eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال
15هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• کلافه بود .. نمی‌دانست چه کند، شب و روز برایش یکی شده بود، با چاه سخن می‌گفت .. همه می‌پرسیدند علی، چرا ..؟! بهانه‌ای می‌آورد؛ اما زمزمه‌ی قلبش این بود، دلتنگ فاطمه‌ام :))💔 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با صدای در با تمام وجودم به سمت در پرواز کردم. در را باز کردم و با لبخند دندان نمایی سلام کردم. او هم با لبخند شیرینی جواب سلامم را داد و پرسید: خوبی عروسک خانم؟ چادرم را جلو کشیدم و گفتم: بله خدا رو شکر. بفرمایید تو. احمد تشکر کرد و گفت: نه دیگه مزاحم نمیشم. بی زحمت مادر رو صدا بزن زود بریم. _باشه چشم. الان میاییم. در را باز گذاشتم و به حیاط رفتم و مادر را صدا زدم. مادر چادر پوشیده بیرون آمد و گفت: برو چادرت رو عوض کن بریم چادر مشکی ام را از روی بند رخت برداشتم و از خانباجی که یکی دو روزی بود برگشته بود خداحافظی کردم و همراه مادر به کوچه رفتم. قرار بود به خانه ای که احمد خریداری کرده بود برویم تا مادر در و پنجره ها را اندازه بگیرد و پرده بدوزد. خانه در محله ای پایین تر بود. کوچه ها خاکی بود و نسبت به محله خودمان مشخص بود فقیر نشین است. خانه در ته کوچه بن بست بود و تنها یک خانه بین این خانه و مسجد فاصله بود. در خانه چوبی و قدیمی بود. احمد کلید انداخت و در را باز کرد. روبروی در دالان کوچکی قرار داشت و در انتهای دالان چند پله بود. از پله ها که پایین رفتیم به حیاط رسیدیم. حیاط بسیار کوچکی بود. یک حوض کوچک در آن قرار داشت و یک باغچه مربعی بسیار کوچک که تک درخت انگوری در آن کاشته شده بود که با شاخ و برگش بالای حوض را مسقف و سر سبز کرده بود. حیاط آجر فرش بود. در سمت راست مان اتاق ها قرار داشته بود و روبروی در حیاط مطبخ، مستراح و یک انباری کوچک بود. احمد به سمت اتاق ها راهنمایی مان کرد. یک اتاق بزرگ حدودا دوازده متری و یک اتاق بزرگتر که احمد می گفت حدود سه فرش در آن پهن می شود و قرار بود مهمانخانه مان باشد. زیر اتاق ها هم زیر زمین قرار داشت که احمد در آن حمام ساخته بود و آبگرمکن نفتی گذاشته بود. از زیر زمین به مطبخ هم لوله کشی آب کرده بود و مطبخ هم شیر آب داشت و می شد راحت در خود مطبخ ظرف شست و دیگر کنار حوض نرفت. مطبخ تقریبا بزرگ اما تاریک بود. مطبخش تنها یک پنجره کوچک داشت و به سختی نور وارد آن می شد. مادر گفت: کاش پنجره این جا رو می شد عوض کنید خیلی تاریکه. برقم که ندارین همه اش باید چراغ نفتی روشن باشه احمد گفت: با بنا صحبت کردم قراره پس فردا بیاد درستش کنه. مادر گفت: بی زحمت زودتر بگید بیاد قراره جمعه اثاث بیاریم. احمد دست روی چشمش گذاشت و گفت: چشم مادر جان. از مطبخ بیرون رفتیم. مادر گفت: خونه خوبیه. دستت درد نکنه پسرم. الهی با دل خوش و حال خوب همیشه توش کنار هم زندگی کنید. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• روز های باقیمانده تا جهیزیه چینی با جنب و جوش بیشتری همراه بود. مادر و خانباجی می دوختند، ربابه و ریحانه گلدوزی می کردند و من و حمیده وسایل تزئینی و گل درست می کردیم. دهم شعبان که از راه رسید وسایل جهیزیه بار وانت شد و با حضور خانواده ها و فامیل به خانه احمد برده شد. خانم ها با شور و شوق جهیزیه را چیدند، وسایل اتاق و مطبخ تزیین شد و خانه مهیای زندگی کردن شد. چون خانه احمد برق نداشت برای صرف شام به خانه پدر احمد رفتیم و همه فامیل مان مثل دفعه اولی که خودمان به این خانه پا گذاشته بودیم شگفت زده شدند. بعد از صرف شام مادر احمد از مادرم تشکر کرد و مادر هم خلعتی ها را تقدیم شان کرد و کم کم خانه شان را ترک کردیم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ روز نیمه شعبان از راه رسید. از شب قبل همه مشغول فعالیت بودند. صندوق های میوه، طبق های شیرینی، کاسه های قند همه آماده شده بود. دیگ های غذا بار گذاشته شده بود و ظرف و ظروف همه آماده شده بود. تا ظهر من هم پا به پای خواهرانم مشغول کار بودم. بعد از ظهر همراه خانباجی به حمام رفتم و دوباره مثل زمان بله برانم در اتاق باید تنها می ماندم اما این بار از ترس و دلهره و نگرانی خبری نبود. دلم می خواست زود شب شود، جشن تمام شود و من و احمد زود به هم برسیم. دو هفته بود که فقط در حد چند دقیقه با هم بودیم و بیش از حد دلتنگش بودم. دم عصر بود که آرایشگر آمد. اصلاحم کرد و سر و صورتم را آراست. لباس پوشیدم و در اتاق نشستم. کم کم مهمان ها از راه رسیدند و صدای دست و مولودی خوانی فضای مهمانخانه را پر کرد. در حال خودم بودم که در اتاق باز شد و مادر وارد اتاقم شد. به احترامش از جا برخاستم. جلو آمد و مرا بغل گرفت و بوسید. مرا محکم به خود فشرد و صدای هق هق گریه اش در اتاق پیچید. خودم را از آغوشش جدا کردم و با نگرانی پرسیدم: چی شده مادر جان؟ چرا گریه می کنی؟ اتفاقی افتاده؟ مادر اشکش را پاک کرد و گفت: نه عزیزکم، نه دخترکم، چیزی نشده هنوز نرفته دلم برات تنگ شده تو بری خونه خالی میشه. صفای خونه مون تو بودی. دختر چشم و چراغ خونه است. تو بری دیگه خونه مون نور نداره، صفا نداره. به مادر گفتم: مادرجان این حرفا چیه؟ نور خونه چراغ خونه شمایین صفای خونه به خنده های شماست. من که جز اذیت براتون کاری نکردم تا الان. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) به نقل از پدرشان می‌فرمودند: هرکس می‌خواهد نیرومندترینِ مردم باشد، به خدا توکل کند 💕🌸 📷 ا.قاسم زاده . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• دست بتِشیم به مَلقد عژیژ....🖐• اینژا خیلی آلومه☺️• خانم ژونم میشه پیش امام لضا ضامن بشی؟؟😢• . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🪴﴾ خوشبختے‌ چہ‌ساده‌است👌🏻 پاے‌تو‌ڪہ‌میان‌باشد🥰 این‌واژه‌یعنے‌تو ﴿💚 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1207» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
🌀🍃 🍃 [• •] سـال شد •9⃣• با شڪـوه و جـلال•😍• تـولدتـ مبـارڪـ •🎁• عـاشقانـہ ـهـاے حـلال •💚• 🎂 ✍/[بازنشر از سال۹۷/ویرایش و بروزرسانی] درست پیش بود که در چنین روزی نوزادے مجازے  متولد شد👼نوزادے که خیر و برکت بسیار داشت؛ نوزادے زیبا. و پر روزے و پرخیر که سرآمد خاص و عام  بوده و هست. تصمیم تولد او از طرف پدر مهربان و عنایت امام زمان(عج) بود. او تصمیم گرفت فرزندے داشته باشد که با این فرزند بسیارے آرام بگیرند و هم خودش. آرامشے از جنس حلالے ها که عطر و بوے حلال را داراست. در ابتدا این نوزاد محل ابراز محبت پدر و مادر اصلے اش بود. کم کم به دلیل زیبا و پربرکت بودنش به جز پدر و مادر اصلی داراے پدران و مادران دیگرے هم شد. پدران و مادرانے مهربان و دوست داشتنے که آنها هم از جنس حلالے ها بودند؛ صمیمے و دلچسب و دلسوز بوده و هستند و واقعا از این نوزاد مبارڪ مراقبت مے کردند. بعضی از آنها مشغله هاشان زیاد  میشد و دیگر توانایے مراقبت از این نوگل نوشکفته🌸 را نداشتند و ممکن بود اگر با وجود مشغله ها با او میماندند تاثیرات زیادے روی این نعمت خداوندے مے گذاشت و طورے حق الله و حق الناس مے شد. پس براے جلوگیرے از این موارد شانه خالے کردند. مادران و پدران این نوزاد آن قدر باهم مهربان بودند که هریڪ  در عین رعایت اصول و وظایف خود یکدیگر را برادر و خواهر دینے و اجتماعے خود مے دانستند.😊 آنها فارغ از تمام اختلافات اجتماعے و اخلاقے و... کنار یکدیگر جمع شدند تا نوزادے پرورش بدهند که همه انگشت به دهان بمانند.😌 گاها انتقادات بود😁، گاها تشویقات بود🙃، گاها حرف ها🙂 و نظرها😃 و گاها سوزاندن دل پدر و مادر  این فرزند😬 و گاها تشکرات که بسیار دلگرم کننده بودند.☺️ گذشت و گذشت و گذشت تمامے این زحمات و انتقادات و خوشحالے ها و غمگینے ها و دل سوزاندن ها و  تصمیمات که در همه و همه ے اینها پدران و مادرانش همبستگے خود را حفظ نمودند و ساختند و ساختند تا اینکه این نعمت خدادادے 9 ساله شد😃؛ 9 سالے سخت و جان فرسا اما ارزشمند و خوب که ارزشش را داشت. فرزندے رشد یافت و بزرگ شد بانام: عاشقــ😍ــانه های حلالــ💚 💛💚 عشقی از جنس حلالی ها💚💛 و حالا این خانواده فرزندان دیگری هم دارد که شون را براتون قرار میدیم👇😅 🆔 Eitaa.com/Heiyat_Majazi | هیئت مجازی 🆔 Eitaa.com/Rasad_Nama | رصـدنما 🆔 Eitaa.com/Hefz_Majazi | حفظ مجازی با لطف خدا و دعای شما خادمان عزیز و عنایت حضرت مهدی(عج)💐 ما نیز در صحنه هستیم و مے مانیم✊ به امید ظهور حضرتش🌷 به شما حلالے های عزیز هم این روز خوب و مبارڪ رو تبریڪ عرض می کنم🎈🎈🎉 شاد و پیروز باشید.😃😊😍 /✍ 🍃 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 💠🍃
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• چایےِ صبح با تـو مے‌چسبد یار ِشیرین ِقندپهلویم . . .💌🌹😍 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‌‌ جایے باید باشد😌👌 غیر از این ڪنج تنهــایـے تا آدم گاهے آنجا بدهد! 😍 مثلا آغــــوش جــــان مےدهــد برای جــ💓ـان دادن... 💕 👮‍♂ 🤲💚 🥳🎂 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• 🔸 خونم و جانم فدای 🦋 «خواهر عزیز... 🙂 سخن بسیار است و فحوای همه یکی؛ پوشش و حجاب !✋🏻 خونم را فدایت کردم، جانم را به خاطر حجاب فدایت کردم و قبل از من هم هزاران شهید به خاطر حجاب جانشان را فدا کردند...» 🤍🕊 فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم لبنانی، «خضر عصام فنیش» . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• براۍ‌خوش‌عطر‌و‌طعم‌شدن‌چاۍ اونوسادھ‌درست‌نکن‌و‌از‌هِل، دارچین‌و‌زعفرون‌استفادھ کـن،اگھ‌میـخواۍچـایـیِ شـفافۍ‌داشــتھ‌باشے بزار‌آب‌بیشتر‌بجوشھ 🌿☕️ . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‏جاکفشی قدیمی رو از ورودی خونه گذاشتم بیرون تو پاگرد... دیدم هر چند ساعت یه بار درو باز میکنه نگاش میکنه. گفتم مامان جان چیه!؟ چیشده؟! گفت: گناه داره تنها مونده بیرون تو سرما🥺 تو مهربونی مثل بچه‌ها باشید طاقت بی‌مهری به وسایل رو ندارن چه برسه به آدما :) . . •📨• • 763 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به روی مادر لبخند زدم و ادامه دادم: من که جایی دوری نمیرم همین محله پایینم. اصلا اگه دوست ندارید نمیرم همین جا پیش تون می مونم. کجا برم از این جا بهتر و با صفاتر؟ من باید ناراحت بشم که دیگه هر روز صبح صدای شما و آقاجون تو گوشم نمی پیچه من باید ناراحت باشم که دیگه هر روز صبح چشمم به دیدن روی قشنگ شما روشن نمیشه. اشک در چشمم حلقه زد که مادر در چشم هایم خیره شد و گفت: گریه نکن دخترکم. من مادرم ، دست خودم نیست دلبسته اتم. تو ثمره عمر منی. تو اتاق اون ور بعضیا می گفتن دختر آخریت هم رفت راحت شدی با این حرف شون غصه ام شد. تو بری من راحت نمیشم دلتنگ میشم! همون جور که دلتنگ خواهرات میشم. باورم نمیشه تو دیگه خانم شدی و داری میری پی زندگیت. انگار همین دیروز بود که تازه دنیا اومده بودی منو ببخش فرصت نکردم درست برات وقت بذارم و برات مادری کنم. گفتم: این حرفا چیه مادر جان؟ شما بهترین مادر دنیایید. خم شدم دستش را ببوسم که نگذاشت. دستم را گرفت و مرا روی زمین نشاند و خودش هم نشست. کمی به صورتم خیره ماند و بعد با کلی مقدمه چینی و نصیحت مسائل زناشویی را برایم توضیح داد. انگار آب جوش رویم ریخت. داغ شدم و گُر گرفتم. ترس همه وجودم را برداشت. قبلا هم که ریحانه برایم سر بسته توضیح داد ترسیدم اما فکر نمی کردم این مساله، مساله مهمی در زندگی باشد و زیاد بخواهم درگیرش بشوم یا زیاد اتفاق بیفتد. اما مادر گفت اصل وظیفه من این است که در همه حال از مرد در این زمینه تمکین کنم. خواهش دل او را بر همه چیز مقدم بدارم و در هر حالی بودم کارم را رها کنم و به اطاعت از مرد گردن نهم و نه نیاورم. یک لحظه از احمد بدم آمد. نه فقط او، از همه مردها بدم آمد. در نظرم هیولای افسار گسیخته آمدند. مادر از جا برخاست و با این جمله صحبتش را خاتمه داد: این مساله و این که تو توش گوش به فرمان و به اختیارشون باشی برای مردا خیلی مهمه. همکاری و اطاعت تو توی این مساله می تونه شوهرت رو غلام حلقه به گوشت بکنه ولی اگه رو ترش کنی، نه بیاری، یا حرفی بزنی و رفتاری بکنی که خاطره بدی براشون تو این موضوع بسازه تلافیش رو تا آخر عمر سرت در میارن. پس تو این زمینه ترس و خجالت رو بذار کنار. پیش تو و شوهرت حیا معنی نداره. تو خلوت دو تایی تون هر جور خواست همون جور باش اگه به دلش باشی یا حتی بتونی فراتر از دلش اونو به وجد بیاری نشاط همه زندگیت رو پر می کنه و زندگیت شیرین میشه. تو زندگی زناشویی هم داشتن اخلاق خوب مهمه هم خلوت زناشویی خوب مهمه. هیچ کدومش به تنهایی کافی نیست. این خلوت تون مهم ترین رکن زندگی تونه خواسته دل مردت رو به همه دلخوریات مقدم کن نکنه با این بخوای گرو کشی کنی و یا بخوای تلافی اخم و تخم و ناراحتی ها رو موقع این مساله در بیاری. هر چه قدر هم که دلخور و ناراحتی موقع این خلوت همه شو فراموش کن و به دل مردت باش. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر چادرش را از دور کمرش باز کرد و بر سرش کشید و از اتاق بیرون رفت. ترس و غصه به سراغم آمد. ترس از آن چه امشب در خانه احمد انتظارم را می کشید و غصه برای جدایی از آقاجان و مادر و دور شدن از این خانه. دلم گریه می خواست اما به خاطر آرایشم نمی توانستم گریه کنم. کمی بعد راضیه و ربابه به دنبالم آمدند. کفش هایم را به پایم کردند و کمک کردند تا همراه آن ها به مهمان خانه بروم. با ورودم به مهمان خانه صدای کل و کف اتاق را پر کرد. با مهمان ها سلام و احوال پرسی و بعضا روبوسی کردم. کم کم خانم ها حجاب کردند چون احمد همراه مادر و خواهرانش آمدند تا هم هدیه های عروسی را بدهند و هم عکاس عکس بیندازد. احمد و مادرش وارد مهمان خانه شدند. احمد در کت و شلوار سفیدش می درخشید. با لبخند نگاهم کرد و سلام کرد. ترس از آن چه آخر شب رخ می داد باعث شد نتوانم به احمد لبخند بزنم و با ترس سر به زیر انداختم. احمد کنارم ایستاد و دستم را گرفت. با قرار گرفتن دستم در دستش تمام بدنم برای یک لحظه به رعشه افتاد. مهمان ها کادو های شان را می دادند و عکاس عکس می انداخت. بر خلاف تمام امروز که با شادی منتظر بودم شب شود و به خانه احمد پا بگذارم و با او تنها شوم حالا دلم می خواست این اتفاق نیفتد. احمد به همراه مادرش رفت و ساعتی بعد سفره شام پهن شد. بعد از شام خانواده و فامیل احمد به خانه مان آمدند. آقاجان و برادرانم، عمو ها و دایی هایم همراه احمد و پدرش به مهمان خانه آمدند. آقا جان چادر سفیدم را بر سرم انداخت، پیشانی ام را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد. دوباره دستم را در دست احمد گذاشت و با شال سفیدی نانی را به کمرم بست. نانی که نماد و سمبلی از آخرین رزق من در خانه پدری بود. مادر هم جلو آمد و با گریه مرا بوسید و سفارشم را به احمد کرد. مادر چادرم را جلو کشید و مرتب کرد و این به معنی رفتن بود. با غصه فراوان و بغضی که به گلویم چنگ انداخته بود دست در دست احمد از مهمان خانه و خانه پدری خارج شدم. همه پشت سرم دست می زدند، کل می کشیدند و شعر می خواندند و کسی از حال دلم خبر نداشت. با کمک احمد سوار ماشین شدم و در را برایم بست. خودش هم سوار شد و پرسید: عروسکم ناراحته؟ جوابی ندادم. کمی در خیابان ها و دور حرم چرخیدیم. ماشین ها پشت سرمان بوق می زدند و بالاخره بعد از طی مدت زمانی که احمد حرف می زد و شوخی می کرد و از حال دل من در زیر چادر خبر نداشت به خانه رسیدیم. احمد پیاده شد و در را برایم باز کرد. دستم را گرفت و کمکم کرد تا پیاده شوم. جلوی پایم گوسفند قربانی کردند. فامیل دست می زدند و از حاج علی تقاضای پا انداز می کردند. حاج علی هم دو النگوی پهن به دستم کرد. خواهران احمد که در خانه مان بودند تمام خانه را چراغ گرد سوز و فانوس و شمع چیده بودند تا روشن شود. خواهرانش تشت آبی آوردند و قبل از ورودم به خانه احمد پاهایم را در آن آب شست تا بعدا آبش را در چهار گوشه خانه بپاشد. مطابق با روایت مستحب بود پیش از ورود عروس به خانه داماد پاهای عروس را در آب بشوید و آبش را دور خانه بپاشد که در آن خانه بلا به عروس نرسد و سبب برکت خانه و عروس می شود. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🪞﴾ آینه‌یِ‌من قابِ‌عکسِ‌توسٺ🥰 وفریادم‌انعکاسِ‌ازلیِ‌نگاهٺ😌 خیره‌تابی‌نهایٺ ﴿♾ بیژن امرایی ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1208» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• به قلبت💕 رجوع کن👌🏻 اگر حالت خوبه،☺️ به باورهات ایمان دارے😍🍃 👌اگر حالت خوب نیست☹️ مثلِ خونه ےکلنگی🏚 بکـــ⛏ــوب،از اول بساز😄 براے "تغییر" دیر نيست... . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• وقتــے قشنـگ اسـتـ😍ـ ڪہ بـه بـُن بَسـتِـ🔚 کـــنــارِ 💖 ختم شود✋🏻 💚 💐 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•‌
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• «و أنت‌فےطریقك للبحث عن حیـــاة، لا تنفسے أن تعیش» در ࢪاهِ یافتن زندگی، زنـ♡ـدگی ࢪا فراموش نکن پ.ن:بھ‌خود‌رسیدن‌ خود‌خواهے‌نیست‌بآنو🪞💕 . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• وقتی بحثتون میشه و دلخوری پیش میاد اجازه نديد دلخوری به روز بعد بکشه. از دلش دربیاريد و بی تفاوت نخوابيد.😊 این حس بی تفاوتی از تلخ ترین حس هایی است که روان همسرتون رو آزار میده.😱 همون شب در موردش حرف بزنين و روز بعدتون رو با شادی و رضایت از هم شروع کنين وگرنه روزی که با ناراحتی از شب قبل شروع بشه، اون روز هم هدر میره. حیفه روزای عمر و جوونیتون... نذارين به كام خودتون و شریکتون تلخ بمونه.👌 نترس با مهربونی و از خودگذشتگی کوچیک نمیشی.🙂 بازم میگم اگه گذشت آدمو کوچیک میکرد خدا بااین همه گذشتش انقد بزرگ نبود.❤️ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‏دیشب تا صبح چند بار پسرم صدامون کرد که بابا مامان بیاین تو اتاقم میریم میگیم چیه؟ میگه نگاه کن نوک پام از پتو اومده بیرون😏، پتو قشنگ بنداز😐 هر چی میگم خودت باید یاد بگیری بندازی میگه بلدم بندازم ولی خسته‌ام :| . . •📨• • 764 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• ما منتظر منتقم فاطمه هستیم . . . . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با بسم الله و صلوات پا به درون خانه گذاشتم و همراه احمد و مهمان ها به مهمان خانه رفتم. با شربت و شیرینی از مهمان ها پذیرایی شد و مهمان ها مشغول تماشای خانه و جهیزیه ام شدند و کم کم همه رفتند. مرا به اتاق کنار مهمان خانه که به عنوان حجله عروسی آن را آماده کرده و آراسته بودند بردند. مادر آخرین سفارش ها را در گوشم کرد و مرا بوسید و همراه مادراحمد خدا حافظی کردند و رفتند. سوگل که گوشه اتاق ایستاده بود آرام جلو آمد. تبریک گفت و برای مان آرزوی خوش بختی کرد. صدایش غمگین بود. سر به زیر احمد را مخاطب قرار داد و گفت: داداش احمد احمد سر به زیر جواب داد: بله زن داداش. _تا حالا شنیده بودید من شما رو داداش صدا بزنم؟ احمد با کمی تامل جواب داد: نه زن داداش صدایش لرزید: این دفعه داداش صداتون زدم چون دلم می خواد در حقم یه برادری کنید. مگر می شد با لرزش صدای او نگران نشد. احمد با نگرانی پرسید: چی شده زن داداش؟ اتفاقی افتاده؟ اشک سوگل چکید. روی گونه اش دست کشید و گفت: چیزی نشده فقط اومدم ازتون یه خواهش کنم و بخوام در حقم یه برادری کنید و اگه میشه کسی نفهمه بین خودمون بمونه. احمد به صورت بدون ریشش دست کشید و گفت: می مونه زن داداش. ... بگید چی شده؟ سوگل آه کشید و گفت: داداش احمد ببخشید این حرف رو می زنم شاید بگید این حرفم پر روئیه، بی حیاییه ولی... ناخواسته هق زد. می گویم ناخواسته چون مشخص بود به شدت دارد خودش را کنترل می کند. احمد کلافه به موهایش دست کشید و گفت: زن داداش آروم باشید بگید چی شده؟ سوگل چشم هایش را فشرد و صورتش را پاک کرد و با صدایی که به شدت می لرزید گفت: داداش احمد من هفت ساله عروس خانواده شمام تو این هفت سال از گل نازکتر نشنیدم ازتون ولی می دونم مادر و پدرتون نوه میخوان و در انتظار نوه پسری ان. به خدا من همه جور دوا درمونی کردم نشده. دکتر آخری که رفتم گفت مشکلی ندارم فقط فعلا انگار صلاح خدا نیست. من خودخواه نیستم ولی به خاطر این که بچه دار نشدم حرف و حدیث پشتم زیاده _ان شاء الله درست میشه زن داداش خدا بزرگه غصه شو نخورید به حرف مردمم توجه نکنید _میخوام توجه نکنم ولی سخته برای همین امشب زدم به در پر رویی گفتم بیام از شما یه خواهشی بکنم. رنگ احمد قرمز شده بود. سوگل سر به زیر و با خجالت گفت: منم جای خواهرتون برای دل این خواهرتون که کمتر زخم زبون بشنوه اگه امکان داره فقط چند ماه ... احمد که انگار حرف او را خواند نگذاشت جمله اش را کامل کند و گفت: چشم زن داداش. خیالتون راحت. دیگه غصه شو نخورید و فکرش رو نکنید. سوگل در میان اشک هایش لبخند زد و گفت: ممنون داداش. الهی از خدا هر چی میخوای بهت بده الهی خوشبخت بشین و دلتون همیشه شاد باشه. می دونم قول تون قوله. ببخشید وقت تونو گرفتم و مزاحم شدم. سوگل مرا بوسید و خدا حافظی کرد و رفت. احمد هم برای بدرقه او از اتاق بیرون رفت. برگشتن احمد به اتاق طول کشید. روی رختخوابی که وسط اتاق پهن شده بود نشستم. دور تا دور رختخواب گلبرگ های گل رز ریخته بودند و روی طاقچه شمعدانی های شاه عباسی گذاشته بودند. کمد و جالباسی روبروی در بود و کنسول را هم کنار در اتاق گذاشته بودند. اتاق پنجره نداشت و نورش از طریق در فلزی که بالایش شیشه ای بود تامین می شد. صدای بسته شدن در حیاط باعث شد قلبم دیوانه وار شروع به تپیدن کند و دوباره ترس و وحشت به جانم بیفتد. هر لحظه منتظر بودم در اتاق باز شود و احمد وحشیانه به سراغم بیاید. از شدت ترس دلم میخواست با صدا گریه کنم. کاش الان مادر کنارم بود. دلم برای آقاجانم تنگ شد. کاش مرا عروس نمی کرد و می گذاشت هم چنان دردانه خانه اش بمانم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دقایقی تنها بودم که بالاخره در اتاق باز شد و احمد با سینی چای و شیرینی همراه لبخند شیرینی که بر لب داشت و از نظر من در آن لحظه ترسناک می آمد وارد اتاق شد. با خنده حالم را پرسید. سر به زیر انداختم و جوابی ندادم. احمد کنارم نشست و پرسید: عروسکم چشه؟ نارحتی؟ از من خجالت می کشی؟ جوابی ندادم و برای رفع اضطرابم دست هایم را در هم گره زدم. احمد بعد از مکث کوتاهی پرسید: نکنه دلتنگی؟ می دانستم منتظر جواب خیره ام شده است اما سر بالا نیاوردم و جواب ندادم. احمد از کنارم برخاست و به سمت جالباسی رفت. کتش را آویزان کرد. در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد با شیطنت پرسید: حالا چی کار کنیم؟ با این که هوا گرم بود اما عرق سردی بدنم را پوشانده بود. دست هایم یخ زده بود و قلبم به شدت می تپید. نور کم اتاق هم انگار بیشتر مرا دچار اضطراب می کرد. احمد پیراهن و شلوارش را در آورد و با زیر پوش و بیژامه روبرویم نشست. دست های یخ زده ام را در دست گرفت و پرسید: چرا یخ کردی تو این گرما؟ دست هایم را میان دست های گرمش قفل کرد و سر انگشتانم را بوسید. به صورتم خیره شد و گفت: دلم خیلی برات تنگ شده بود. دو هفته ای میشه درست و حسابی ندیدمت. روی موهایم دست کشید و با عشق به صورتم چشم دوخت و بعد از دقیقه ای که فقط در سکوت خیره ام بود گفت: تو یکی از زیباترین آفریده های خدایی خیلی دوست دارم و خیلی خوشحالم که از این به بعد روزها و شبهام در کنار تو و نفس به نفس تو سپری میشه. در حالی که هنوز دست هایم میان دست هایش قفل بود ادامه داد: امیدوارم ازم ناراحت نشی و منو ببخشی. هر چند خودت خیلی قشنگی ولی با این حال امشب تو خیلی خوشگل شدی و توی این لباس مثل فرشته مثل یه پرنسس خودنمایی می کنی. از حرفش ناخودآگاه لب هایم به لبخند کش آمد. احمد ادامه داد: من از نگاه به تو سیر نمیشم، سرمست میشم. دلم میخواد هر چه زودتر وجودم با وجودت یکی بشه ولی ... عزیزم منو ببخش امشب نمیشه ... از حرفش جا خوردم. به صورتم دست کشید و ادامه داد: راستش هم با حرفای زن داداش به هم ریختم هم جدای از اون امشب برای زفاف مناسب نیست. با حرفش انگار گرما دوباره به دستانم برکشت. انگار دوباره جان گرفتم. ترسم از بین رفت. احمد که منتظر بود من کلامی بگویم گفت: ولی اگه تو بخوای این اتفاق امشب بیفته من حرفی ندارم. زبانم را که در دهانم قفل شده بود به سختی چرخاندم و گفتم: نه اصراری ندارم. احمد جلو آمد. پیشانی ام را بوسید و گفت: پس بیا کمکت کنم لباست رو در بیاری. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ما با درفشی {🇵🇸}• {❤️}•سرخ از خون شهیدان از ریشه سبز {💚}• و با سیاهی در نبردیم {⚔}• . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🥰﴾ پیشانی‌اَم‌ ازبوسه‌ی"تو"🪴 ماٰهْ‌نشان‌شُد🌙 تاٰصُبح‌🍃 اَزاین‌بوسه‌شَبم‌مَست‌😌 وَدلم‌مَسٺ ﴿💖 سوسن درفش ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1209» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•