عاشقانه های حلال C᭄
..|🍃 #طلبگی ✨بسم الله مهربون . . . سلام. . . درراه عشـ💗ـق(یعنی #طلبگی) ک قدم گذاشتے دیگه شغل
..|🍃
#طلبگی
|👤۴یا ۵ ساله بودم که قرآن را یادم داد مادر! کلمه به کلمه وخط به خط.
خیلی روان از روی قرآن عثمان طه می خواندم.
شاید خیلی برایتان عجیب نباشد ولی آن زمان ها مرسوم نبود بچه ها قبل از مدرسه متن قرآن را از رو بخوانند.
هنوز امثال محمد حسین طباطبایی علم الهدی کسی نبود. اصلا آن موقع ها مدرسه قرآنی نبود.
یادم است یکبار از این موتوری ها که نوار کاست می فروختند و محلے و ترانه و روضه و قرآن و همه چیز پخش می کردند وارد کوچه مان شد. دویدم سراغ مادر:
- مامان پول بده موخام نِوار بِخِروم. نوار عبدلواسِد! (منظورم همان عبدالباسط بود)
صد تومان گرفتم رفتم پیش نوار فروش.
- حاجِقا نِوار عبدلواسد دِرن؟
نگاهی کرد. مداحی ای که گذاشته بود را درآورد و نوار دیگری گذاشت..... اذا الشمس کورت و اذا النجوم انکدرت......
- همی خودشه حاجقا. چند؟
- ۱۱۰ تومن. بِلدی بِرَم قرآن بُخانی؟
نگذاشتم حرفش تمام شود. بدون هیچ شرم و خجالتی وسط خیابان چهارزانو نشستم و دست هایم را گذاشتم کنار گوشهایم مثل عبدالباسط ..... بیسمی الاهی الراحمانیر راحیمِ لحمدولیلاه ربی العالمین....... ( این پررویی و سر زبانی که الان دارم از کودکی با من بوده!)
بلندم کرد و رویم را بوسید. نوار را داد به من و صد تومان را گرفت و گفت:
- ده تومنشه از ننه ت بیگیر برو بِرِی خودت چیزی بِخِر! ایَم جایزه ی مو.
از این به بعد عشق 💗من شد موذنی و مکبری و قرائت قرآن و تواشیح و گروه سرود! تمام جوایز مدرسه و حتی ناحیه یک را درو کردم.
اما این تازه آغاز ماجرا بود. بعد از دوره طلایی راهنمایی با آن همه پیشرفت و جایزه و ممتاز درسی بودن، دوره جدید زندگیم شروع شد.
دبیرستان بود هزار و یک سوال جدید که خط فکرم را عوض کرد...
#ادامهدارد...
#خـاطـراتزنـدگےیکطــلبه
•• @asheghaneh_halal••
..|🍃
عاشقانه های حلال C᭄
..|🍃 #طلبگی اول کوچه نوغان – پشت بانک صادرات – بوتیک لباس آقا رضا خراسانی قرار شد مشغول به کار شو
..|🍃
#طلبگی
|👤 چند باری دعوا راه انداختیم که به زد و خورد کشیده نشد. البته یکبار با مردی سی و چندساله زد و خورد جدی داشتم که بدجور طرفم را نفله کردم. خدا بگذرد از من!✨
گذشت تا اینکه چند اتفاق عجیب در زندگیم به یکباره افتاد!
......از خواب بلند شدم. خواستم صورتم را بشویم و آماده شوم که بروم سرکارم که مادر جلویم را گرفت. زیر لب گفتم: لا اله الا الله..... باز نصیحتا شروع شد.....✨
چشمانش خیس اشک بود! گریه امانش نداد. دستم را گرفته بود و اشک می ریخت و حرف می زد:
- ننه جان ممد انقد بهت مُگم مواظب باش به حرفُم نمُکُنی......
دست و پایم به لرز افتاد! - چی شده مامان؟
- دیشب خواب دیدُم. خواب دیدُم تو کوچه مان همه دو طرف کوچه به صف واستادَن......
دیدُم از دور دِره امام زمان سِوار یک اسب سیفیدی مِیه. همه واستاده بودن و نِگا مِکِردَن. تا رسید به خانه ما نگاه کِرد به مو و گفت کو او پسرت که مداح بود قاری بود؟...... مویم خودِمه اِنداختوم به پاش گریه کِردُم گفتُم تو رو خدا آقاجان دستشه بیگیرِن......
مبهوت اشک های مادر، خشک مانده بودم. نگاه کرد به صورتم گفت: مِدِنی امام زمان چی گُفت؟
خیره فقط نگاه می کردم. نمی توانستم حتی سرم را تکان دهم. مادر گفت:
آقا گفت: ما دستشه گرفتِم. او دِره هی دستشه میکیشه!✨
زانو هایم سست شدند. نشستم و چشم در چشم مادر گریه کردم. های های گریه می کردم. ( خدا می داند که الان هم دارم با اشک هایی که بر گونه هایم می غلطند برایتان می نویسم) می دانید فکرم کجا بود؟✨
باورم نمی شد امام زمانـ💚ـم در اوج کثیفی و پستی و پلشتی ای که بودم هنوز هم دغدغه ام را داشته. باور نمی کردم هنوز دستم به دستشان بود. باورم نمی شد در تمام آن مدتی که غرق در گناه بودم و او دستم را گرفته بوده و من می کشیدم!
خدایا! محمد تو کجایی؟!! معلوم هست داری چه کار می کنی؟!!!!
انگار با لگد از خواب بیدارم کرده بودند. داشتم دنیای اطرافم را با چشمان باز می دیدم. دیگر هیچ کدام از زینت هایم برایم رنگی نداشت. دنیا برایم خاکستری شد......✨
آن روز را با حالی عجیب رفتم سرکار. حسین آمد سراغم. ولی زود فهمید که حالم دست خودم نیست.
ظهر وقت اذان بعد مدت ها صدای اذان را می شنیدم. نه اینکه اذانی پخش نشده بود. مسجد کنار گوشم بود اما صدای اذان مثل یاسین بود به گوش خر!✨
موذن زاده بود. صدایش را انگار از بهشت پخش می کردند: اشهد ان لا اله الا الله ....... دلم لرزید. حی علی الفلاح....... انگار فقط برای من پخش میکردند. انگار از آسمان صدایم می کردند. بخدا لفاظی نمی کنم. دارم عین احساسم را می گویم. چیزی که آن روز می شنیدم این اذانی نیست که الان می شنویم.
صاحب مغازه پشت دخل نشسته بود. از مغازه زدم بیرون. رفتم وضو گرفتم و سر صف ایستادم. شده بودم مثل پسری که از خانه قهر کرده و مدتی در بیابان ها سرگردان بوده و بعد از گذشت ماه ها مسیر خانه اش را پیدا کرده و خسته و خاکی و کثیف به خانه برگشته و سر سفره بین جمع خانواده نشسته و همه دارند او را نگاه می کنند که از خستگی هایش بگوید.✨
انگار حرف ها داشتم که بگویم. اما نه خاطره. بلکه اظهار پشیمانی. ابراز ناراحتی از کاری که کرده بودم. می خواستم داد بزنم که چقدر شرمنده خدایم هستم. می خواستم از خدا تا نشانم دهد آن دلبر از دیده پنهان را که سرم را مقابل پایش آنقدر به زمین بکوبم و بگویم غلط کردم تا بمیرم! پشیمان بودم. به خودم بد کرده بودم.
چه نمازی خواندم آن روز. خدایا چقدر دلم برایت تنگ شده بود.✨
#ادامــهدارد...
#ویژهتولـدآقاامـامرضا💛
#خاطـراتزندگےیکطـلبه
•• @asheghaneh_halal ••
..|🍃