eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
#همسفرانه راهـیـسـټ راه |عــشــڨ💚| ڪه هیـچــۺ ڪنــاره نیـسـټ|😎| آݧ ڄــا ڄــز آݧ ڪه| ☝️| ڄان بـسپــارنــد چــاره نـیسـټ|😍| ـــــــــ #حـــافــظ‌جــآݧ✏️ــــــــــ |🌸| @asheghaneh_halal
💚🍃 🍃 #مجردانه پیامبرمون فرمودند: زن رو نباید بہ خاطر مال و جمالش بہ همسرے گرفت،چون جمال شاید سرنگونش ڪند و مال شاید بہ طغیانش وادارد، زن رو تنها بہ خاطر دینش بہ همسرے انتخاب ڪن...👌😌 📚[محجة البیضاء ج۳ ص ۸۵] #چقدربہ_این_موضوع_عمل_میڪنیم؟ پ.ن: جزعشق‌الهےچہ‌عشقیست‌پایدار 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹 |•° 🍃|| با جملہ هاے زیبـا از همسر خود دلجویی ڪنیم؛یہ جملہ ے شورانگیز میتونہ طوفانے از خشم و غضب و نفرت رو خاموش ڪند و بناے زندگیو از خطرات گوناگون دور ڪنہ... ||🍃 🌸|| از ازدواج خود اظهار پشیمونے نڪنیم زندگے و روابط خودمونو با دیگران مقایسه نڪنیم و یادمون نره ڪہ زندگے هر ڪسے مطابق سلیقہ و عقل و درایت او اداره مےشود... ||🌸 😌👌 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇🏻 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#ریحانه زیباتــرین پنجـ🖼ـره ی دنیا، قــاب چـ💚ـادر توست! وقتی چادرت را ڪمی روی صورتت می ڪشـ🌤ـی و با غـ😌ـرور تمــام از انبـــوه نــ👀ـگاه نـامحــرمان عبور میڪنی.... #بانوی_سر_به_زیر_من🙂💝 💟⇨ @asheghaneh_halal
°•| 👶 |•° 🍝)) یک توصیہ براےپدر و مادر ها در مورد بچہ هایےکہ تمایل کمترے بہ غذا خوردن دارند: 👌))رعایت این نکتہ بسیار مهم است! ❌))وقتےکودک شما خوب غذا میخورد،نباید او را تشویق کنید، نباید پاداش و جایزه بدهید یا حتےبہ نوعے نشان بدهید کہ ازاین قضیہ خیلے خوشحالید! 🍃))غذا خوردن کار خارق العاده یا کارےکہ مستوجب تشویق و پاداش باشد نیست! کودک باید بداند کہ ماغذا میخوریم براےاینکہ نیاز بہ غذا داریم و نہ براے خوشایند پدر و مادر یا در ازاےجایزه و تشویق. ))اگر کودک بفهمد کہ غذاخوردن او چقدر براےشما مهم است،با بد غذایےکردن باشمالجبازےخواهدکرد نکات تربیتےریز و کاربردے👇 🍓)) @asheghaneh_halal
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 #چفیه 🌹بگذارید🌹 🕊گمنام باشم🕊 که به خدا قسم✋ گمنام بودن •|😍😊|• بهتر است ✅ از اینکه فردا افرادی👥 وصایایم را شعار قرار دهند°|👌🗣|° و عمل را فراموش کنند•|❌|• #طلبه_شهید_رضا_دهنویان #شهیدرایادڪنیم_باذڪرصلوات💟 💐🍃 @ASheghane_Halal 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
😜•| |•😜 ✍ ✅ یه عـــده به صــرافتـ افتادنـ😅 ڪه چــــرا ڪسے ڪارے نمےڪنه😂 ایـــن دولـــت باید تغییـر ڪنه😜 تــا مجــددا مـــردمـ یڪیو انتخابـ ڪنند😅 آخـــه مـــردمـ دارن داغونـ مےشن☹️ •|| خندیــــــ😜شـــــه نوشتــــ✍ ||• بهـ بهـ چقــــد بعضےا دلـــسوزنـ😂 اصــــلا مهـــربونے و فـــداڪارے ازشونـ مےباره😏😒 داداشمـ شومـــا نگــرانـ مردمـ نباشینـ😅 بـــرو براے چهـــارسال بعد تحلیل ڪن👇 ڪه چے ڪار 😏 راے بیــــاره😂😅 لیـستهـ 👇 ڪارایے ڪه مےخواے باهاشــون مـــردمو فریبـ بدے بنویسـ😂 نڪتهـ✍🇮🇷 ✅مــلتـ ایـــرانـ بایــــد یاد بگیــــرن حـــرفاے چهارتا سلبریتے ڪه با چاشنے دروغ و فریبـ بوده👇رو باور نڪنن😏😒 انتخابـ خودتونـ بوده 😏 پـــس پاشـ وایسینـ☹️ ڪلیڪ نڪنے سلبریتے میشے😅👇 •| 😜 |• @asheghaneh_halal
#شهید_زنده ⭕| سرلشڪر سلیمانے خطاب به ترامپ: شما تا امروز چه غلطے ڪردید ڪه براے ما خط و نشان مے‌ڪشید؟ 🔸| شأن رئیس جمهـور ما نیست ڪه جواب تو را بدهد. من به عنوان یڪ سربـاز جواب تو را مے دهم. 🔹| ترامپ قمـار باز!🃏 منـ خودم به تنهایے در مقابلت مےایستم 🔸| جنـگ را شما شروع مےڪنید اما ما به پایان مےرسانیم! 🕊| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° امام خامنـه‌ای: ♨️| هرجـا در مواجـهه با استڪبار به حضـور ما احتیاج باشد، ڪمڪ مےڪنیم و از گفتنش ابایے نداریم. ‼️|ما در مواجهـه با دنیـاے کفر ملاحظه‌ی هیچ‌ڪس را نمےڪنیم💪 ولایتےـا؛ ڪلیڪ رنجه لدفا😉👇 🍃:🌹| @Asheghaneh_Halal
🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 #همسفرانه 👫/° همــراهٺ مے‌آٻم ٺا آخـر راه 🚫/• و هٻچ نمے‌پرسم هرگــز ؛ ☝️/° با ٺو اول ڪجاسٺ، ❌/• با ٺو آخر ڪجاسٺ !؟😊 ✍ #عباس‌معروفی #همسفر_تا_بهشت💕👫 🎀|| @asheghaneh_halal 🌹 🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [☺️] آااا یِـتَمـے دیده بـالا بِلَـــمـ☝️ دستَـمـ مـیـلِـسـه😁 به تـوتـولاتا🍭 [😎] پاهاتـ😍 خـودش شوڪـ🍬ـولاته نـے نـے😘 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❤️📚 📚 #عشقینه #ناحلہ #قسمت_شصت_و_شش من هم دنبالش رفتم. فروشندش یه خانمی بود.. روکرد سمت فروشنده
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° +این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه‌ از حرفش خندم گرف چقدر محمد سخت گیر بود نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه ولی تنها چیزی ک میدونستم این بود ک اخلاقش خیلی برام شیرین بود ریحانه ادامه داد +بیا بریم خونمون بعد از شام زنگ‌بزن بیان دنبالت _نه اصلا امکان نداره این دفعه تا تو نیای من نمیام‌خجالت میکشم عه‌ +نه دیگه فک کردی زرنگی! الان اینجا نزدیک خونه ی ماس باید بیای وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم _خدایی نمیام خونتون نزاشت حرفم تموم شه‌ دستمو کشید و منو با خودش برد دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده ولی روم نمیشد دیگه در مقابلش مقاومت نکردم اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم‌ تو راه راجع ب درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم‌ خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود چند دقیقه ای بود ک رسیده بودیم خونشون با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام.که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم‌ با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه این دفعه محمد نبود اصلا نبود میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم روم‌نمیشد هم نمیدونستم باید چی بگم‌و چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت +بیا بریم پیش بابام تنهاس میخام قرصاشو بدم چادرمو رو سرم مرتب کردمو دنبالش رفتم دوباره با همون صحنه مواجه شدم لنگه ی شلوار خالی باباش دلم میخاست ازش بپرسم چی شده که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گف +تو جبهه جامونده با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_شصت_و_هفت °•○●﷽●○•° +این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خو
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ریحانه مشغول قرص ها بود در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم _پس چیکار میکنین؟ اشاره زد به پای مصنوعی کنارش بغضم گرفت از نگاه باباش چه خانواده ی زجر کشیده ای یه دفعه باباش گفت +میخوای برات تعریف کنم؟ بی اختیار سرمو تکون دادم باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم از داستان زندگیش میگفت از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت +مال همون موقع هاس ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من +بیا دخترم نمیدونستم‌باید چیکار کنم چفیه رو ازش گرفتم بهش نگاه کردم جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد داد زد +ریحانه!! هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست بدو دیگه خسته شدم آهای کجایی پس؟ بعد دوباره یه دفعه داد زد +اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم دوباره دلم یجوری شده بود تپش قلب گرفتم محمد بود؟ جدی محمد بود؟ وای خدای من سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد دست ب روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم. خب زیاد هم بد نبودم‌ اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت _ یا الله و وارد شد فهمیده بود من اونجام ؟ نه قطعا متوجه نشده اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم ی دفعه باباش گفت +آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا... مهمون داریم پسرم از جام بلند شدم و آروم گفتم +سلام اول رو به باباش سلام کرد بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگف ثانیه ها رو شمردم ۳ ثانیه چیزی نگفت طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت _سلام نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد انگار وا رفته بودم محمد رفت سمت آشپزخونه بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد ازدواج کرده بود؟ به همین زودی! حالا چرا عقیق انداخته دستش؟ احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم دیگه نتونستم طاقت بیارم بالاخره با بغض گفتم _این داداشت میخواست ازدواج کنه؟ چیشد؟ ازدواج کرد؟ چرا به من نگفتی؟ جشن عقد نگرفتن؟ وای وای من چی گفتم؟ تاریخ عقد رو پرسیدم؟ از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت +نه بابا توهم دلت خوشه ! دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم چی چیو به تفاهم نرسیدی تا پریروز داشت واسش میمرد یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد +خودش محمد و رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه‌ به زور سلام میکنه حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند حرفاش بهم انرژی داد تونستم خودمو کنترل کنم نفهمیدم چطوری ولی حالم خیلی خوب شده بود بغضم جاش رو به یه لبخند داد این یعنی یه فرصت طلایی دوباره خیلی خوشحال شده بودم حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود میدونستم این اتفاق الکی نیست خدا بالاخره جواب گریه ها و دعاهامو داده بود دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد از جام پاشدم و بوسیدمش _مرسی بابت امروز‌ ریحانه خیلی دوست دارم بمونی برام تو دخترک مهربونم فرشته ی منی اصن تو! اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت +بری؟ _اره مامانم اومد بالاخره دلم میخواست با محمد هم خداحافظی کنم ،دوباره ببینمش،دوباره از نوقندتو دلم آب کنم،ولی توهال نبود ازاتاق رفتم بیرون روب پدرش گفتم _دست شماهم دردنکنه‌ خیلی زحمت دادم شرمنده ببخشیدتوروخدا این دفعه لنگه شلوارش خالی نبود ازجاش پاشدو +نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم‌ بهش یه لبخندگرم زدموگفتم _خداحافظ +خدانگهدار بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادم و ازخونه خارج شدم سوارماشین مامان شدم با دیدن چهرم ذوق زده شد یه سلام واحوال پرسی گرم کردیم و بعدش روندتاخونه‌ حالم بهترشده بود خیلی بهتراز قبل بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_شصت_و_هشت °•○●﷽●○•° ریحانه مشغول قرص ها بود در جواب بابای ریحانه با
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° مثل یه تولد دوباره بودبرام حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم! محمد تو رخت خوابم دراز کشیده بودم ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم _عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟ +فاطمه رو میگی؟ _اها چجوری چادری شد؟ +نمیدونم نمیتونم بپرسم ازش‌ شاید دلیل شخصی داشته باشه‌ _ازدواج کرده؟ +نه بابا. ازدواج چیه‌ ؟ اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه _عه؟پس چیشده یهو؟ +نمیدونم والا‌ ! _آخه رفتارشم تغییر کرده این جای تعجب داره با تعجب گفت +چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟ _اخه چ میدونم مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه ! حس میکنم خبراییه! +چه خبرایی؟ _نمیدونم آرایش نمیکرد قبلا؟ +چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر _من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه‌ تو نشنیده گرفتی‌ +اره عجیبه خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد‌ ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه _کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نزاره با تشر گفت +وا داداش!حرفا میزنیا من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا! راستی!!! _جانم +امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره _خب؟ +من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیره ایه ک میخواد بخره من بهش هدیه میدم‌ _آفرین کار خوبی کردی اجی ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه‌ اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟ +وا من چ میدونم _دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش! +کجا؟ _دم هیئت +اها _حالا بیخیالش ریحانه جان من گرسنمه میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟ +عه.باشه باشه صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم _حاج آقا خوبن؟ بابا سخت برگشت سمت من با یه صدای خیلی ضعیف گفت +نه محمدجان! قلبم درد میکنه بابا‌ رو پیشونیشو بوسیدم و _بازم درد دارین؟ +اره بابا جان _شما ک سه ماهه عمل کردین که! +نمیدونم دو سه روزی هست که حالم بده‌ با نگرانی گفتم _پس چرا ب من نگفتین آقاجون‌؟ +الکی بگم نگرانت کنم که چی؟ _خب میبردمت تهران دوباره +نمیخاد پسر از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه رو ب ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم _قرصای بابا رو دادی؟ +اره چطور؟ _میگه چند روزه حالم بده تو خبر داشتی؟ +نه.چیزی به من نگفته _امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟ +خب تو که پیشش بودی فکر کنم فقط یک ربع تنها موند قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرام بخشش رو در اوردم و بردم براش صداش زدم _اقاجون!بفرما قرصاتو بخور فردا نیستما. دارم میرم تهران‌ +بری تهران؟ _اره قرصشو گذاشت دهنش کمک کردم از جاش پاشه‌ بردمش حموم سعی کردم یه جوری آب و تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم. کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه مثل ی بچه مظلوم شده بود حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم که ریحانه داد زد +بیاین غذا حاضره‌ دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش _اقاجون حالتون بهتره؟ با بی حالی گفت +نه پسر نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه‌ خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_شصت_و_نه °•○●﷽●○•° مثل یه تولد دوباره بودبرام حالا وقتش رسیده بود به
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه‌ بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود هیچ کس دل تو دلش نبود سخت ترین شرایط بود برای هممون. کسی از بیمارستان تکون نمیخورد زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن به ساعتم نگاه کردم دم دمای اذان صبح بود داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود. بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش و نیاورده بود ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید. خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده صدای اذان گوشیم بلند شد با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه پرستارا جمع شدن دورش یکیشون دویید بیرون خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف بدنم خشک شد حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق همشون دور بابا جمع شده بودن با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید وای بابا بابا بابا حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود ؟ بابای من چرا به این وضع افتاده؟ ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن علی هم با ترس به شیشه خیره بود بغض سراپای وجودمو گرفته بود نشستم رو صندلی و آرنجمو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندس نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم‌ حتی یک ثانیه‌ از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن میخواستم داد بکشم دیگه بریده بودم از دنیا من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو همه ی وجودم درد میکرد فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد بدنم شده بود کوره ی آتیش من چی کار میکردم بعد از بابا بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید بابای من رفته بود؟ کی باور میکرد؟ چی دردناک تر از این بود؟ چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟ من نمیخواستم بدون بابا نمیتونستم بدون بابا فاطمه : دلم خیلی شور میزد همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن! نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم _مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده‌! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ +خب به خونشون زنگ‌بزن _ندارم تلفنشون رو مامان دلم‌شور میزنه‌‌‌ +چرا دخترم؟ _اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟ +عه زبونتو گاز بگیر میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر با این حرفش از جام پریدم‌ و رفتم تو اتاق دست دراز کردم و نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتمو خوشگل تر میکردن چیزی به صورتم نمالیدم با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم _خودم برم یا منو میبری +الان ک دستم بنده دارم نهار درست میکنم یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت‌ خداحافظی کردمو رفتم پایین کفشمو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم‌ سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش اونم حرکت کرد سمت خونشون سر خیابونشون ک‌رسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد دقت که کردم‌عکس بابای محمد بود تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتم و خوندم _زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد! بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| فتـنہ‌ها را یڪ بہ یڪ -{⚡️}- /° همچـونـ علے در نطفہ ڪُشتـ -{😉}- °\ ڪے ڪند در ڪـار زار -{👇}- /° اینـ شیـر بر روبـاهـ پشتـ -{😏}- °\ غمـ ندارد شیـعہ تـا -{😁}- /° وقتے علمـ در دستـ اوستـ -{💚}- °\ مےزند با حـرفـ‌هایشـ -{✋}- °| بر دهانـ یاوه‌گویانـ سختـ مشتـ -{👊}- #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(108)📸 🌹| @Asheghaneh_Halal
#صبحونه زنـدگـ💚ــے از صـداے زیـبــاے صبـ🌤ـح و عشـ💕ـق و تــ🎼ـرانه لبریز استـ👌 سلامـ زندگـے😍 سـلامـ دوسـتـانــ🖐 صبـحـتان بـهـ💐ـشـتـ طعمـ لحظه هایتان عسـلـ💖 #صبـحـتون_زیـبـا_و_شــاد😊🎈 🍃🌸// @asheghaneh_halal
#پابوس #یااباعـبدلله♥️∞ •|چـہ ڪسـےفڪرغلام استــ🌱✨ •|بہ غـیراز اربـاب❥ •|پـسرفـاطمہ...! •|این بـےسرو پارا دریاب😭🖐 #آقاڪربلالازمم😭 #دوشنبه‌های‌حسینــی❤️ @asheghaneh_halal |🌸🍃
👒✨ ✨ #همسفرانه ••غرورت را |°•🌸 •°| ••زیــر پابگــذارتــامن |°• ☝️•°| ••بـرایت ‌‌دنیا را زیــرپابگــذارم |°•😉•°| #جان‌من‌مغــرورنباش‌دیگــه☹️ ✨ @asheghaneh_halal 👒✨
💚🍃 🍃 #مجردانه مجردهــــا چرا منتظرید بعد از ازدواج همسرتون از این رو بہ اون رو بشہ؟ مگہ داریم؟مگہ میشہ؟😐 [شعرشد😂] ازدواج بہ خودے خود افراد رو تغییر نمےده،توزندگے مشترڪ سعے ڪنید اخلاق هاے خوبتون رو خیلے بیشترڪنید اینطورے در آینده روے همدیگہ اثر مثبت دارید #ڪمال_همنشین_درمن_اثرڪرد😌 پ.ن: زسوزشوق‌دلم‌شدکباب‌دورازیار😁 [جناب‌حافظ] 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹 |•° || اگر همسرتان روے یڪ موضع با شما جدل میڪند، هر چہ پاسخ دهید، دعوا بدتر میشود، بهتر است ڪہ شما موضوع را بہ طور ظریفے عوض ڪنید البتہ این فقط یڪ تڪنیڪ "موقت" براے ڪاهش مجادلہ و تنش است و یڪ تڪنیڪ اساسے نیست😃 || [آقا👱🏻]: این چہ وضع زندگیہ، صبح تا شب اعصاب خوردے، صبح تا شب غر، آخہ من چقدر حقوق میگیرم اونجا هم خونہ مادرم ڪہ یہ احوالپرسے درستے با خواهرم نڪردے [پ.ن: نبینم با هم اینجورے حرف بزنیدا😒 اینا مثالہ....😐] [خانم👩🏻]: راسے گفتے اعصاب خوردے یادم اومد باید داروهای مادرت هم بگیرے یادت نره ها بنده خدا سپرده بهت.. [خانم👩🏻]: چہ ترافیڪ سنگینے، خوبیش اینہ بیشتر ڪنار همیم و میتونیم راحت این چند دقیقہ رو باهم حرف بزنیم... || و.... ازین قبیل ڪارا ڪہ یڪم سیاست میخواد || 😁 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇🏻 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
🌹🌹🌹🌹🌹🕊🌹🌹🌹🌹🌹 #چفیه #حامد_واقعی محمد حسین •|😊|• هیچگاه به هم کلاسی های خانم در دانشگاهش نگاه نمیکرد ••|😔😄|•• #تصویر_باز_شود #شهید_مدافع_حرم_محمدحسین_محمدخانی🌷 #شهدا‌ر‌ا‌یا‌دڪنیم‌با‌ذڪرصلوات @Asheghane_Halal 🕊🕊🕊🕊🕊🌹🕊🕊🕊🕊🕊
#ریحانه چـادرمـ را بـ🌬ـاد نیاورده ڪه باد ببــره...😏 چــادرمـ پرچـ🏳ـم غیـرتِ همه‌ے مـ👱ـردان سرزمینم است ڪه سرخـ❤️ـے خونشـ💉ـان را به سیـ◾️ـاهے آن بخشیده اند...☺️☝️ #من_حافظ_این_امانتم✨🎈 💠|… @asheghaneh_halal
😜•| |•😜 جنـــشـ مشڪل حل ڪن✍ راهڪار هاے 15 گانهـ ے خاتمے✍ ✅ایجاد و تقویت فضاےهمبستگے ملے ✅وحدت ملے ✅تغییر نگاه رسانه ملے ✅ ایجاد فضاے باز و امن ✅آزاد سیاسے ✅ محدود کردن دایره غیرخودے ✅برداشتن حصر ✅آزادے تمام زندانیان سیاسے و‌عقیدتے ✅اعلام عفو عمومے ✅ رفع محدودیت‌هاے بیجا ✅پایان دادن به افراط و‌ تندروے شنیدن اعتراض مردم✅ پاسخ‌گویے دولت✅ زنده نگهـ داشتن اعتماد مردمـ✅ تشکیل دادگاه‌ها با هیات منصفه مردے✅ •|| خندیــــــ😜شـــــــه نوشتـــ✍ ||• عـــامو جــان مےخواے 👌 چـــند بند دیگــه اضـــافــه ڪنے👇 ❎خـــاورے رو برگـــردونیمـ😒 ❎ بـــه محمــد رضــا بگیمـ بیاد همینـ جا دور همـ راه مےندازیم. ❎بــــراے مسیح جــان ڪارت دعــوت بفرستیم😂 ❎ بـــه ترامپـ هم بگیمـ بیا قدمتـ روے چشماے ما😂😅😒 جمـــع ڪن بــابــا خـــودتو👌 مسخــــره ڪردے😂😅😂 حـالا رفع حصـــر نشه😒 اقتصـــاد نمےچرخه😂😅😜😄 اصـــلا به نظـــرمـ خوده حصر یڪے از دلایل نـــابسامانے ڪشوره☹️ چــــرا به ذهــنه عـــمو حسنـ نرسید😂 ڪلیڪ نڪنے حصـــر میشے😂👇 •| 😜 |• @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😁] بَـســه هـاااا😍 این پیـسیه☺️ پـیسـ😻ــے بَسـه‌هـا بِهَمـ مُلَلِـفـے‌تون چَلدَمـ🙈 [😎] خوشـوقتیـمـ از آشـنایـے‌تونــ😅 پیشے خانومه🌹 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal