•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 دخترم ۶ سالشه برا اولین بار که
مقنعه سرش کردیم بفرستیمش مدرسه؛
هی میگفت من نمیشنوم چی میگین🥺
صدا خِش خِش میاد😃
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 740 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
قدردانلحظههاباش...🍵🍬
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
ʕ•̫͡•ʔ♥️ʕ•̫͡•ʔ
𝒴ℴ𝓊𝓇ℯ ℳ𝓎 ℰ𝓋ℯ𝓇𝓎 ℳℴ𝓂ℯ𝓃𝓉
« هَرثانیهُ هَرلَحظَمي♡»
#چالش
#عشقتونمانا🥰❣
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_شصتودوم شانه به شانه هم راه می رفتیم. چه ح
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_شصتوسوم
چند دقیقه ای طول کشید تا به مغازه ای که احمد می گفت برسیم.
نه من تجربه خرید داشتم و نه احمد می دانست الان چه چیزی باید بخریم.
گیج و سردرگم به وسایل و اجناس نگاه می کردیم و در آخر دو دست بشقاب برنجوری، خورشت خوری و پیش دستی ملامین خریدیم و بیرون آمدیم.
سوار ماشین شدیم که احمد پرسید:
زشت نیست؟
نباید طلا می خریدیم؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
نمی دونم ... به نظرم خوبه
بچه اش که دختر نیست براش طلا بخریم
احمد ماشین را روشن کرد و گفت:
ان شاء الله که خوبه
بریم که خیلی دیر شد آقاجانت ناراحت نشه خوبه.
کاش همون موقع حواسمو جمع می کردم از بازار یه چیزی می خریدیم.
_همینم خیلی خوبه دست تون درد نکنه کسی توقعی از شما نداره.
احمد به رویم لبخند زد و چشم به خیابان دوخت.
ماشین آقاجان سر کوچه پارک بود و احمد هم پشت آن پارک کرد.
با هم وارد کوچه شدیم و در زدیم.
محمد حسن در را به روی مان باز کرد و خوشامد گفت.
احمد یا الله گویان پا به حیاط گذاشت.
خانباجی از آشپزخانه به استقبال مان آمد.
مرا محکم در آغوش کشید و بوسه بارانم کرد و گفت:
چه عجب اومدی ... هر روز از حاجی سراغ تو می گرفتم هی می گفت میارمش
خانباجی با احمد هم حال و احوال کرد و خوشامد گفت.
با هم به ایوان رفتیم که خانباجی به آقاجان گفت:
حاج آقا بازم گلی به جمال احمد آقا
این قدر امروز فردا کردی رقیه رو نیاوردی که خود احمد آقا از تبریز اومد آوردش دیدن خواهرش.
دل همه مون خون شد و چشم مون به در خشک شد برای دیدنش
آقا جان تسبیحش را دور دستش انداخت و گفت:
رقیه دیگه زن احمد آقاست
زن و شوهر هر جا میرن باید با هم برن
مادر برای خوشامد گویی به ایوان آمد و من هم برای دیدن راضیه به اتاق رفتم.
راضیه در رختخواب نشسته بود و پسرش محمد مهدی در کنارش خواب بود.
جلو رفتم و راضیه را محکم در آغوش گرفتم و با هم حال و احوال کردیم.
روی ماه نوزادش را بوسیدم و کادو ام را بالای سرش گذاشتم.
هدیه احمد هم بیرون بود و چون احمد می گفت سنگین است به دستم نداد.
کنار نوزاد نشستم که راضیه گفت:
چقدر دیر اومدی دیدنم.
خیلی ازت دلگیرم رقیه.
همه اومدن دیدنم جز تو.
گفتم:
تقصیر من نیست.
باور کن من هر روز و هر شب از آقاجان می خواستم بیارتم یا بذاره با حمیده بیام ولی نمیذاشت.
دیگه امروز که احمد آقا از سفر اومده تونستم بیام.
_چشمت روشن ... با هم اومدین؟
آهسته گفتم:
_آره ... آقاجون منو برد بازار پیش احمد آقا بعد با هم اومدیم این جا
_باز آقاجون سنت شکنی کرده
سر تکان دادم و خجالت زده به رویش لبخند زدم.
با آمدن مادر به اتاق با راضیه در مورد مسائل دیگری مشغول صحبت شدیم
نیم ساعتی بود که نشسته بودیم. محمد حسین صدایم کرد و گفت آقاجان گفته آماده شوم تا برویم.
دلم نمی خواست به این زودی از پیش راضیه و نوزادش بروم اما در مقابل آقاجان مهربانم چاره ای جز اطاعت امر نداشتم.
چندین بار مادر و راضیه و خانباجی را بوسیدم تا دلم راضی شد از آن ها دل بکنم و بروم.
مادر برای بدرقه مان به حیاط آمد و خانباجی در اتاق پیش راضیه ماند.
مادر به احمد گفت که شب جمعه ولیمه ختنه سوران و عقیقه محمد مهدی است و از او و خانواده اش دعوت کرد حتما بیایند. به آقاجان هم جدا سفارش کرد که حتما از حاج علی دعوت کند.
سر کوچه که رسیدیم احمد خواست خداحافظی کند و برود که آقاجان رو به او گفت:
احمد جان پسرم
من یه خرده کار دارم باید برم دنبال اونا
پسرا رو هم با خودم می برم شما بی زحمت رقیه رو برسون خونه.
احمد از حرف آقاجان جا خورد ولی گفت:
چشم آقاجان هر چی شما بگید.
آقا جان رو به من کرد و گفت:
امشب شام نذار.
هوس کباب کردم از بیرون میگیرم میام.
زیر لب چشم گفتم و از آقاجان و برادرهایم خداحافظی کردم و سوار ماشین احمد شدم.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_شصتوچهارم
احمد در حالی که استارت می زد با خنده گفت:
خیلی از آقاجانت خوشم میاد.
یعنی مریدش شدم.
خدا خیرش بده. می دونه من دلم برات تب و تاب داره هی فرصت میده بیشتر باهات باشم و ازت آرامش بگیرم.
احمد ماشین را به حرکت در آورد.
به رویش لبخند زدم و گفتم:
آقاجان من با همه باباهای دنیا فرق داره.
مهربونه.
دختراشم خیلی دوست داره.
احمد به رویم نگاه کرد و گفت:
آخه مگه میشه تو رو داشت و دوسِت نداشت؟
حاجی حتی اگرم می خواست نمی تونست تو رو دوست نداشته باشه بس که تو شیرین و خواستنی هستی.
رویم را با چادر گرفتم و لبخند دندان نمایم را پنهان کردم و گفتم:
البته بابای من داماداشم خیلی دوست داره خصوصا شما رو.
احمد ماشین را داخل کوچه مان برد، توقف کرد و گفت:
حاجی به من لطف دارن.
همیشه لطف داشتن.
بزرگترین لطف شون هم این بود اجازه دادن من و تو با هم ازدواج کنیم و ما بشیم.
کوچه خلوت بود و کسی نبود.
احمد به سمتم چرخید و گفت:
وقتی پیش تو ام این قدر بهم خوش میگذره که نمی فهمم چقدر زمان گذشته.
به چشم های مهربانش خیره شدم.
چه محبتی از نگاهش به همه وجودم منتقل می شد!
چقدر دلم برای این نگاه، برای این مرد و مهربانی هایش تنگ شده بود.
دستم را جلو بردم و دست گرم و مردانه اش را گرفتم.
احمد به رویم لبخند زد. از کارم خجالت کشیدم و سر به زیر انداختم اما دستش را رها نکردم.
احمد دست دیگرش را روی دستم گذاشت.
کاش زمان کش می آمد و مجبور به جدایی و خداحافظی نمی شدیم.
احمد آرام گفت:
خیلی دوست دارم عروسکم.
به رویش لبخند زدم.
کاش من هم می توانستم ابراز محبت کنم و کلمات زیبا به کار ببرم و احساساتم را به زبان بیاورم ولی افسوس ...
احمد آهسته دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:
پاشو خانم جون برو این طوری از من دلبری می کنی تحملم کم میشه
برو خونه تون منتظرم بمون پس فردا شب میام پیشت.
از این که باید تا پس فردا شب منتظرش بمانم و نمی شد امروز بیشتر با هم باشیم غصه ام شد.
احمد انگار غصه ام را از نگاهم خواند که گفت:
خیلی دلم میخواد می شد الان پیشت بمونم اما می دونی که نمیشه.
پس فردا شب میام پیشت و تلافی این دو هفته دوری رو در میارم.
چیزی نگفتم.
لبخند کمرنگی به رویش زدم و آرام از ماشین پیاده شدم.
در را بستم و خداحافظی کردم.
کلید انداختم و در حیاط را باز کردم.
برای احمد دست تکان دادم و وارد حیاط شدم.
با تو چه قدر زود می گذشت، چه قدر خوش می گذشت!
چادرم را در آوردم و همان جا در حیاط به خاک افتادم و سجده شکر به جا آوردم.
با دیدن او انگار دوباره جان گرفته بودم. انگار دوباره زنده شده بودم.
لباس هایم را تکاندم و به اتاق رفتم.
لباس عوض کردم و به حیاط آمدم.
حمیده از پنجره اتاقش صدایم زد.
به او سلام کردم و احوال مادرش را پرسیدم.
حمیده لب پنجره نشست و گفت:
خوبه خدا رو شکر.
کجا رفته بودی؟
_آقاجان گفت حاضرشم منو ببره دیدن راضیه
_خوب پس به سلامتی بالاخره رفتی دیدنش
سر تکان دادم و گفتم:
آره بالاخره رفتم.
_دیدی چه قدر بچه اش نازه؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:
آره خیلی ناز بود. ان شاء الله به زودی قسمت خودت بشه
حمیده با ذوق گفت:
ان شاء الله. خدا از دهانت بشنوه.
حمیده همان اول ازدواجش باردار شد ولی دو ماه پیش از غصه اتفاقی که برای مادرش افتاد فرزندش را سقط کرد.
مادر حمیده هنگام پهن کردن برگه های زرد آلو از پشت بام به پایین افتاد و واقعا زنده ماندنش معجزه بود.
دست و پای مادرش به شدت شکسته بود و برای همین نیاز به مراقبت داشت و حمیده و خواهرش هر کدام چند روز در هفته برای مراقبت از او و رسیدگی به کارها به منزل مادرشان می رفتند.
چون می دانستیم انجام کارهای منزل مادرش چه قدر او را خسته می کند دیگر در انجام کارها از او توقعی نداشتیم ولی او خودش در انجام بعضی کارها به ما کمک می کرد.
حمیده پرسید:
شام چی میخوای بذاری تو از راه اومدی خسته ای من بذارم.
تشکر کردم و گفتم:
دستت درد نکنه ولی آقاجان گفت امشب شام نذارم. گفت از بیرون می گیره میاد.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا ع فرموده اند:
هر که در مجلسی بنشـ☺️ـیند
که در آن یـ✨ـاد ما (اهل بیـت)
زنـ😍ـده می شود قـلبش، در روزی
که قلـ❤️ـبها میمیرند،نمیمیرد.
• وسائل الشیعه، ج 44، ص 278 •
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
پاییژه و پاییژه
بَلگِ دِلَخت میلیژه!😃🍁
هوا سُده تَمی شَلد
لوی ژَمین پُل اژ بَلگ 🍂
- دالَم شِعل میتونم!😁
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
🤫رازداری شما در زندگی مشترک،
🤩میتواند اعتماد همسرتان را بیش از پیش تثبیت نماید
🥰مشکلاتتان به هیچکس مربوط نیست جز خودتان
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🌱 کنون بنگر نگار من
که از چشمم تو میخوانی☺️
⃟ ⃟•❤️ به غیر از دیدن یارم
دگر ذوقی نمیخواهم😌
پروین اعتصامی ✍🏻
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1987»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
یڪ وقٺهايے⏰
صــبـ🌤ـح
شعـ🎼ــر نمےخواهد
فـقـط #ٺُ را 😍
مےخواهد👌🏻
#صبح_پنجشنبه_تون_بخیر😊💐
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
دَر اَزَل پَرتو حُسنت زِتَجَلی دَم زَد
عِشق پِیدا شُد وآتَش به هَمه عالَم زَد💙
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
دلبــ💓ـــر
#مقصد م باش
بگذار ازهر ڪجاے جهـ🌍ـان
ڪہ میـ🛤ــروم
خـتم شـوم بــه #تُ
#مقصود_شمایے 😌
#در_مسیر_زندگی_کنار_تو🌿
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•