eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌نمایی از منزل روستایی در روستای دیواندر سال 1358 . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
98081507.mp3
27.81M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• به اخلاق خودمان برسيم؛ اخلاق اهميتش از عمل هم بيشتر است...! 👤 مقام معظم رهبری . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• . امام زمانم! روز سختی است و داغ سنگینی بردلِ شما؛ آجرک الله یا صاحب الزمان..🖤 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌وپنجاه‌و‌هفتم نمیخواستم برگردم و باز هر اونچه این
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• حنانه قبل قامت بستن گفت: سبحان درجریان تصمیم رضا هست؟ من دیگه نمیتونم بمونم بچم تنهاست رضوان فوری گفت: آره قرار شد هر کی کار داره و نمیتونه بمونه فردا با شما برگرده بقیه بمونن من و رضا که میمونیم برو دیگه منتظرته! با چشم و ابرو خط و نشون هام رو براش کشیدم و روسری چادرم رو سر کردم! از راه پله و پذیرایی گذشتم و وارد حیاط شدم آقایون همگی روی صندلی های چیده شده گوشه حیاط نشسته، مشغول قرائت زیارت اربعین بودن رضا با دیدنم اشاره کرد منتظر بشم و من کنار دیوار ایستادم تا زیارت کوتاهشون تموم شد و رضا اومد سمتم روبروم ایستاد و دستی به محاسنش کشید مضطرب گفتم: قبول باشه جانم کاری داشتی دلخور و آروم مشغول بازی با انگشتر عقیقش شد: ممنون تو به رضوان گفتی نمیخوای بیای ایران؟ عمیق نفس کشیدم تا صدام نلرزه راست ایستادم: مگه قبلا گفته بودم میام؟! سر بلند کرد و صداش رو آورد پایین: _تو واقعا تا اینجا اومدی و میگی نمیخوام یه سری به پدر و مادرم بزنم؟ میدونی از اونموقع تاحالا بابا چند بار زنگ زده سفارش کرده حتما ببرمت؟ مامان چشم انتظارته ضحی تو که انقدر بی عاطفه نبودی حتما باید تحکم کنن؟! پلکهام رو روی هم فشار دادم: رضا من شیش ماه دیگه درسم تمومه اونوقت... کلافه حرفم رو قطع کرد: الان با شیش ماه دیگه چه فرقی میکنه؟! انگار خیلی عصبانی بود ولی تلاش میکرد صداش بالا نره گفتم: اگر بیام ایران پام شل میشه نمیتونم برگردم _بهونه الکی نیار بچه که نیستی سه ساله مامان باباتو ندیدی سختت نیست بیای ببینیشون سخت میشه؟ تازه فقط مامان و بابا نیستن... این رفیقاتم سفر اولی ان میخوان زیارت کنن میخوان یکی دو روز بمونن تو خودتم دلتنگ زیارتی از چشمای خیست معلومه قربونت برم چرا لج میکنی خودتو مدیون دل اینهمه آدم نکن! کلافه سرم رو نوازش کردم: دل من به درک ولی رفتن من چه ربطی به اونا داره ژانت با کتایون میمونه کتایون داره میاد ایران اونم میخواد بیاره چند روز اینجا بمونید زیارت کنید تو براش یه ویزا بگیر... فوری گفت: من به چه بهانه ای اینجا بمونم؟ من اگر بمونم بخاطر خواهرم میمونم فقط اگر تو بمونی من براش ویزا میگیرم ضحی _گرو کشیه؟ تو که هر کمکی از دستت برمیومد از هیچکس دریغ نمیکردی! _یه بار میخوام خودخواهی کنم اصلا رضوان گفت دوستت گفته اگر تو نیای اونم نمیاد ضحی انقد اذیت نکن بیا چند روز اینجا بمونیم دل سیر زیارت کن بعد بریم ایران یکی دو هفته با رفیقات بمونید بعد همه با هم برگردید ببین همه چیز جوره دل رفیقاتم نشکون گناه دارن دل مامان بابارو هم نشکون دل من و رضوانم نشکون! من نمیخواستم دل کسی رو بشکنم! چشمهام رو بستم و سعی کردم شجاع باشم با خودم گفتم بالاخره که چی تو یک روز با این حقیقت مواجه میشی چه حالا و چه چند ماه دیگه چرا این فرصت زیارت رو از خودت و دیگران دریغ کنی و مدیون بشی چرا دل بکشنی چشمهام رو باز کردم زیر لب ذکر "توکلت الی الله" رو زمزمه کردم و بعد به چشمهای منتظرش چشم دوختم با خواهش گفت: میشه؟ لبخندی زدم: مگه میشه تو چیزی ازم بخوای و نشه با لبخند پیشونیم رو بوسید: من مخلصتم با دست هاش چادرم رو مرتب کرد: خب حالا برو بالا استراحت کن به خانوم سبحانم بگو آماده باشه دم سحر عازم ان پرسیدم: فقط تو میمونی؟ _احسانم میمونه سبحان و خانوم و برادر خانومش میرن _آها باشه پس شبت بخیر منم دعا کنیا... لبخند شیرینش باز به لبش برگشت: محتاج دعاتم با حال خوشی که تلاش میکردم با فکر کردن به ترسم زائل نشه به اتاق برگشتم همه خیره و کنجکاو نگاهم میکردن لبخندم رو خوردم و رو کردم به حنانه: حنانه جان رضا گفت آماده باش دم سحر عازمید! حنانه پرسید: فقط من و سبحان میریم؟ شما میمونید؟ _تو و سبحان و برادرت بقیه میمونیم تا ویزای ژانت برسه ژانت با هیجان دوید و محکم بغلم کرد: مرسی ضحی واقعا ممنونم ازت _منو ببخش اذیتت کردم فقط بدون بیشتر بخاطر تو قبول کردم کتایون اخمی کرد: مام که هیچی به کنایه گفتم: موندن ما که برا تو فرقی نمیکرد! توجیه کرد: نه خب من دلم میخواست تو سفر ایران تنها نباشم تو و ژانتم بیاید برام خوبه راستی از داداشت شماره حساب بگیر و بپرس چقدر هزینه برای ویزا لازمه براش حواله کنم ... دم سحر از سر و صدای حاضر شدن حنانه بیدار شدیم برای راهی کردنش لحظه آخر که بغلش گرفتم در گوشم گفت: دستم به دامنت این دختره رو بپز وقتی برگشتید شیرینیشونو بخوریم! با خنده و آهسته گفتم: خیالت راحت پخته فرضش کن با راهی شدن اونها ما باز خوابیدیم چون به گفته رضا روز اربعین خروج از خونه ممکن نبود و برای عزیمت به هتل باید تا شب صبر میکردیم قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آهسته زمزمه کردم: ان الله و ملائکةُ یصلون علی النبی، یا ایها الذین آمنو صلوا علیه و سلموا تسلیما اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم رضوان با خنده گفت: تموم شد؟ پاشو بپوش زیر پای این طفلیا علف سبز شد! نگاهی به هر سه نفرشون که آماده جلوی در ایستاده بودن کردم همون طور که بلند می شدم گفتم: _شرمنده اگر زودتر بیدارم کرده بودی نه نمازم انقد دیر میشد نه شما معطل میشدید نمیدونم چرا سر غروبی خوابم برد! دسته کوله م رو به دست گرفتم و به طرف در قدم برداشتم: بریم؟! جلوی در احسان و رضا مشغول تشکر از سیداسد و پدرش بودن که ما رسیدیم از حاج خانوم و عروسش خداحافظی کرده بودیم و حالا کوتاه و با احترام از سید و پدرش تشکر کردیم و با خداحافظی خارج شدیم قطاری پشت سر احسان و رضا قدم برمیداشتیم و آهسته حرف میزدیم از کوچه که خارج شدیم و وارد خیابان شدیم شلوغی نسبت به دیروز کمتر بود اما هنوز هم خیابان از غلغله جمعیت یک دست سیاهپوش بود مسیر نسبتا کوتاه تا هتل رو پیاده طی کردیم و بالاخره رسیدیم وارد لابی که شدیم دور ایستادیم تا رضا کارت اتاقمون رو گرفت و بهم تحویل داد: بفرما آبجی هنوز شهر خلوت نشده منم به سختی دو تا اتاق توی این هتل پیدا کردم از دوستات عذرخواهی کن بگو ببخشید اگر چندان شیک و مجلل نیست کتایون که کمی نزدیکتر از بقیه ایستاده بود و صدای رضا رو میشنید بی تعارف جلو اومد و گفت: این چه حرفیه تا همین جاش رو هم لطف کردید ببخشید که باعث زحمت شدیم اگر اجازه بدید هزینه این چند شب رو من بپردازم وجدانم راحتتره رضا دستی به محاسنش کشید: این چه حرفیه زحمتی نبود ضحی هم میخواست بمونه فقط شما نبودید حرف پول رو هم نزنید شما خودتونم مهمان ما هستید کتایون_اونکه نه اصلا امکان نداره لطفا یه شماره حساب بدید هزینه هتل و خرج گرفتن ویزای دوستم رو حواله کنم براتون احسان که صحبتش با رزوشن تمام شده بود جلو اومد: چرا نمیرید بالا‌! گفتم: چیزی نیست کتایون جان بریم بالا بعدا حرف میزنیم کتایون مثل همیشه مصر گفت: تا شماره حساب ندید نمیرم بالا احسان نگاهی به رضا کرد که یعنی جریان چیه رضا ناچار گفت: باشه ضحی داره شماره حساب منو میده بهتون بفرمایید دست پشت کمر کتایون گذاشم و زیر گوشش گفتم: بیا برو انقد خیره بازی درنیار! همگی با هم سوار آسانسور شدیم و تا طبقه ی سوم رفتیم نگاهی به شماره روی کارت انداختم و مقابل اتاق ۳۴ ایستادم: بچه ها اتاق ما اینجاست بقیه هم ایستادن و رضا اشاره ای به در اتاقی چند قدم دورتر کرد: اینم اتاق ماست این دو تا اتاق با هم خالی شده بودن قسمت ما شدن هر کاری داشتید هر موقع در اتاق رو بزنید تعارف نکنیدا رضوان سرتکون داد: نگران نباش من که تعارف ندارم هر کی هر کاری داشت من میام در اتاقتون اصلا اگر مشکلی ام نبود نصفه شب میام بیدارتون میکنم دور هم بخندیم خوبه؟ برید دیگه مردم از خستگی احسان خیلی غافلگیرانه تلنگری روی بینی رضوان زد و فوری دست رضا رو کشید: باشه ما رفتیم ما میخندیدیم و رضوان با غیض بینیش رو می مالید: نمیری الهی احسان وارد اتاق که شدیم کتایون بی تعارف گفت: رضوان این داداش عصا قودت داده جنابعالی شوخی کردنم بلده؟ رضوان پشت چشمی نازک کرد: داداشم جدی و جذابه البته اخلاقش بی شباهت به بعضیا نیست! روی تخت کناریم افتاد: وای خدا شکرت چقدر اینجا خنکه پرسیدم: کی میتونیم بریم حرم؟ _فکر کنم فردا شب دیگه بشه فردا سه چهارم جمعیت میرن ژانت پرسید: تا کی هستیم؟ منظورم اینه که کی ویزا آماده میشه به نظرتون _والا رضا گفت فردا میره دنبالش به نظرم سه شنبه حاضر باشه رضا گفت احتمالا برای همون سه شنبه بلیط میگیره رضوان پرسید: راستی مامانت میدونه داری میای ایران؟ _تاریخ دقیق بهش ندادم فقط گفتم یکی دو هفته دیگه میام _خب بهش بگو بدونه کی میخوای بیای شاید بخواد اتاقی اماده کنه خونه باشه راستی خونه شون کجای تهرانه؟ کتایون سری تکون داد: نمیدونم... رضوان متعجب گفت: نمیدونی؟ مگه آدرس نگرفتی؟ _نه آدرسش رو میخوام چکار من که خونه شون نمیرم هر وقت رسیدم زنگ میزنم که سیما و کمند بیان هتل دیدنم نگاه گیج رضوان رو که دید توضیح داد: توقع داری برم خونه شوهرش؟ اشاره ای به رضوان کردم که در این باره کنجکاوی نکنه اما اون مقصود دیگه ای از این تفحص داشت: پس میخواید توی تهران برید هتل؟! _آره دیگه پس کجا بریم _خب بیاید خونه ی ما از هتل که بهتره نه ضحی؟ بجای من کتایون جواب داد: شما جدی جدی خیلی باحالیدا _شوخی نکردم کتایون جان تو و ژانت دوست ضحی هستید وقتی میاید تهران چرا باید برید هتل وقتی خونه رفیقتون هست و از خداشه بیاید پیشش قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• خوشا به حال خیالی که در حرم مانده... . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
1603664695035828337789.mp3
8.81M
•𓆩💚𓆪• . . •• •• 🍃آقــا ردای سَبزِ اِمامَت مُبــارک🍃 🍃پوشیدَنِ لِباسِ خِلافَت مبارک🍃 🍃اِی آخَریـن ذَخیرهِ زَهراییِ حَسن🍃 🍃آغــاز روزِگـار اِمامَت مُبـــارَک🍃 . . Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💚𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• به مناشبت هفته دفاع مقدس با مامان ژونی اومدیم دیدال رهبر😍 تاتون تالی شخنانشون عالی بودمثل همیسه😇 شایه تون از شرما کم نسه حضرت آقا😌 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• مثلِ مَجنون یا زُلیخا، وِیس یا...وِل کُن! بِبین... بیش از این‌ها دوستَت دارم؛ نمی‌فَهمی چِرا؟!💜💍🖇✨ . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🌱 روح بخش مسیح ها دم تو است هر کجا عالمی است عالم تو است🌍 ⃟ ⃟•🌹 یوسفا همچو دیده ی یعقوب کعبه چشم انتظار مقدم تو است 🕋 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1935» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• 🎈 ای نعمت باطنی عالم مهدی 🎊 وی نور دل نبی خاتم، مهدی 🎈 تکمیل نموده رب به تو نعمت ها 🎊 ای نعمت جاری دمادم ، مهدی فرا رسیدن سالروز ولایت عهدی آقا جانمان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رو به همه‌ی همراهان عزیزمون تبریک عرض می‌کنیم 💐 صبحتون مهدوی!💚🕊 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• امام باقر عليه السلام : اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَاللّه ِ اَشَدُّكُمْ اِكْراما لِحَلائِـلِهِمْ؛💎💞 گرامۍ ترين شما نزد خداوند، ڪسۍ است ڪه بيشتر به همسر خود احترام بگذارد.💎💞 📚 وسائل الشيعه ، ج 15، ص 58 ، 🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•