❤️🍃💜🍃💙
#همسفرانه
•●❥ مشق شب عشق ❥●•
دوشیزه خانم👰 شهربانو علوی برای سومین بار عرض می کنم"آیا بنده وکلیم شما را به عقد دائمی عباس شهیدی👱 در بیاورم؟! عروس خانم وکیلم؟
" نگاهی به چهره بشاش عباس می اندازم..لبخندش😊 را که می بینم گل از گلم می شکفت😍《با اجازه پدر و مادرم بله!》صدای هلهله در اتاق می پیچد،عباس سر از پا نمی شناسد.
چشمم به صدیقه خانم می افتد که گوشه اتاق،چادر گلدار را روی صورتش که مانند لبو قرمز شده😡 جا به جا می کند و زیر لب انگار ورد می خواند! دلش می خواست عروس پسر دست و پا چلفتی اش بشوم!پسری که دست راست و چپش را تشخیص نمی داد.ا
ما من دلداده بودم..💘دلداده ی عباس!
هیچ وقت یادم نمی رود وقتی که عباس در حلبچه شیمیایی شد و محتاج کپسول و اسپری..😷
پچ پچ های خاله زنکی صدیقه خانم شروع شد و اولین متلک را او نثارم کرد..!😏 چادرش را دور کمرش پیچیده و دست به کمر جلوی در و همسایه ایستاده و از فک زدن خسته نمی شد《به پسر من گفت پیف پیف بو میدی!حالا با کسی زندگی می کنه که نفسش به اکسیژن بنده!! قربون حکمتت برم خدا..!》🙊
فک و فامیل هم مانند وروره جادو،مدام دم گوشم می خواندند《طلاق بگیر..هنوز جوونی..دختر به این ترگل ورگلی کلی خاطر خواه داره》😑
خواهر بزرگترم با حرفهایش آینه دق شده بود😔《خودتو بدبخت نکن..جوونیتو الکی پاش نذار!/کافیه لب تر کنی خواستگارا برات صف میکشن!/می خوای یه عمر به جای گفتن دوستت دارم،دم گوشت خس خس کنه!/》
دوست صمیمی ام👭 توی سرم میزد و بارها تکرار می کرد《پاک عقلتو از دست دادی دختر! عاشقی شدی،کور که نیستی..》
یک گوشم👂 در بود و گوش دیگرم دروازه🚪!
از همان ابتدا می دانستم که عباسم مرد جنگ⚔ است و علمدار غیرت💚!همه چیز را به جان خریده بودم..
صدای سرفه های😓 پی در پی عباس،افکارم را بهم می ریزد.این روزها رمقی برایش نمانده،اما دم نمی زند.از جراحت هایش به عنوان یادگار جنگ یاد می کند..😕این حجم از مقاومت برایم عجیب است و ستودنی!😯
برایش آب🍶 می آورم،می دانم که تشنگی امانش را بریده..اما سرفه،مجال خوردن یک قطره💧 آب را نمی دهد!😥
هر شب🌙 بالای سرش می نشینم،وقتی که از درد رها می شود و به خواب😴 فرو میرود؛خاطرات گذشته به ذهنم هجوم می آورند..انگار مرور خاطرات،مشق شب عشق باشد!❣
دم دمای صبح⛅️ خوابم برده بود که با صدای آلارم گوشی📱،چشمانم را باز می کنم؛خبری از سرفه های عباس نیست‼️ ترس به جانم می افتد..😱مبادا..مبادا زبانم لال نفسش بند آمده باشد😭! از جا می پرم،به سرعت نور بالای سرش حاضر می شوم.دستش را می گیرم..هنوز گرم است..گرم!💞
اشک😭 از پهنای صورتم جاری می شود.با یک دستش،دستم را می فشارد ✋و با دست دیگرش قطره زلال چشمانم را از روی گونه پاک می کند!💖
#فاطمه_قاف
#علمدار_عشق✊
#عاشقانههای_انقلابی😍
°•❤️•° @Asheghaneh_halal