عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوچهلوچهار] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوچهلوپنج ]
یاد اولین بحثمان افتادم ،سر اینکه برویم دریا یا دشت ،بحثمان شد آن هم میان کوچه های خاکی بیش مله یک بحث شدیدا بچگانه !
جلو تر از او راه افتادم بروم که صدایم کرد :
خانم نواب ؟
شنیدن نامم با پسوند فامیلی او جان دوباره بود
برگشتم و خندیدم ،آخرش هم حرف خودم را به کرسی نشاندم و به دریا رفتیم.
امروز را قرار بود با همراهی خودش پیتزا درست کنم بعد خریدی که از آمل کردیم ،در آشپزخانه بودیم
با شیطنت پیش بند آشپزی را برایش بستم:
حالا میریم که داشته باشیم آقای معلم سر آشپز رو!
بعد هم کفگیر را جلوی دهانش به جای میکروفون گرفتم :
جناب نواب چه شد که از شغل شریف معلمی
به سر آشپزی روی آوردید ؟!
نگاهی به چشمانم و وسایل روی اپن کرد :
راستش گیر یک عدد بلای جان افتادم !
حرصی کفگیر را روی اپن گذاشتم :
امیر علیییییییی!
قارچ ها را به طرفم گرفت :
جان امیر علی !
چپ چپی نگاهش کردم:
یه دادگاه باید تشکیل بدم برات
خندید :
به چه جرمی؟!
_ به جرم بد حرف زدن با خانومت !
فلفل دلمه ای ها را شست
و روی صندلی نشست :
حکمش چیه خانم قاضی ؟
چاقو را در ظرف گذاشتم
و به طرفش برگشتم :
مهریه خانومت
او هم دست از کار کشید :
من بیشتر از چهارده شاخه گل بهت دادما
بدجنسانه نگاهش کردم :
یه چیز دیگه هم بود میونش
ایستاد و فلفل دلمه ای های خورد شده را کنار بقیه مواد آماده قرار داد:
کربلا؟! الان ؟!
اخم کردم :
الان مگه چشه؟!
انگار حواست نیست آقا
که هفته بعد اول محرمه
فر را روشن کرد تا گرم شود:
اصلا یادم نبود ،باشه بزار بیینم چی میشه
کودکانه بالا پریدم:
جدی امیر علی؟!
آردی که برای خمیر در آورده بودم روی میز بود
دستش را به آن زد و دست آردی اش را روی بینی من :
اره قشنگم !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal