「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
سوال میکند از خود هنوز،آهویی...
که بین دام و نگاهت،کدام صیاد است!(:
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
امسب سب اول فاطمیه هشت🖤
مامان ژونی اوردتمون پیس پشر حضرت زهرا(سلام الله علیها) دتاتنیم تا اقامون مولامون زودتر بیاد😍
🏷● #نےنے_لغت↓
🦋 دتاتنیم:دعاکنیم
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
یکی از صالحان دعا میکرد:
پروردگارا در روزی ام برکت ده »
کسی پرسید:چرا نمیگویی روزی ام ده؟
ڱفت روزی را خدا برای همه
ضمانت کرده است...
اما من برکت را در رزق طلب میکنم چیزیست
که خدا به هرکس بخواهد میدهد
(نه به همگان)
اگر در مال بیاید ، زیادش میکند .
اگر درفرزند بیاید ،صالحش میکند .
اگر درجسم بیاید، قوی وسالمش میکند .
و اگر درقلب بیاید،خوشبختش می کند...
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
|👀| فارغُ التحصیلِ چشمانت شُدن شد آرزو
|😝| روزِ دانشجوست امّا در دبستان ماندهام
#روزتمبارکعشقم
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
{😌• نوازشم کن
دستهای تو👋
برف را❄️
آدم میکند •☺️}
#مسعود_احمدی_شامکانی /✍
| 🏴 #فاطمیه
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1647»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
🖤◾️🖤
آخـرش خـم شد به درگـاه علی،
مـاه علی
آری، آن قامـت به جز در
پـاے یکتا، تـا نشد
چشم امید یتیـمان!
چشـم را وا کن ببیـن
ناله هـم سهم یتیمان تـو
از دنیا نشـد....💔🍃
🖤◾️🖤
#قاسم_صرافان
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
{💓} مُلڪ دل
{🙃} جاے ڪدورت نیست،
{😌} جاے دلبر است...
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🌿|° شھـیـد حاجےزاده بےنھـایت صبــور بود.
🌟|° وقتے بحثمان مےشد
من نمےتوانستم خودم را ڪنترل ڪنم،
یڪسره غُــر مےزدم و با عصبــانیت مےگفتم:
تو مقصــر؎، تو باعث این اتفاق شد؎.
اما او اصلا حرفے نمےزد...
💖|° وقتے هم مےدید من آرام نمےشوم،
مےرفت سمت در،
چون مےدانست طاقت دور؎اش را ندارم.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #رضا_حاجیزاده
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
گاه علی فاطمہ را
اینگونہ خطاب میکرد:
اے همہ آرزوے من..🌿
#عشق_الهی
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_ششم] آرام نشستم، بدون توجه به خاکی شدن مانت
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_هفتم]
با اشعه های نوری که از پرده حریر یاسی رنگم ، روی تخت منعکس میشد ، چشمانم را باز کردم.
صبح شده بود،صبحی که قرار بود ، تصمیم بگیرم.
نفسم را بیرون دادم و با رخوت نشستم
بعد شانه کردن موهای بلندم ، نگاه پریشانم را دور تا دور اتاق چرخاندم، هوس اتاق تکانی به سرم زده بود ، اصلا انگار وسواس گرفته بودم.
چند دقیقه بعد کل زمین و روی تخت پر شده بود
از لباس،سرم را به طرفین تکان دادم
لبخند زدم!
لبخند زدن در این حال فقط کار خودم بود،خود ریحانه ام!با حوصله لباس ها را تا کردم و دوباره از نو چیدمشان ، ایندفعه مرتب تر ،شال و روسری ها را با دقت فراوان اتو کردم و آویزشان کردم .
بعد تمام شدن کارم حالم بهتر بود،دختر بودم دیگر،عادتمان بود ؛خانه که مرتب می کردیم بعد آن فکر می کردیم می توانیم سخت ترین تصمیم ها را بگیریم، کمی میان پوشه کارم گشتم و مثل هر بار ذوق کردم از دیدنشان.
به مادرم پیام دادم که بیرون می روم ،آماده شدم
و بعد دوربین عکاسیم را هم در دست گرفتم،اول با آژانس دنبال ماشین به جا مانده جلوی کافه ام رفتم و بعد با فکری آنی راهی پارک شدم .
قدم زدم و بعد دوربینم را تنظیم کردم ، چند بار امتحانش کردم،نگاهم درگیر پروانه ای شد که با ظرافت تمام روی گلی نشسته بود ، چند ثانیه بدون پلک زدن نگاهش کردم و بعد یاد حرف های مادرم افتادم " هر کدوم از موجوداتی که کنارمون هستند ، یه نشانه از خداوندن ..
شما می تونید با دیدن شون عظمت و زیبایی بی انتهای خالق را تا حد درک خودتون ، حس کنید "
بعد کمی عکاسی راهی خانه شدم ، مادرم خانه بود و منتظر من،بعد خوردن ناهار ، کنارش نشستم..
مشغول کاغذهای زیر دستش بود :
مامان؟!
عینک مطالعه اش را جا به جا کرد:
جانم!
تردید داشتم اما باید تلاشم را می کردم
،بحث یک عمر زندگی بود خوب :
راستش ..
نگاه خیره اش، تردید ها را دوباره به جانم انداخت داشتم چه می کردم ؟! می خواستم بگویم حاج خانم دخترت گند زده به آبرویتان ؟! لبم را به دندان گرفتم ، نه نمی توانستم ! :
از خاله اینا چه خبر ؟! این ورا نمیان ؟!
کمی با تعجب نگاهم کرد ، تعجب هم داشت ..حرف عوض کردن به این ضایعی !
_ هستن دیگه ،
نمیدونم شاید هفته بعد یه سر بزنن.
ایستادم و راهی اتاقم شدم تا خود شب در کلنجار بودم،با خودم،با تصمیمم !
میان باتلاق گیر کرده بودم !
هر چه دست و پا می زدم بی فایده بود انگار !
دو روزی گذشته بود ،در این دو روز صد بار مقابل مادرم نشستم و صدایش کردم و بعد انگار روی دهانم چسب زدند و لال شدم،نشد که نشد!
بعد دانشگاه خسته و پریشان راهی خانه شدم
و بعد اتاقم،درست وسط اتاق نشستم،
نه نمی توانستم چیزی بگویم!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_هفتم] با اشعه های نوری که از پرده حریر یاس
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_هشتم]
گوشیم را در دست گرفتم ، تصویر زمینه اش عکس خودم و سارا بود ، دوست داشتنی بود لبخند روی لب هایمان،چشم هایم چه برقی می زد در عکس !!
روی شماره ای که ذخیره نشده بود
اما از برش بودم مکث کردم.
چند ماه پیش با چه ذوقی این شماره را می گرفتم..
این گوشی خودش قاتل مخوف این شهر بود،
این عکس ها، برق چشم ها، لبخند ها ، شماره ها!
می کشتند مرا ،
عزیزم های پیام های گذشته اش!
چشمانم را بستم،
دست و پا زدن بس بود جان دلم !
از تصمیمی که گرفته بودم واهمه داشتم،
اما باید کاری می کردم دیگر!
دیدم ، نه ! نمیتوانم تلفنی حرف بزنم !
صفحه پیامش را باز کردم
پیام های قبلی مان دهن کجی کردند برایم !
"" سلام ،میخواستم بگم ...قبوله
اما ..شرط دارم !""
دستانم روی دکمه ارسال می لرزید،
قلبم تند می زد ،
اگر شرطم را قبول نمی کرد ، چه ؟!
انگشت لرزانم را به دکمه رساندم و تمام !
پیام ارسال شد !
تایید ارسالش هم بلافاصله آمد.
نیم ساعتی گذشت،
نیم ساعتی که من در خودم گم شده بودم
کاش کسی بود صدایم می زد
بلند ...با فریاد ..با تشر..:
ریحانه !!!
صدای پیامش که آمد ،
انگار از خوابی طولانی بیدار شدم!
_ شرط ؟!
با این استرسی که داشتم نتوانستم روی تخت آرام بگیرم،قرار دل نداشتم!
برایش نوشتم :
باید بیایی خواستگاری رسمی ،
شرط هام رو هم همون جا میگم !
چند ثانیه نکشید که پیام دومش رسید :
چه جااالب! باشه میاییم
کف دستم عرق کرده بود ، عادتم بود،
راست می گفت جالب!
دختر باشی ، دوستش داشته باشی ، یک چیز هایی را به چشم ببینی،با پرویی بخواهد نامردی کند و عکس پخش کند،ناچار شوی تصمیم بگیری و بعد بگویی بیا خواستگاری!
ماجرای زیادی جالبی بود!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal