•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟🗓 کآشْ
بآ‹تُـــ∞ـو› |•🥰
ھیچْوَقْتْ♨️
سآعَتْ⏰
جلُونَرِهعَقْرَبَش|•☺️
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1238»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبـ🌤ـح شد
برخیز😊🤚🏻
و بنشین روبروی آینهـ⚡️
تا ببینے
بهتر از خورشـ☀️ـید
رویارویِ توستــ😍💛
#حسین_منزوی
#صبحـتون_متعالے🌸
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
امیـ💚ــدِ دل
قـرارِ جــ💕ـــان
بقـاے عـمــ⏳ـــر
نـــــ☀️ـــورِ چشــــم
درو ڪردے به تنهایے
تمام این لقب ها را!...😍👌🏻
#سونیا_نوری
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
وقتی بهتون میگه چ خبر؟؟
بجای اینکه بگی سلامتیت و... 😬
#دلبر_باش😌 بهش بگو👇
محبوبِ من!
در دنیا جز شما خبری نیست
شما تنها خبر خوش عالمید😉♥️
همینقد قشنگ🫀
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مامانم اینا یه همسایه دارن پیرزنه
و ۸۰ سالشه؛ همشم میاد در خونه رو میزنه
که باهاش حرف بزنن؛ یه شب ۱۱ شب اومده
خونشون مامانمم خواب🥱؛ رفته بالا سر
مامانم نشسته که آره من یک خواستگار دارم
دکتره خیلی خوبه ولی من موندم قبول کنم یا
نه😂😐
مامان منم گیج خواب جوابشو میداد که آره
حاج خانم شوهر کمه قبول کن..🤣
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 795 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوشصتودوم احمد به من چشم دوخت و پرسید: ا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوشصتوسوم
یک هفته ای از سفر رفتن احمد می گذشت و من در خانه آقاجان منتظر بازگشتش بودم.
برای این که سرم را بند کنم بافتنی می بافتم و از مادر قلاب بافی یاد می گرفتم.
یک پتوی کوچک برای فرزندم با قلاب بافتم که وقتی دنیا آمد رویش بیندازم.
در نبود احمد هر روز با محمد علی که موتورگازی خریده بود به حرم می رفتم.
روز اول که سوار شدم از ترس مدام به پهلوهای برادرم چنگ می انداختم ولی کم کم ترسم ریخت و از روزهای بعد دیگر راحت سوار موتور می شدم.
خبر خوش بارداری مجدد راضیه هم از آن خبرهایی بود که حال دل همه مان را خوب کرد.
شب مشغول بافتن جوراب بودم که در خانه کوبیده شد.
مادر به حیاط سرک کشید و به محمد حسین که لب حوض نشسته بود گفت برود در را باز کند.
صدای برادرم محمد امین به گوش رسید.
آقاجان از جا برخاست تا به استقبال او برود.
میله های بافتنی ام را کنار گذاشتم و چادر رنگی ام را دور کمر گرفتم و از جا برخاستم. کنار پنجره که رسیدم دیدم آقاجان و محمد امین خیلی آرام و رازآلود با هم صحبت می کنند.
آقاجان با دست به پیشانی اش کوبید.
از ترس قلبم به شدت شروع به تپیدن کرد.
قلبم انگار در جای خودش نبود ودر گلویم می تپید.
محمد امین نیم نگاهی به ما که پشت پنجره هشتی ایستاده بودیم کرد سلام کوتاهی داد و دوباره چند جمله ای آرام با آقاجان صحبت کرد.
آقاجان در سکوت سر به زیر انداخته بود و فقط شنونده حرف های محمد امین بود.
محمد امین که خداحافظی کرد آقاجان همان طور سر به زیر به اتاق برگشت.
رنگش قرمز شده بود و رگ گردنش متورم شده بود.
در فکر بود.
انگار اصلا متوجه ما نبود.
از سر جالباسی لباس هایش را برداشت.
مادر از آقاجان که داشت لباس می پوشید تا بیرون برود پرسید:
چی شده آقا؟ محمد امین چی می گفت؟
آقاجان سر بالا آورد ولی انگار نشنیده بود مادر چه پرسیده است.
گیج به مادر نگاه کرد و پرسید:
چی میگی؟
مادر دوباره سوالش را تکرار کرد.
آقا جان کتش را پوشید و گفت:
برم برگردم براتون میگم.
دعا کنید چیزی نشده باشه.
مادر کنار در ایستاد و گفت:
تا شما بری برگردی که ما جون مون به لب مون می رسه.
آقا جان گفت:
خدا نکنه.
دعا کنید. ان شاء الله که خیره
آقاجان از در اتاق بیرون رفت و مادر هم به دنبالش رفت و گفت:
حداقل بگو محمد امین چی گفت؟
برای کسی اتفاقی افتاده؟
آقاجان جوابی نداد فقط گفت:
من دیر کردم شما شام تونو بخورید.
مادر با اعتراض گفت:
مگه با این حال شام از گلوی کسی پایین میره؟
یه کلمه حرف بزن جون به سرم کردی
آقاجان خداحافظ گویان از در حیاط بیرون رفت.
مادر زیر لب کمی غرولند کرد و به اتاق برگشت.
کنار در اتاق نشست و رو به خانباجی گفت:
می بینی خانباجی معلوم نیست پسره چی اومد گفت حاجی رو به این روز انداخت
محمد حسین که موقع صحبت آقاجان و محمد امین در حیاط بود گفت:
داداش به آقاجان گفت حاج آقا رو گرفتن
مادر به او چشم دوخت و با تعجب پرسید:
کدوم حاج آقا؟
محمد حسین شانه بالا انداخت و گفت:
نمی دونم من فقط همینو شنیدم بقیه حرفاشون رو نشنیدم
یعنی گوش وایستادم ولی داداش خیلی آروم گفت
من دیگه نشنیدم چی گفتن.
مادر زیر لب یا فاطمه زهرا گویان گفت:
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوشصتوچهارم
خدا خودش رحم کنه معلوم نیست چی شده
مادر تسبیح به دست گرفت شروع به ذکر گفتن کرد.
تا یکی دو ساعت بعد حال همه مان دلهره و نگرانی بود. با صدای در همه به حیاط رفتیم.
آقاجان و محمد علی با هم آمدند.
سلام دادیم و منتظر ماندیم تا به ایوان برسند.
آقاجان که جلوی ایوان رسید مادر پرسید:
آقا بالاخره به ما میگی چی شده؟
آقاجان لب ایوان نشست و پرسید:
شام خوردین؟
مادر گفت:
با این حالی که شما رفتی و ولوله ای که به دل ما انداختی شام از گلوی کسی پایین نمی رفت.
آقاجان نیم نگاهی به من کرد و گفت:
بشینید تا بگم.
انگار که دلم می خواست مثل بچگی هایم به آغوش آقاجان پناه ببرم بی اختیار جلو رفتم و نزدیک آقاجان نشستم.
آقاجان غمگین نگاهم کرد و آه کشید.
دلم نمی خواست آن چه به ذهنم می آمد را از زبان آقاجان بشنوم.
آقاجان دهان گشود و من دلم می خواست کر باشم و نشنوم.
آقاجان گفت:
خبر اومده حاج آقا مرتضایی پیش نماز مسجد محله تون رو ساواک گرفته.
راست و دروغش معلوم نیست بابا ولی انگار شناسایی شدن
قطره اشک از چشمم سر خورد.
آقاجان ادامه داد:
رفتم مسجد بازار از حاج آقا پرسیدم. گفتن انگار از تبریز زنگ زدن خبر دادن.
امروزم ریختن تو خونه بنده خدا همه جای خونه اش رو گشتن و به هم ریختن.
مادر با نگرانی پرسید:
حاجی اینا چه ربطی به رقیه داره؟
محمد علی گفت:
احمد آقا و حاج آقا مرتضایی با هم رفته بودن تبریز که حاج آقا رو گرفتن
مادر هینی کشید و گفت:
یا امام هشتم.
یعنی احمد آقا رو هم ....
با اشاره آقاجان مادر دیگر جمله اش را ادامه نداد.
آقاجان دست روی شانه ام گذاشت و گفت:
احمد دستگیر نشده بابا ....
ولی ازش خبری ندادن ....
از حاج علی هم پرسیدم کسی فعلا از احمد خبر نداره.
حاجی گفت از هر کی بشناسه و بتونه می پرسه خبری می گیره.
شایدم خود احمد همین روزا برگشت.
خدا بزرگه....
صدای هق هق گریه ام بلند شد.
آقاجان مرا جلو کشید و سرم را در آغوش گرفت.
زیر دلم درد گرفت و احساس کردم بچه خودش را گوشه ای فشرده کرده و فشار وارد می کند.
دستم را روی شکمم گذاشتم اما نمی دانم چرا دردش آرام نمی شد.
انگار لحظه به لحظه دردش بیشتر می شد. آن قدر که خودم را از آغوش آقاجان بیرون کشیدم و از درد خودم را مچاله کردم.
خانباجی و مادر با نگرانی سراغم آمدند و حالم را پرسیدند.
زیر دلم آن قدر درد می کرد که نمی توانستم از درد حرفی بزنم.
مادر نام حضرت زهرا را صدا می زد و آقا جان با نگرانی نوازشم می کرد و از من می خواست آرام و قوی باشم.
از شدت درد آن قدر بی حال شدم که کم کم خوابم برد.
چشم که باز کردم در اتاق بودم.
آقاجان آن طرف اتاق مشغول نماز بود و مادر بالای سرم نشسته بود و تسبیح می چرخاند.
در جایم نشستم و سلام کردم.
مادر جواب سلامم را داد و پرسید:
بهتری؟
هنوز کمی دلم درد می کرد اما سر تکان دادم و گفتم:
شکر خدا بهترم.
الان کِیه؟
مادر به بیرون از پنجره اشاره کرد و گفت:
تازه اذان صبح گفتن.
به سختی از جایم برخاستم تا به حیاط بروم و وضو بگیرم.
دوباره به لکه بینی افتاده بودم.
لباس هایم را عوض کردم، سریع وضو گرفتم و به اتاق برگشتم.
نمازم را خواندم و سر سجاده نشستم.
آقا جان آمد کنارم نشست و پرسید:
خوبی بابا؟
لبخند کم جانی در جواب آقاجان زدم.
آقاجان هم لبخند کمرنگی زد و گفت:
نبینم دخترم کم بیاره ...
آه کشید و گفت:
دنیا که اومدی صبح شهادت حضرت رقیه بود.
به یاد خانم اسمت رو رقیه گذاشتم وگرنه ماه چهار بارداری مادرت که اسم انتخاب کردیم قرار شد اگه دختر شدی اسمت رو راحله بذاریم
وقتی دنیا اومدی گفتیم خودت اسمت رو با خودت آوردی.
اسمت رو که تو قرآن نوشتم، اذان اقامه که تو گوشت خوندم رفتم روضه حضرت رقیه
اونجا برات دعا کردم ایمانت، اخلاقت، شجاعتت، رفتارت مثل حضرت رقیه باشه.
از حضرت رقیه خواستم منو تو تربیتت کمک کنن.
نمی دونم به خاطر همین بود یا نه از بچگیت حسابت برام از بقیه جدا بود.
نه که بگم تو رو بیشتر از بقیه دوست داشتم
نه
ولی انگار یه جور دیگه ای دوست داشتم و دارم.
تو دردونه ام بودی و هستی اما هیچ وقت دلم نمیخواست لوس و کم طاقت باشی
دلم میخواد هر چی شد محکم باشی.
سختی های زندگی همه برای پاک شدن ماست.
برای بالا رفتن مونه.
برای بهتر شدن مونه.
تو این دنیا خدا هرکیو بیشتر دوست داشته باشه بیشتر بهش سختی میده
زندگی های ما هر چقدرم سخت بشه به سختی های زندگی اهل بیت نمی رسه.
پس بابا هر وقت خواستی کم بیاری یاد صاحب اسمت بیفت.
تو 14 سالته ولی ایشون 3 ساله شون بود اون همه مصیبت دیدن.
اشک من و آقاجان با هم چکید.
آقا جان گفت:
چیزی نشده که بخوای کم بیاری.
فقط چند روزی باید منتظر بمونیم تا یه خبری از احمد بشه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع)
دلیل زیارت امامان را
اینچنین بیان میکردند:
هر امامی بر گردن دوستان و
شیعیانش حقی دارد و اگر کسی
بخواهد به عهد خود وفادار بماند،
باید به زیارت آنها برود💚🌸
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
🐇🦃 عکس و یا ماسکهایی از
حیوانات رو در اختیار کوچولوتون
قرار بدین
🐈⬛️🐈 و با همراهی اون صدای
حیوانات رو تقلید کنین.
☺️ تصویرسازی و سرگرمی ازین
طریق باعث افزایش شناخت کودک
ازحیوانات میشه.
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟ 📝 تو غزل خواندی و
حافظ بجنون آمد و گفت|•👳♂
🌿⃟😍 از صدای سخن عشق
ندیدم خوشتر... |•😉
حامد فلاحی راد /✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1239»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
تنها #تُ بودے
که به مـن آموخـــتـ✍ـے
هیچچیز را سخـ❌ــت نگیرم
به جــز دســـ🙌🏻ــتهـایت
#دست_هایت_پناه_سختےها✋🏻🍃
#خداباماست💚
#وقتے_که_باهم_هستیم🤝
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
مهریه :
شش دانگ خونه، هشتصدتا سکه 😎
حفظ کردن شاهنامه فردوسی، یاد گرفتن زبان بنگلادشی🤓
رسیدگی به چهارصد بیخانمان، کاشت هشت هزار نهال سیب😇
قبلا مهریههای عجیب و غریب
بیشتر دیده میشد😃 اما
هنوز درمورد
🌿 مقدار مهریه، بحث زیاده...
❤👈 واقعیت اینه
که درمورد میزان #مهریه
توی روایات اسلامی
حرفی گفته نشده
تا مانعی برای ازدواج نباشه
اما تاکید زیادی شده که
مهریه باید در توان مرد باشه و
از مهریهی سنگین
به شدت نهی شده ⛅...
توی بعضی احادیث اومده که
مقدار زیاد مهریه،
باعث ایجاد کینه و
دلخوری میشه و از محبتِ
قلبی مرد به همسرش، کم میکنه...🍁
خوبه مهریه نسبت به عرف،
و با در نظر گرفتنِ
🌸 رضای خدا
تعیین بشه و به جای
مهریهی زیاد، از خدا بخوایم
مهر و محبت همسرمون بهمون زیاد باشه
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•