عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [#قسمتصدوچهلوشش] یک ساعتی طول کشید که با کلی شلو
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحهحضور 》
[ #قسمتصدوچهلوهفت]
بعد شام کمی کنار دریا ماندیم و بعد پیاده به خانه برگشتیم ،سادگی که میان روز هایمان بود شیرین بود ؛مثل شیرینی قبولی در یک امتحان سخت !
بر حسب قرار هر شب قبل خواب کتابی برای هم می خواندیم ،هر دو اهل مطالعه و به شدت کتاب دوست بودیم و به فکر سرانه مطالعه به شدت کم ایرانمان!
امشب نوبت من بود تا بخوانم ،مقابل کتابخانه موجود در اتاق ایستادم ،نگاهم رفت روی کتاب شازده کوچولو اثر آنتوان دو سنت اگزوپری
اولین بار دوازده سالم بود که خواندمش!
با لبخند برداشتمش و به سمت رختخواب ها رفتم
پرده حریر پذیرایی انقدر نازک بود که مانع نور زیبای مهتاب نشود ،با ذوقی بچگانه جلد کتاب را نشان او دادم و بعد شروع به خواندنش کردم.
(شاهزاده گفت:
سلام ، تو که هستی ؟!
_ من روباهم
شاهزاده به او گفت :
بیا با من بازی کن !
روباه گفت :
من نمی توانم با تو بازی کنم .
من که اهلی نشده ام
شاهزاده پس از کمی تامل گفت :
اهلی شدم یعنی چه ؟!
روباه گفت:
اهلی شدم یعنی علاقه مند شدن
روباه دوباره ادامه داد :
تو برای من هنوز پسر بچه کوچکی هستی مانند دیگر پسر بچه ها و من محتاج تو نیستم
ولی تو اگر مرا اهلی کنی
هر دو به هم نیازمند خواهیم شد
من برای تو در دنیا یگانه دوست خواهم بود
و تو برای من در عالم ، همتا نخواهی داشت.
شاهزاده گفت :
کم کم می فهمم ، من گلی دارم ..
تصور می کنم او مرا اهلی کرده باشد.
روباه آهی کشید :
زندگی من یکنواخت است ولی تو اگر مرا اهلی کنی ،زندگی من چون خورشید خواهد درخشید
آنگاه با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پای دیگران تفاوت خواهد داشت
اگر می خواهی مرا اهلی کن!
شاهزاده گفت :
چه باید بکنم ؟!
روباه جواب داد :
باید صبور بود
تو اول قدری دور از من در میان علف ها می نشینی ،من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو چیزی نخواهم گفت ،لیکن هر روز می توانی اندکی جلوتر بشینی و ...
بدین ترتیب شاهزاده روباه را اهلی کرد
همین که ساعت وداع فرا رسید، روباه گفت :
آوخ که من خواهم گریست
آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند
ولی تو نباید هرگز از یاد ببری که هر چه را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود ... )
بعد از تمام شدن آن قسمت از کتاب کمی سکوت کردم و به نور زیبای ماه که از لا به لای پرده حریر شیری رنگ در تکاپو رسیدن به به روی ماه او بود چشم دوختم و با لحن عجیبی گفتم :
یعنی تو الان منو اهلی کردی ؟!
خندید و به طرفم برگشت:
چجوری ؟!
_ هیچی
اول یه معلم ساده اما پر رمز و راز روستا بودی
همیشه به آرامشت حسودیم میشد
یه جور عجیبی آروم بودی ،به اینکه تموم جمعیت روستا اونجوری خواهانت بودند و پشت سرت و خوبی هات دعا می کردن ،حسودی می کردم
و دلم می خواست شبیهت شم..
بعد هم یواش یواش نزدیک تر شدیم و با جواب های محشرت به سوال هام نمک گیرم کردی آقا!
با محبت عجیبی که نی نی میزد میان مشکی نگاهش دستانم را گرفت :
تو هم یه عکاس پر سر و صدا و شیطون بودی
راستی خبر داری خودم ویس ها رو برای فاطمه خانم فرستادم برای همین تو خونه عمو اینا ازت پرسیدم چه نتیجه ای گرفتی ؟!
چشمانم گرد شد :
یعنی چی؟!
زل زد درون چشمانم
چشمان من آیینه نگاهش بودند :
فاطمه خانم دیده بود که از من سوال میکنی
و دنبال فلسفه ای اون دوره رو خیلی سال پیش برگزار کرده بودیم،ازم خواست اونا رو براش بفرستم تا به دست تو برسونه منم خوب فرستادم دیگه.
مات نگاهش کردم،ای فاطمه آب زیر کاه! :
پس کلا از همون اول نقش اول بودی
گونه ام را بامزه کشید :
اره نقش اول فیلم داستانی رایحه حضور
با بازی افتخاری سرکار خانم ریحانه تاجفر
خندیدم...بلند..
کنار امیر علی پیر شدن بی معنی بود !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal