عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوسی محمد علی در را به روی مان باز کرد. به
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوسیویکم
دویدم و خودم را در آغوشش انداختم. سر به سینه اش فشردم و با صدای بلند گریستم.
احمد با کمی تردید و شاید خجالت دست هایش را بالا آورد و بعد از چند ثانیه بازوان مردانه اش دورم پیچید و مرا محکم در آغوش کشید
صورتش را روی سرم گذاشت و همان طور چند دقیقه ای ایستاد تا آرام شوم.
خوب که گریه کردم تخلیه شدم.
هر حرفی و سوالی به ذهنم می آمد تا بپرسم را مسکوت گذاشتم.
می دانستم اگر دهان باز کنم ممکن است لَحنَم کمی عصبانی باشد و همین کمی مرد مرا خرد کند.
ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش به وقتش بگوید.
همین که سالم بود و آغوشش مأمنی برای دلم، برایم کافی بود.
خودم را از آغوشش جدا کردم و چند بار خدا را شکر گفتم.
چشم هایس پر از رگه های قرمز و نیمه باز بود.
یقه لباس سفیدش چرک مال شده بود و موهای همیشه مرتبش کمی به هم ریخته بود.
آهسته گفتم:
چقدر خسته به نظر میای!
برم برات چای بذارم.
احمد دستی به چشم هایش کشید و گفت:
سه روزه نخوابیدم.
از تعجب چشم هایم گرد شد ولی قبل از آن که چیزی بگویم دستش را دور شانه ام حلقه کرد و مرا با خود به سمت مطبخ برد.
سریع سماور روشن کردم و در قوری چای ریختم.
آب سماور کم بود و چند دقیقه ای جوش می آمد.
احمد نشسته بود و روی کتش دست می کشید.
روبرویش نشستم.
نگاه خسته اش را به من دوخت، لبخند زد و سر به زیر انداخت.
ته ریشش هم کمی بلند و پُر تر شده بود.
احمد آهسته گفت:
شرمنده این سه روز اذیت شدی، نگران شدی، تنها موندی
از حالت چهره و لحن صدایش دلم به رحم آمد.
لبخند زدم و گفتم:
هر چی بود گذشت.
مهم اینه که الان پیشَمی ... سالمی
اشک به چشمم دوید و با بغض گفتم:
اگه برات اتفاقی میفتاد من می مردم!
احمد دست هایم را گرفت و مرا در آغوش خود کشید.
چانه اش را روی سرم گذاشت و گفت:
خدا نکنه عزیزم.
الهی من قربون دل کوچیکت بشم که به خاطر من به درد اومد
گریه نکن. با گریه کردنات منو بیش از این شرمنده خودت نکن.
اشکم را پاک کرد و سرم را بوسید.
نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
یه شرایطی پیش اومد مجبور شدم یه دفعه برم.
اون شب عید فطر یکی از دوستام اومد سراغم.
گفت یکی از بچه ها شناسایی شده و قبل از این که ساواک بتونه برای شناساییش اقدام کنه از مشهد خارج شده و رفته قوچان.
از من خواست برم سراغش و مدارکی که همراهش بوده ازش تحویل بگیرم.
به هوای رسوندن عمه مریم رفتم چناران بعدم رفتم قوچان سراغ دوستم.
واقعا قصد داشتم شب برگردم خونه
واسه همین از محمد خواستم تو رو برسونه
باور کن اگه می دونستم یا احتمال می دادم که کارم این قدر طول می کشه ازش می خواستم تو رو ببره خونه خودش یا حداقل خونه مادرت
وقتی پیش دوستم رسیدم گفت فهمیده ردش رو زدن و ازم خواست ببرمش ایلام تا از مرز اون جا بره عراق.
گفت مدارک و اطلاعاتی همراهشه که اگه دست ساواک بیفته برای خیلی از علمای مشهد بد میشه.
برای همین چاره ای نبود.
همون شبانه حرکت کردیم
ولی باور کن همه اش دلم پیش تو بود.
وقتی به ایلام رسیدیم با دوستایی که اون جا داشت تونست قاچاقی رد بشه بره عراق.
تمام این سه روز پشت فرمون بودم و یه کله ماشین روندم.
یه لحظه هم پلک روی هم نذاشتم و فقط برای نماز توقف کردم تا کارم زود تموم بشه و برگردم پیشت.
همه اش نگرانت بودم نکنه تنها مونده باشی، نکنه بترسی نگران بشی.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوسیودوم
به ته ریش بلند احمد دست کشیدم و گفتم:
خودتو ناراحت نکن.
هر چند خیلی سخت و بد بود ولی گذشت.
دیگه مهم نیست.
مهم اینه که الان این جایی و وجودت باعث آرامشم میشه.
احمد پیشانی ام را بوسید و گفت:
تو خیلی خوبی رقیه.
خیلی فهمیده ای.
ممنون که به روم نمیاری چقدر اذیت شدی.
هر کی دیگه بود حداقل یکم سرم غز می زد و گله گی می کرد.
به رویش لبخند زدم و از جا برخاستم تا چای دم کنم.
در همان حال گفتم:
غر زدنم یه جور ابراز دلتنگی و علاقه اس ولی هم خیلی غیر مستقیمه هم طولانیه
چه کاریه
جای این که دو ساعت به جونت غر بزنم ناله و نفرینت کنم یه کلمه میگم دلم برات تنگ شده بود.
استکان ها و قندان را در سینی گذاشتم و به اجاق گاز تکیه زدم و نگاه به احمد دوختم.
با شیطنت نگاهش کردم و گفتم:
می دونستی حتی وقتی این جوری شلخته هستی باز هم خوش تیپی؟
احمد یک لحظه از حرفم جا خورد و بعد صدای خنده اش در مطبخ پیچید.
واقعا از برگشتنش، از سالم بودنش خوشحال بودم و خدا را شکر می کردم.
وقتی می توانستم لحظاتم را در کنار او به عشق سپری کنم دیگر دلیلی برای تلخی نمی دیدم.
احمد چایش را که خورد برخاست و گفت:
من برم اتاق لباسم رو عوض کنم.
در حالی که برای نهار نیمرو آماده می کردم گفتم:
فایده نداره باید بری حمام.
احمد کنار در ایستاد و پرسید:
یعنی این قدر کثیف و بد بو شدم؟
با شیطنت نگاهش کردم و گفتم:
نه اونقدرا
فقط من حسابی دلتنگت شده بودم.
❤❤️❤️❤️️ ❤️❤️❤️❤️❤️
از سر شب درد عجیبی داشتم.
دلم، کمرم درد می کرد.
در خواب مدام به خودم می پیچیدم و آرام نداشتم.
برای این که احمد از تکان خوردن هایم اذیت و بیدار نشود با فاصله از او خوابیدم.
احمد بعد نماز مغرب به خواب رفته بود.
آن قدر خسته بود و بی خوابی کشیده بود که عمیق به خواب رفته بود و اصلا تکان هم نمی خورد.
دلم نمی خواست مزاحم خوابش شوم اما این درد امانم را بریده بود.
از شدت درد خودم را مچاله کرده بودم و نمی توانستم از جایم تکان بخورم.
بارها سرم را در بالشت فرو کردم که صدایم خواب احمد را به هم نزند.
دم صبح تازه خوابم برده بود که احمد بیدار شد.
هنوز اذان صبح نشده بود و ترجیح دادم بخوابم هر چند درد نمی گذاشت خواب آرام و شیرینی داشته باشم.
بعد از اذان بود که احمد برای نماز بیدارم کرد.
از شدت درد به حالت سجده خوابیده بودم.
احمد آهسته گفت:
چیزی شده عزیزم؟
چرا این جوری خوابیدی؟
چشم باز کردم.
از درد صورتم هم جمع شد.
آهسته گفتم:
نه فقط یکم کمرم و دلم درد می کنه
بخوابم خوب میشه.
احمد به بیرون اشاره کرد و گفت:
وقت نمازه ... از کِی درد داری؟
نمی توانستم دروغ بگویم. گفتم:
از دیشب دردش شروع شده
_چرا بیدارم نکردی؟
_خسته بودی ... دلم نیومد.
خوب میشه ... یکم بخوابم فقط.
_عزیزم اگه می خواست خوب بشه از دیشب تا حالا شده بود.
میخوای ببرمت درمانگاهی بیمارستانی جایی؟
_نه ... نه ... دکتر نمی خواد می دونم خودش خوب میشه.
احمد چادر رنگی ام را از سر جالباسی برداشت و گفت:
بلند شو بشین اینو ببندم دور کمرت شاید گرم بگیریش دردش آروم بشه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
#بازی
بازی پات رو بغل کن
😳 این دیگه چه جور بازیِ؟؟
☺️ اینجوریه که به #نینی یه
پا رو میزاره جلوتر. بعدش خم
میشه و همون پا رو بغل می کنه.
😒 چه فایده؟
😊 برای تقویت عضلات مفیده
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟🍉 شب یلدا
همگی شعر و غزل می خوانند📝
"من ز خال لبت ای دوست"🥰
دو بیتی گفتم |•😌
محمد قرباننژاد /✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1222»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•᯽🍉᯽•
.
.
•• #خادمانه ••
❄️ خدایا!
شب یلدای هجران را به یمن ظهور ماه کاملش کوتاه کن...
#یلدامبارک
.
.
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•᯽🍉᯽•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبـ🌤ـح
باشڪوهترین🙌🏻
لحظهزندگیستـ🤩
یڪنفــسعمیقبڪش
و با #امیدبهخدا💛
گامهایتـ رامحڪـم😎👣
واستواربردار
وبهـترینروز زندگیتـ
رابساز😍🌿
#سلام_صبحتون_بخیر🌸
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
هدایت شده از هتنا|𝗛𝗔𝗧𝗡𝗔🇵🇸
51.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام خامنه ای حفظه الله:
🇮🇷ملت ایران عاشق مبارزه با صهیونیست هاست🇮🇷
#نماهنگ_آماده_ایم✌️
کاری دیگر از گروه جهادی《هتنا》از شهر کریمهی اهل بیت حضرت معصومه (س) در محکومیت جنایات رژیم غاصب و کودک کش صهیونیستی و تجدید بیعت با رهبر عزیزتر از جانمان❤️
#مقاومت_غزه
#مقتدر_مظلوم
#طوفان_الاقصی
#ما_ملت_ایرانیم
#رژیم_کودک_کش
#مرگ_بر_صهیونیست
#فلسطین_از_نهر_تا_بحر
#نشر_حداکثری
https://eitaa.com/Hatnaa
[شما دعوتید به گروه هتنا] 👆🇮🇷
هدایت شده از M.M.Kardan
وقتتون بخیر🌱
این سرود کاری از گروه جهادی هتنا
هست؛ گــــروه خودجوشی که وظیفه
خودش دونــــسته که این نماهنگ رو
تـولید کنه💎💻
اگر تمایل داشتید
#نماهنگ_آماده_ایم...🇮🇷👊
رو منتشر و داخل کانالتون قرار بدید
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
پـایـبــ⛓ـنـدم
تا پـاے جــ💓ـــان
به تـمـــــــامــــتــــ😌ـ✋🏻
#درکنار_هم_در_انتظار_موعودیم💐
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 شب یلدا فال حافظ را باز کردم
برای مادرم بهترین فال حافظ را گرفتم..
و حافظ سخنی عمیق گفت که همه را
به خنده وا داشت☺️
حافظ گفت:
فال های من فقط برای افراد مجرد است
لطفا از گرفتن آن خودداری کنید😎😐
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 778 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
12.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
و خداحافظ پاییز زیبا(:🧡🍂
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•