eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• اما این تاثیر منجر به کنش نشد چون کتایون مقابلش ایستاد ولی تو نایستادی یعنی فرضت این نبود که باید با چیزی مقابله کرد اومده بودی تا بشنوی حداقل بعد از اون ماجرای اثبات خدا ولی کتایون برای جنگ اومده بود برای همینم سختشه دستاش رو ببره بالا سختشه تغییر ایجاد کنه تحول همیشه سخته و آدمها در مواجهه با اون رفتارهای متفاوتی دارن میبینی کتایون چقدر نسبت به حجابت گارد داره؟ چون حجاب یک تغییر کاملا تو چشم و بزرگه و از نظر کتایون این یعنی خطر حالا اینکه اون چطور با چالشش مواجه میشه به خودش مربوطه میدونم که رفیقشی و خیلی دلت میخواد حس خوبی که تجربه کردی به اونم بچشونی منم همین حس رو دارم ولی اصرار اصلا جواب نمیده آدمها رو تا یه حدی با آگاهی دادن کمک میکنن از یه جایی به بعد باید رهاشون کنی تا تصمیم بگیرن وگرنه که خدا جبرا همه رو مطیع میکرد و خلاص! تصمیم کتایون از اینجا به بعدش دیگه واقعا فقط به خودش مربوطه پس بیا دیگه... نگاهم رو از در ورودی گرفتم و به ژانت دادم: اومد چند قدم باقی مونده رو طی کرد و روی صندلی خالی روبه روی من و کنار ژانت نشست: سلام لبخندی زدم: سلام مهندس ساعت ۸ و ۱۰ دقیقه ست بقول خودت خیلی بده آدم آن تایم نباشه! همونطور که محو ظاهر ژانت بود بی تعارف گفت: نمیخواستم بیام ولی... دلم نیومد پس کار خودتو کردی؟ الان راحتی دیگه نه؟! ژانت که گوشش از توصیه های من پر بود لبخندی زد و شمرده گفت: کتی جون من با صحت عقل و اطمینان کافی این تصمیم رو گرفتم پس ازت خواهش میکنم دیگه دراین باره هیچ حرفی نزنیم و شاممون رو بخوریم کتایون عصبی لبهاش رو جمع کرد: باشه باشه و بعد زیر لب به فارسی غرید: هر غلطی دلت میخواد بکن به من چه اصلا! ژانت با اخم ملیحی پرسید: چی گفتی؟ چشم غره ای نثار کتایون کردم و رو به ژانت رفع و رجوع کردم: هیچی عزیزم مثل همیشه چرت و پرت! به چشم غره ی متقابلش توجهی نکردم و به پیش خدمت اشاره کردم تا جلو بیاد و سفارش سرکار رو تحویل بگیره! چشمی بین خطوط منو چرخوند و با غیض گقت: دلم میخواد بهت ضرر بزنم شماره ۱۷ من و ژانت نگاهمون گره خورد و با خنده گفتیم: خاویار! .. _خب بشین روی تخت خوب به حالات من و نحوه ی ادای حروف و کلمات دقت کن اون متنی که دستته رو به ترتیب نگاه کن و با جملات من مطابقت بده میتونی فعلا موقع نماز خوندن همین کاغذ رو دستت بگیری تا حفظ بشی با دستمال آثار آب وضو روی صورتش رو خشک کرد و کاغذ رو مقابل صورتش گرفت: خب من حاضرم شروع کن توجهی به کتایون که به چارچوب در تکیه داده بود و نگاه عاقل اندر سفیهش رو بین من و ژانت میچرخوند نکردم و روی سجاده ایستادم: اول نیت نمازت رو توی دلت یا روی زبان ادا میکنی هر نمازی که هست یادت که نرفته هر کدوم مال چه وقتی بود و چند رکعت بود؟! _نه نه... یادمه _خب مثلا من الان میخوام نماز مغربم رو بخونم با خودم نیت میکنم سه رکعت نماز مغرب میخوانم، واجب، قربتا الی الله تکرار کرد: قربةً..؟! _قربة الی الله یعنی برای نزدیکی به خدا اونجا نوشتم خط اول بعدش تکبیر میگی و شروع میکنی نگاه کن؛ زیر لب نیت کردم و قامت بستم: الله اکبر تمام مدتی که نماز میخوندم هر دو با دقت تمام و در سکوت تماشام میکردن نماز که تمام شد ژانت گفت: حالا بذار با هم نماز بخونیم هر چی تو گفتی منم تکرار کنم الان من هنوز... نماز مغرب و عشای امشبم رو نخوندم... درسته؟! _آفرین درسته باشه ولی... من چادر نماز دیگه ای ندارم فقط یه جا نماز جیبی دارم دست بردم توی کیفم و جانماز رو مقابلش گرفتم نگاهی کرد و گفت: _خیلی دلم میخواد مثل تو مهر و سجاده بزرگ داشته باشم مخصوصا چادر نماز _باشه پس فعلا این سجاده و چادر من رو داشته باش من سعی میکنم یکی برات جور کنم و بعد پسش میگیرم فوری مانع در آوردن چادرم شد: نه... نمیخواد همین کوچولو خوبه تا یکی بخریم! لبخندی به روش زدم: نمازای اولته اینجوری بیشتر بهت میچسبه مقاومت نکن که میدونی حریفم نمیشی! با لبخند چادر رو از دستم گرفت: یه دونه ای ضحی! کتایون تک سرفه ای کرد: نه بابا میبینم که خیلی داره خوش میگذره! ژانت رو به کتایون چرخید و صادقانه گفت: آره خیلی کاش تو هم این حس رو تجربه میکردی با اشاره ریز من حرف رو عوض کرد: منظورم اینه که خیلی چیزا فقط با تجربه درک میشن خب... حالا اگر برات مهمه تو هم یه دونه ای هر کدومتون فقط یه دونه اید دیگه! بی توجه به دلجوییش کتایون رک گفت: تو که مسیحی معتقدی بودی و مسیح و مریم برات خیلی مقدس بودن چطور انقدر راحت دینت رو کنار گذاشتی و داری نماز میخونی! قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•