳 گُـم شده در اقیانوس🌊
#حس_خوب
#شادزیستن
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
هدایت شده از رصدنما 🚩
•[ #پیامچه(۶) ]• 📬
کاربرانی که در صحنه حاضرند
اینطور رجز میخوانند:
شهادت محسن حججی
باعث وعده برچیده شدن بساط داعش شد
و اکنون شهادت آرمان علی وردی
عامل جدی برای برچیده شدن
بساط داعشی های وطنی خواهد بود😍
#پایان_مماشات
#اتمام_حجت
#اتحاد_همه_ما
تصاویر حضور شما را مخابره میکنیم:
📡| Eitaa.Com/Rasad_Nama
هدایت شده از رصدنما 🚩
رجز خوانی.aac
1.54M
•[ #پیامچه(۱۱) ]• 📬
ارسالی متفاوت از کاربر دیگر🎤
میشنوید از رجزخوانی نوجوان مازندرانی
اگر شهید شویم ایستاده ایم🌷
مباد که پرچم دستمان سقوط کند
#پایان_مماشات
#اتمام_حجت
#اتحاد_همه_ما
تصاویر حضور شما را مخابره میکنیم:
📡| Eitaa.Com/Rasad_Nama
Hosein Taheri - hokme jahad [128].mp3
12.08M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#حسین_طاهری🎙
واے اگر خامنهاے،
حڪم جهادم دهد😎👊
ــــ ـ در فطـرت یـاران علےدوست،
بدے نیست ✌️🏻ـــ ـ
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
امروز سيزدهمِآبانھ، روزِمن، روزِتو، روزهمبستگےما، روزِگرهڪردن مشتها و فرود آن بر سر استڪبار…!👊🏻🍃🇮🇷
ماتاپایجان. پایآرمانهامون،پایدینمونوکشورمونمیایستیم(:
.
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
زِ تو ڪے توان جدایی؟🙄
چو تو هست و بودِ مایے…😌💙
#فیض_کاشانی
#چونتودارمهمهدارم😍
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم❤️ . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره2⃣ عیدیتونو اینجوری از همسرتون
«💕»
«🤩» #چالش_همسفرانه
#مختص_عشق_حلالم❤️
.
.
↩️شرڪت ڪننده: شماره3⃣
دنیای قبل از تو را
به یاد نمی آورم:)
_مهمانِ عزیز قلبم!
.
.
«🏃🏻♀» #بدوجانمونیازچالش👇🏻
«💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیست_ودوم ] خسته از مغازه بازگشتم. ته دلم سب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_بیست_وسوم ]
عروسی افشین در نوع خودش به بهترین شکل برگزار شد. لحظه ی خداحافظی کلید ویلا را توی جیبش گذاشتم و کنار گردنش را بوسه ای زدم و زودتر از تالار بیرون آمدم. افشین با همراهم تماس گرفت و شاکی از اینکه مثل یک مهمان غریبه در جشن اش شرکت کرده ام، از سپردن ویلا به او و النا خیلی تشکر کرد و برای مدتی طولانی که شاید به واسطه ی ویلای من که اجاره بها را از خرجشان کاست، خداحافظی کرد و با آرزوی دیدن من در لباس دامادی تماس را قطع کرد. با پوزخند به خودم و زندگی ام مسیر شهر را پیش گرفتم و از جاده فرعی تالار عروسی روی اتوبان آمدم. نمی دانم چرا نتوانستم محیط خانوادگی و متفاوت از پارتی های مجردی جشن افشین را تحمل کنم. چه بر سر خلق و خو و رفتارم آمده بود؟ چرا قرار نداشتم؟ قربان صدقه های پدر و مادر افشین را که به گرد پسر و عروسشان می آمدند و نثارشان می کردند قند توی دلم آب می کرد. شادی و پایکوبی خواهر های افشین به دور عروس و داماد سر ذوقم می آورد اما... چرا جمع خانوادگی را نمی توانستم تحمل کنم؟ خودم را حسابی آماده کرده بودم برای مراسم افشین. با خودم می گفتم بعد از مامان و بابا و مادربزرگ، شاید با شرکت در جشن عروسی افشین باز هم بتوانم مفهوم خانواده را ببینم و درک کنم. دورهمی های سالم و آدم های متنوع و باشرف را ببینم و بی دغدغه برای چند ساعت خوش بگذرانم. اما آشوبی به دلم افتاد که قرار را از وجودم گرفت. ( _چته؟ نکنه حسودیت شد؟) صدای درونم آزارم می داد. یعنی واقعا به افشین، تنها رفیقم، به شب عروسی و خوشبختی اش حسادت می کردم که تحمل نداشتم بمانم و ببینم و لذت ببرم؟ نه... این حسادت نبود. من افشین را با تمام وجودم دوست داشتم. برادرم نبود اما تنها رفیقم و همدم تنهایی هایم که بود. نه... حسادت نبود اما حسرت... بله حسرت بود. حسرت نداشتن ها... نبودن ها... حسرت سالهای تنهایی...
پشیمان بودم از اینکه مثل بچه ها، نسنجیده جشن را ترک کردم و دیگر روی بازگشتن را نداشتم. تا نیمه های شب در خیابان های خلوت و سوت و کور شهر با ماشینم دور زدم و خسته به آپارتمانم رفتم. به ساعت نگاهی انداختم ساعت به وقت نماز و شیدایی دختر کوچه پشتی. هه... بدون اینکه لباس هایم را درآورم به بالکن رفتم. چند دقیقه منتظر ماندم. نیم ساعت. یک ساعت. نیامد. خسته به حمام رفتم. چقدر عجیب شدی حسام...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیست_وسوم ] عروسی افشین در نوع خودش به بهتری
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_بیست_وچهارم ]
با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم. سرم داشت از درد منفجر میشد. دستم به موبایل خورد و از لبه پاتختی روی پارکت کف اتاق افتاد و خاموش شد. اعصابم به هم ریخته بود. به شدت خوابم می آمد و حالا با این یکه ای که خورده بودم، نبض زدن سردرد تنشی بدی که گوشه ی گیجگاهم را گرفته بود و ول نمی کرد غیر قابل تحمل شده بود. موبایل را برداشتم و آنرا روشن کردم. طولی نکشید که دوباره زنگ خورد. نمی دانم چه کسی پشت خط بود. فقط صدای پسری آمد که گرم احوالپرسی کرد و تند و بی وقفه از دعوت به پارتی اش گفت و تماس را قطع کرد. بلافاصله با همان شماره آدرس مکان پارتی راهم پیامک کرد. « این کی بود دیگه؟ خودشو که معرفی نکرد شماره هم ناآشنا بود... بد به دلت نیار چقدر ترسو شدی... لابد یکی از بچه ها بوده. شماره شو عوض کرده فکر کرده شماره شو داری خودشو معرفی نکرده. وگرنه چه کسی تو گند اخلاق رو میشناسه که اینقدر صمیمی حرف بزنه و مثل آشناها حسام هم خطابت کنه. حالا چیکار می کنی؟ یه پارتی افتادی ها... تو که لیاقت جمع خانوادگی رو نداری... دیشب رو که یادته. لا اقل اینو از دست نده» بی توجه به افکار وسوسه آمیزم به یخچال سری کشیدم. سرم عجیب درد می کرد.
یکبار دیگر پیام و آدرس محل پارتی را نگاه کردم جایی خارج از شهر و کاملا ناشناس. عزمم را جزم کردم که سری بکشم. مدتها بود که پارتی نرفته بودم. آخرین پارتی که پارتی خودم بود و خودم هم بخاطر ساناز... اه اه ااااه آن عفریطه... بخاطر او خرابش کردم. دوست نداشتم فکرم را خراب کنم و خودم را آزار بدهم. تدارک ناهار دیدم و منتظر تماس باربری شدم. قرار بود برای مغازه جنس بفرستند. نزدیک غروب بود که تماس گرفتند. عصبی از این همه تأخیر لباس پوشیدم و به سمت مغازه حرکت کردم. اجناس را که تحویل گرفتم و وسط مغازه رهایشان کردم و مغازه را مهر و موم تعطیل کردم، شب شده بود. از همانجا به سمت مکان پارتی دعوت شده حرکت کردم. خیلی از شهر دور شده بودم که فرعی را پیدا کردم و به آن پیچیدم. انتهای فرعی، نوری پیدا بود که بی شک مکان پارتی را نشان میداد. با تماس افشین به دنیای درون ماشینم بازگشتم
_ سلام خوبی؟ چه خبرا؟
_ خبرا پیش شماست شادوماد. خوش میگذره؟
_ اون که بله... خواستم بگم ویلاییم. جات خالی و بازم دستت درد نکنه. اما... یادم دادی عروسیت بعد شام فرار کنم.
خندیدم و گفتم:
_ من قصد ندارم شام بدم حالا تکلیف چیه؟
_ خودم یه فکری میکنم. کجایی مغازه نیستی؟
_ نه... جنس اومد حوصله نداشتم بچینم. بستم اومدم دور دور.
_ پشت فرمونی مزاحمت نشم. امیدوارم فقط دور دور باشه
حرفی نداشتم برای پاسخ به افشین.
_ برو به عسل خوردنات برس. کاری نداری؟
_ نه... ولی بدون فهمیدم پیچوندی. خداحافظ
و تماس را قطع کرد.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal