عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_سےوپنجم ] دوربین عکاسیم را از روی صندلی برد
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_سےوششم ]
نیم ساعتی با هم حرف زدیم، از برادر شیری گفت که برادر شوهرش بود و پسر عمه اش و از آن طرف داماد خاله اش ، از شیرین زبانی های دختر و پسرش گفت اینکه در تهران مانده اند و دلش برایشان تنگ شده :
خانم دکتر، چطور تو تعطیلات بچه ها
رو گذاشتین اومدید اینجا ؟!
نگاه خوشرنگ عسلی اش را به چشمانم دوخت: عشق ..
من عاشق کارمم..عاشق خدمت کردن به مردم ..عاشق جاهای محروم ..
و عاشق اینکه کنار آراد باشم !
جوابش دوست داشتنی بود و به دل نشین
یعنی نواب هم عاشق بود ؟!
بعد هم بلند شدیم و به بیرون از چادر رفتیم ، نواب و آقای دکتر در حال صحبت بودند که با آمدن ما قطعش کردند ، آراگل گفت :
آقا امیر علی کاش می گفتی
چند روزی عطیه هم بیاد دلم براش یه ریزه شده !
لبخندی رو چهره نواب نشست ، البته با همان سر پایین بودنش ، خنده اش را شکار کردم من :
والا اونم شلمچه همراه گروه امدادی رفته
برا همین نیومده
کاش نمی شنیدم این ها را ، عطیه ؟! نکند همان مخاطب پشت تلفن باشد ؟! اصلا چرا باید من کنجکاو این باشم که عطیه کیست؟!
برای فرار از این افکار حواسم را دوباره به حرف هایشان دادم :
خوش به حالش والا ،
من هی به آراد میگم قبول نمیکنه
آراد نگاه جدی حواله اش کرد :
آخه خانم من ، کار من جور نمیشه واسه اونجا ، انتظار نداری که تک و تنها بزارم بری جنوب
حالا معنی "عین پروانه دورت می گرده " را فهمیدم !
جدیتش دوست داشتنی و ترس آور بود،
سکته می کرد آدم با آن لحن محکمش!
چشم غره بامزه ای نثار دکتر کرد
و دوباره مخاطب حرف هایش شد امیر علی :
شماره اش رو هم گم کردم ،
دلم لک زده واسه لهجه جنوبیش!
امیر علی با آهی که دلتنگی در آن عیان بود گفت :
شمارش رو برای آراد جان ارسال میکنم حتما !
انگار میان آن جمع اضافی بودم ،
آنها از قبل هم را می شناختند
باز میل خلوت به سرم زد اما این بار با حواس جمع، خدا حافظی کردم و آراگل قول گرفت در این چند روز باز به دیدنش بروم!
کنار دریا بودم که صدای قدم هایی را حس کردم و بعد دوربینم که جلوی رویم گرفته شد :
خانم تاجفر این رو جا گذاشته بودین !
آمد جلو تر و دوربینم را کنارم قرار داد :
ممنون عجله کردم یادم رفته!
چرا ایستاده بود و نمی رفت ! :
راستش گل بی بی خیلی نگرانتون بود بابت ماجرای اون روز
دلم می خواست بگویم ، خب که چی؟!
اما از یک طرف گوش شنوا می خواستم :
حالم خوب نبود !
_ منم اون اوایل که اومده بودم احساس غریبی می کردم ، جایی کیلومتر ها دور از شهرم و خانواده ام ، اما خب دوست داشتم این کار رو! بازم هر وقت کاری نداشتین یه سر به مدرسه بزنین بچه ها خیلی خوشحال بودند اون روز ! چاره هیچ دردی غرق شدن تو دریا نیست!
طولانی ترین حرف زدن این مرد باید در همین ساعت ثبت میشد! :
ممنون، حتما میام
جمله آخرش بوی کنایه می داد نه؟!
بعد هم رفت ، کمی بیشتر نشستم و بعد حدود دو ساعتی که هوا کم کم تاریک میشد راهی خانه گل بی بی شدم ، مثل همیشه مهربان پذیرایی کرد!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal