eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟👀 ‌چشم و دل داني چھ خواهند🧐 این حوالي⁉️ 🌿⃟😘 بودنت را دیدنت را🙂 قانعم؛ حتي کمي!😌 علی سیدصالحی ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1211» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• /🌸/ هر صبـ🌤ـح /🌸/ در آییـنه‌ے /🌸/ جادویے /🌸/ خورشـ🌞ـید چون مےنگرمـ👀 /🌸/ او هـمـه مـنــ👌🏻 /🌸/ مـن همـه اویـمـ😍 /🌸/ 😊💐 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• کاش میتونستم🤔 روت برچسـ🔖ـب بزنم و بنویسـ📝ـم: این آدم مـــال مـنـــــه😌👌 لطــــفا نه نزدیکش بشید❌ و نـه😱 بهش دسـ🤚🏻ـت بزنید🚫 😎😂🙈 👮‍♂ 💚 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• ما برای ازدواج می‌تونیم با یکی از این سه تا عینک همسرمون رو انتخاب کنیم 💚👓 عینک اول عینک بسیار شیک و توهم‌زا 😎 با آن عینک وقتی نگاه می‌کنیم چیزهایی مثل زیبایی، تیپ، پول و ثروت و تحصیلات رو در فرد مورد علاقمون جستجو کنیم و اونها رو باعث خوشبختی می بینیم که معمولا چیزی جز توهم نیست 💜👓 عینک دوم با این عینک به اشتباه، لایه‌های اولیه شخصیت مثل مودب بودن، شوخ‌طبع بودن و امثال اون رو می‌بینیم که البته این، خوبه ولی کسی که تنها ویژگی خوبش مودب‌بودنه، ما رو خوشبخت نمی‌کنه... 💙👓 عینک لیزری با این عینک، به لایه عمیق شخصیت توجه می‌کنیم و این همون عینکیه که نگاه درست باهاش، ما رو به انتخاب درست می‌رسونه... با این عینک سوم این رو جستجو می‌کنیم که چقدر خواستگارمون، مسئولیت پذیره چقدر انسان مثبت اندیشیه چقدر باایمانه چقدر اهل زندگیه... همون چیزایی که برای خوشبختی مهمه...😇 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• ماهم همینطور آقای شهید برونسی❗️ ماهم همینطور...... ماهم حاضریم هزاران بار فدا شویم تا دختران ما به دامان بیایند..🤍 ما از همان نسل باغیرتیم که فقط برای برگرداندن جنازه دختر ایرانی سه شهید دادیم....😔 . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• ⇦اگھ‌هنوزم‌براۍشکستن‌گـ🌰ـردو مشکل‌دارۍ و صداش‌،مخصوصا تو‌خونہ‌هاۍ‌آپارتمانۍاذیت‌میکنھ حتما از این روش استفاده کن:↯ ⇦گردوهاروتوظرف‌جایخی‌بچین و باحولھ روشونو بپوشون و بعد با استفاده‌ازسنگ‌یایھ‌چیزسنگین بهش چندتا ضربھ بزن و تماام🤗 *اینطورۍ هم گردوها‌سالمن و هم سروصدایِ زیادۍ ایجاد نمیشھ^^ . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• توی دعواهاتون حرمت‌های همدیگه رو حفظ کنید و از مرز بعضی از کلمات و جملات خارج نشوید. اگر خط قرمز رو رد کنید، فاتحه رابطتون رو باید بخونید.💔 جبران این بی‌حرمتی‌ها خیلی زمان میبره. مواظب باشید!!☺️👌 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌من و مامانم: حس خوب یعنی اینکه خسته از دانشگاه بری خونه مامانت اینا ببینی مامانتم ناهار نخورده منتظر بوده تا تو برسی باهم ناهار بخورید. من که پیش مامانم هستم اصلا یادم میره ازدواج کردم و خودم خونه زندگی دارم فکر میکنم یه دختر بچه ۶ سالم ☺️ دستپخت مامان آدم نمیشه🌹 . . •📨• • 767 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• چادرت را بتکان روزی مارا بفرست . . . . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• 🔆 امام رضا(ع) در علم‌آموزی، شرم و حیا را قبول نداشتند و می‌فرمودند: کسی که علم ندارد، نباید از یادگیری خجالت بکشد 🍃🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدودوازدهم سکوت کردم و جوابی ندادم. آهسته د
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ظهر دوباره مادر برای مان غذا آورد. احمد از من خواست پیش مادر بمانم و خودش برای آوردن چای و پذیرایی به مطبخ رفت. مادر گره روسری اش را کمی شل کرد و پرسید: چه خبر؟ منظورش را فهمیدم. سر به زیر انداختم و گفتم: تموم شد. مادر نفسش را بیرون داد و گفت: مبارک باشه به سلامتی بعد آهسته پرسید: کج خلقی که نکردی؟ ادا و اصول که در نیاوردی؟ سر به زیر و با خجالت گفتم: نه احمد یا الله گویان وارد اتاق شد و دوباره به مادر خوشامد گفت. کنارم نشست و سینی چای را جلوی مادرم گذاشت و تعارف کرد. مادر و احمد کمی با هم صحبت کردند و بعد مادر برای تهیه کاچی به مطبخ رفت. هم برای من و هم برای احمد کشید تا بخوریم. احمد از خجالت سرخ شده بود و سر به زیر انداخته بود. مادر بعد از کمی توصیه های مادرانه در مورد این که تا هفت روز شیر و سیب ترش و ... نخورم و چه کارهایی بکنم و چه کارهایی نکنم خداحافظی کرد و رفت. احمد در مطبخ سفره انداخت و در کنار هم نهار خوردیم. بعد از نهار احمد پیشنهاد داد با هم بیرون برویم و بگردیم. با این که دل و دماغ بیرون رفتن نداشتم اما به خاطر او قبول کردم. روفرشی، بالشت، کمی تنقلات و فلاسک چای برداشتیم و از خانه بیرون زدیم. اول به حرم و زیارت امام رضا رفتیم و از آن جا به سمت قدمگاه و نیشابور رفتیم. گردش خوبی بود. حسابی خوش گذشت و نیمه شب به خانه برگشتیم. در این سه روز احمد خودش کارهای خانه را انجام می داد. درست کردن چای، شستن ظرف ها، آماده کردن صبحانه، حتی شستن لباس ها! تمام لباس هایی را که در سبد حمام بود و لباس های شب قبل را که از نیشابور برگشته بودیم وقتی من خواب بودم شسته بود. من هم جز این که با شرمندگی از او تشکر کنم کاری از دستم بر نمی آمد. تمام روز سوم را هم احمد در خانه پیشم ماند. با طلوع آفتاب روز چهارم زندگی مان احمد آماده شد تا به سر کار برود. تا دم در او را بدرقه کردم و بعد از رفتنش تنها شدم. اتاق ها و حیاط را جارو زدم و کمی وسایل را با سلیقه خودم جابجا کردم. گردگیری کردم و نهار پختم. کمی به خودم رسیدم و منتظر ماندم احمد بیاید. نیم ساعتی از اذان گذشته بود که احمد از راه رسید. مرد خانه دست پر به خانه آمده بود. کمی میوه و نان خریده بود. خرید ها را از دستش گرفتم و تشکر کردم. میوه ها را در حوض ریختم و به مطبخ رفتم. احمد هم به اتاق رفت تا لباس عوض کند. برای احمد چای ریختم و به اتاق بردم. از این که از او پذیرایی کنم لذت می بردم. با عشق برایش سفره چیدم و با هم نهار خوردیم. احمد با هر لقمه غذا که فرو می برد کلی تعریف و تمجید می کرد. هر چند دستپختم تعریفی نبود ولی او با این تعریف ها مرا دلگرم می کرد و سر ذوق می آورد. احمد بعد از نهار ظرف ها را شست و به من در شستن میوه ها کمک کرد و بعد از کمی استراحت دوباره به سر کار رفت. شب هم نیم ساعت بعد از اذان به خانه برگشت. از آن به بعد منوال زندگی مان همین شد. احمد هر روز در انجام کارهای خانه کمک می کرد. تمام خرید ها با خودش بود. ظرف می شست. با من سبزی پاک می کرد. لباس می شست. رختخواب ها را جمع می کرد. من فقط غذا می پختم و جارو و گردگیری می کردم. یک شب که داشت ظرف ها را می شست به او اعتراض کردم و گفتم: چرا شما کارای خونه رو انجام میدی؟ شما از صبح سر کار بودی خسته ای. وقتی میای خونه باید بشینی استراحت کنی نه این که کارای خونه رو انجام بدی. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد لبخندی زد و گفت: راستش من وُسعَم نمی رسه مثل حاج بابام برای خانمم نوکر و کلفت بگیرم برای همین دنده ام نرم خودم باید نوکری خانمم رو بکنم. از طرفی اصل کارای خونه هم که با شماست. جارو، گردگیری، پخت و پز و .... همه با شماست. چهار تا تیکه ظرف که زحمتی برام نداره. شما خانمی انجام کارهای خونه وظیفه ات نیست. همین رو هم که انجام میدی لطف می کنی جدا از همه این حرفا هر مردی تو خونه کار کنه به اندازه تک تک موهای بدنش ثواب می بره شما میخوای من از این همه ثواب محروم بشم؟ _نه ولی ... هنوز جمله ام را نگفته بودم که احمد گفت: به جای این که تو اتاق بیکار بشینم میام مطبخ این جوری بیشتر کنارتم. من از بودن کنار تو لذت می برم. با این حرف احمد دیگر دلیلی نداشتم که بتوانم با آن، او را از انجام کارهای خانه منصرف کنم. با احمد به اتاق رفتیم. احمد در حالی که رختخواب ها را پهن می کرد گفت: فردا صبح زود شما هم حاضر شو با هم بریم. پرسیدم: کجا به سلامتی؟ _میخوام ببرمت خونه آقاجانت. یک هفته ای هست عروسی کردیم و مطمئنم حسابی دلتنگ شدی. با خوشحالی و شوق از جا پریدم و احمد را بغل گرفتم و تشکر کردم. شب از خوشحالی خوابم نمی برد. صبح بعد از طلوع آفتاب همراه احمد سوار ماشین شدم. او مرا به خانه مادرم برد و کلید داد تا بعد از ظهر خودم به خانه برگردم. بعد از عروسی مان اولین بار بود که به خانه پدری ام می آمدم. از احمد خداحافظی کردم و پیاده شدم. در که زدم خانباجی در را برایم باز کرد. خودم را در آغوش او انداختم. دلم برای او و همه خانواده ام تنگ شده بود. خانباجی محکم مرا بغل گرفت و سر و صورتم را غرق بوسه کرد. مادر، آقاجان، برادرانم همه به استقبالم آمدند. همه دلتنگ هم بودیم. محمد علی که مرا بغل گرفت گفت: بی معرفت نمیگی دل مون واسه آبجی کوچیک مون تنگ میشه؟ باید زودتر از اینا میومدی. محمد حسن هم گفت: آبجی تو باید هر روز بیای جات خیلی خالیه آقا جان همه را کنار زد و دستش را دور شانه ام انداخت و گفت: بیاییم بریم تو دخترمو سرپا نگه داشتین. تو اتاق گله گی کنید. در اتاق آقاجان مرا چسبیده به خود نشاند و هم چنان دستش به دور شانه ام بود. احوالم را پرسید و گفت: خوبی باباجان؟ زندگیت خوبه؟ سر به زیر و با خجالت گفتم: خدا رو شکر همه چی خوبه فقط دلتنگ شما بودم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟👇🏻این‌ خاصیَت‌ِعِــشـق‌است‌😘 بایدبَلدَت‌باشَم😌 🌿⃟👌🏻سَخت‌‌است‌ ولی‌بایَد💫 درجـَزرومَدَت‌‌باشم🌊 علیرضا آذر ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1212» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• مژده بده😍🌱 به کسانیکه ایمان آورده اند🕋 وعمل نیک انجام داده اند✅ به اینکه برای ایشان باغهایی(دربهشت)است🌸🍃 که درزیردرختان آن🌳 رودخانه هایی جاریست🌊 🎀البقره"25" . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• اما بهـشـــ🌸ـت قسمتـے از شانـه هاے تـ♡ـوسـت💖 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• سلام و خداحافظی گرمی داشته باشید🤝 ✅این کار معجزه می‌کند و تمام کدورت‌ها و ناراحتی‌هایی را که شاید پیش آمده باشد، از بین می‌برد.💯 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌از عجایب مامان بودن همین بس که قبلاً یه فیلم رو دو بار می‌دیدی خسته میشدی ولی الان با بچه‌ت نشستی برای سیصد و هشتاد هزارمین بار کارتون مورد علاقه‌ش رو میبینی و دوتایی منتظرید ببینید آخرش چی میشه👌☺️ . . •📨• • 768 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• یه مادرُ. . . میخ درُ . . .💔 . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوچهاردهم احمد لبخندی زد و گفت: راستش من و
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقاجان نفسش را بیرون داد و گفت: از همون شب عروسیت که از این خونه رفتی منم دلتنگت شدم باباجان به سمت آقاجان چرخیدم و گفتم: پس چرا نیومدین پیشم؟ هر روز که مادر میومد منتظر بودم شما هم باهاش بیایین اما هر بار مادر تنها اومد. نه شما نه خانباجی نه داداشا محمد محسین گفت: آبجی ما دوست داشتیم بیاییم ولی هر چی به مادر التماس می کردیم می گفت نه به روی برادر ته تغاری ام لبخند زدم و گفتم: الهی قربونت برم من یواشکی خودت میومدی مادر استکان چای به دستم داد و گفت: کار یادشون نده از این به بعد هی منو بپیچونن بیان خونه ات از مادر تشکر کردم و گفتم: خوب بیان مادر جان. قدم شون به روی جفت چشام من که تنهام خوشحال میشم. محمد علی گفت: آبجی به احمد آقا بگو هر روز مثل امروز صبحا بیارتت این جا شبام بیاد دنبالت. این طوری نه تو تنها می مونی نه ما دل مون برات تنگ میشه مادر گفت: نمیشه پسرجان این طوری چه جوری و کی وقت کنه به خونه زندگیش برسه؟ آقا جان گفت: تقصیر من شد باباجان. خانم جان گفتن باید زود پاگشاتون کنیم من گفتم بذار آخر هفته باشه همه رو بگیم بیان ولی دیشب دیگه دیدم تا پس فردا شب دلم طاقت نمیاره به احمد گفتم اگه میشه یه سر بیارتت. دستش درد نکنه قبول کرد _آقاجان چرا خودتون نمیومدین دیدنم؟ آقاجان لبخندی به رویم زد و با شیطنت گفت: تو این مورد حق با محمد حسینه ما می خواستیم بیاییم مادرتون نمی ذاشت. من تا دم در خونه ات میاوردمش ولی نمیذاشت من بیام تو می گفت زشته معنی نداره باورم نمی شد یعنی آقاجان همراه مادر می آمده اما داخل خانه نمی آمده است؟ به مادر اعتراض کردم: مادر جان چرا میگفتین آقاجان نیان؟ شما که می دونستین دلم براشون یه ذره شده بود _معنی نداشت دخترم. اول ما باید شما رو دعوت کنیم بیایین بعدا رفت و آمدا شروع بشه _من از رسم و رسوما سر در نمیارم مادر جان من اون روزا فکر می کردم شما پیاده و تنها میایین اگه می دونستم آقاجان باهاتونه حتما می گفتم بیان تو این همه دلتنگی نمی کشیدم خانباجی گفت: الهی قربون دلت برم. حال و روز ما هم بهتر از تو نبوده ما هم دلتنگت بودیم. دیروز راضیه این جا بود اونم دلتنگی می کرد. خانباجی رو به محمد علی گفت: پسرم بی زحمت قبل این که بری سر کار برو راضیه رو بیار این جا محمد علی به ساعت نگاه کرد و گفت: چشم خانباجی یکم دیگه میرم آقاجان نوازش وار به پشتم دست کشید و گفت: اون قدر دلم برای دردونه ام تنگ شده بود شیطونه میگه الان نرم سر کار بمونم پیش دخترم مادر گفت: وا آقا؟ بمونید خونه چه کار کنید؟ آقا جان در حالی که با لبخند خیره ام بود گفت: بمونم خونه دخترمو نگاه کنم کیف کنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوپانزدهم آقاجان نفسش را بیرون داد و گفت:
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر گفت: آقا من یادم نمیاد بعد عروسی دخترای دیگه این حرفا رو زده باشین دیگه زیادی این دخترو لوسش نکنین محمد علی با خنده گفت: مادر جان از اول حساب رقیه از بقیه جدا بود ثانیا از اول لوس بوده دیگه لوس تر از این نمیشه آقاجان به شوخی گفت: زشته پسر به این بزرگی به خواهرش حسودی کنه ها محمد علی در حالی که به پشتی تکیه زده بود گفت: حسودی کجا بود آقاجان من که خودمو کشتم گفتم زوده بذارید چند سال دیگه رقیه رو شوهر بدین اگه به حرفم کرده بودین الان ور دل خودمون بود. هر چند احمد آقا آدم خوبیه ولی برای خواهر من زود بود بخواد از پیشمون بره خانباجی گفت: هیچم زود نبود پسرم به موقع بود. خواستگار خوب که میاد دیگه نباید دست دست کرد اونم یکی مثل احمد آقا که همه تو محل و تو بازار رو خوبیش قسم می خورن آقاجان دستش را دور شانه ام حلقه کرد و مرا به خود فشرد و گفت: همین که دخترم خوشبخت و راضی باشه برای من کافیه الهی همه تون همیشه تو زندگیاتون حال تون خوب باشه حتی اگه هزار کیلومتر از من دور باشین. تک تک تون پاره تن منین و خوشبختی تون رو میخوام. دلتنگی من برای همه تون طبیعیه یه صبح تا شب نبینم تون دلم تنگ میشه ولی وقتی بدونم حال تون خوبه دل تون خوشه منم دلم خوش میشه. پدر مادر به خوشی بچه شون خوشن به خنده بچه شون می خندن به غم بچه شون غمگین میشن و پیر میشن الهی هیچ کدوم تون غم نبینین مادر و خانباجی الهی آمین گفتند. آقاجان روی سرم را بوسید و از جا برخاست تا آماده شود به سر کار برود. محمد علی هم برخاست تا برود ولی محمد حسن و محمد حسین ماندند. با محمد حسن و محمد حسین مشغول بازی و خنده شدم. مادر حرص می خورد و می گفت زشت است اما بعد این همه مدت دلم می خواست به یاد روز های قبل از عقدم با برادرانم بازی کنم و حیاط از صدای خنده های مان پر شود. با آمدن راضیه بازی را تمام کردم . راضیه را محکم در آغوش کشیدم و بعد از حال و احوال و رفع دلتنگی کنار مادر و راضیه و خانباجی نشستم. کمی صحبت کردیم و بعد از جا برخاستم تا در کارها کمک کنم. هر چند مادر و خانباجی نمی گذاشتند اما کمی کمک کردم و وقتی بیکار شدم دوباره با برادرانم مشغول صحبت و شوخی و خنده شدم. بعد از ظهر آقا جان من و راضیه را به خانه های مان رساند. کلید انداختم و وارد حیاط شدم. لباس عوض کردم و کمر همت بستم و تند تند کارهای خانه را انجام دادم. شام را بار گذاشتم و کمی به خودم رسیدم. چراغ ها و فانوس های حیاط را نفت کردم و با تاریک شدن هوا یکی یکی روشن شان کردم. دو فانوس در حیاط بود تا کمی فضا روشن شود. دو چراغ گردسوز در اتاق روشن می کردیم و دو چراغ گردسوز هم وقتی در مطبخ کار داشتم روشن می کردیم. احمد مثل همیشه با لبخند و دست پر به خانه آمد. با ورودش همه وجودم و همه خانه کوچک مان پر از شور و شوق می شد. انگار با آمدنش همه جا نور می گرفت، رنگ می گرفت. همه جا پر از نور و بوی خوشبختی می شد. با این که احساس می کردم کمی گرفته است اما به رویم لبخند می زد و سعی می کرد عادی رفتار کند. پرسید: امروز خوش گذشت؟ در حالی که برایش چای می ریختم گفتم: عالی بود. دستت درد نکنه. خیلی دلتنگ شده بودم. _ببخش حواسم نبود زودتر ببرمت. از این به بعد هر وقت دلت تنگ شد بگو تا ببرمت استکان چای را جلویش گذاشتم و گفتم: دستت درد نکنه حالا پس فردا شب که قراره پاگشامون کنن باز میریم بعدش هر وقت دلم گرفت بهت میگم ببریم احمد در موهایش دستی کشید و نفسش را بیرون داد: چرا من حواسم به پس فردا نبود. تکیه ام را به دستم دادم و پرسیدم: چرا؟ چیزی شده؟ احمد چند باری به صورتش دست کشید و با من من گفت: من فردا باید برم تبریز. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• سربلند شد🥺 هرکسی پناه برد🤍 به حریم مهربانی‌ات😌 یا رئوف🕊 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ✨ برای ارائه آموزش های تربیت دینی به خردسالا روش‌های زیادی هست اما ایجاد محیط دینی یکی از مهمترین ضرورت‌های تربیت اوناست.. 🍃 ایجاد محیط مناسب برای تربیت علاوه بر داشتن رنگ و بوی معنوی شادابی و سرزندگی لازم فضا و مربی ها ضروریه. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟👋دستت‌رابه‌من‌بده... بگذار👌🏼 اولین‌انسانی‌باشم‌که👤 دستش‌به‌ماٰه‌میرسد|•🌙 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1213» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• زندگـے😌👌🏻 موسـ🎼ـیقے گنجشک‌هاست زندگــے بـاغــ💐ـ تماشاے خداست زندگے یعنے همین پروازها🕊 صبـ❣ـح ها لبخندها😊 آوازها🎶 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• شبــ🌑ــ به عشق ِ مــ🌙ــاه ماه به عشق ِ ستـــ⭐️ــاره و من به عشق ِ تـ❤️ــو زیر نـور مـاه بیداریم چه چرخـ💫ــه‌ے عاشــ💞ــقانه‌اے! . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•