عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتویکم ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شصتودوم]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
_میگما فاطمه ؟
کش چادرش را جا به جا کرد :
جونم
روبرویش ایستادم :
پاشو بریم قدم بزنیم دیگه
از روی صندلی گوشی اش را برداشت و کنار من قرار گرفت :
بریم
بعد آن روز دو و ور گوشی نرفته بودم و سرگرم کارم بودم و امروز به پیشنهاد فاطمه به پارک آمده بودیم ، حالش خوب بود تا اینکه رسیدیم به حوضچه وسط پارک ، چند ثانیه ای مکث کرد و بعد مسیرش را عوض کرد .
_ فاطمه کجا میری پس؟
سعی کرد بخندد :
داریم میریم دیگه
به رویش نیاوردم و با او همراهش شدم ، او برعکس من که سکوت کرده بودم یک بند حرف می زد ...
بعد طی مسیری روی چمن ها ولو شدم و او هم با رعایت وقار همیشگی اش کنارم نشست .
نگاهی به هیاهوی بچه ها انداختم:
تو یهو چت شد ؟!
کمی هول شد انگار:
من ؟! مگه چیشده ؟! من که کلی حرف زدم
از جمله خودش سو استفاده کردم :
آهان مسئله همینه دیگه تو هیچ وقت پشت سر هم حرف نمیزنی ولی بعد دیدن حوض انگار دارن دنبالت میکنن
میدانستم أهل دروغ نیست ..
چشمانش را بست :
موقع دانشجویی یه بار از طرف دانشگاه ما رو آوردن تهران
اون اوایل هم کار مهدی تو تهران بود ، واسه ناهار هم درست آوردن همین پارک ، مهسا زنگ زد بهش ، اونم گفت بعد ناهار صبر کنیم و با دانشگاه نریم تا همراه آون برگردیم رشت .
چند دقیقه که سکوت کرد را طاقت نیاوردم:
فاطمه ادامه اش؟!
لبخند به لب به طرفم برگشت :
هیچی دیگه بعد ناهار که با کلی مسخره بازی گذشت ، ما با استاد حرف زدیم اونا راه افتادن من و مهسا موندیم ، دقیقا کنار اون حوض منتظرمون بود ، وقتی اومد با دیدنش انگار همه چی یادم رفت ، با همون لباس های اداره اش اومده بود، چه جذبه ای داشت ریحانه !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_شصتویکم یعنی هیچ علم مجزایی از انسان نداره ببین این خدا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_شصتودوم
مثالش هم همون ماجرای خلقت که تعریف کردم البته از این مثال ها فراوانه!
کمی احساس لرز میکردم...
بلند شدم تا دمنوشی دم بگذارم
همونطور که چای ساز رو برای جوش اومدن آب روشن میکردم ادامه دادم:
حالا به نظرتون چرا؟
برگردیم به همون شخصیتی که توی قرآن دشمن بشریته ولی با منطق تورات دوست انسانها و کمک حالشون برای رسیدن به هدفشونه!
شیطان...
اگر یادتون باشه تو ماجرای خلقت گفتم شیطان سوگند خورده بود همه انسانها رو گمراه کنه
برای گمراه کردن همه آدمها وسوسه تک به تک که جواب نمیده آدما زیادن زحمتش زیاده اثرش کم
بهترین کار چیه؟ طراحی یک #سیستم و مکتب که همه انسانها رو درون خودش جا بده و حل کنه و یکجا با هم ببره جهنم!
شیطان در واقع اینو گفت؛
گفت خدایا کاری میکنم انسان نه تنها به تو سجده نکنه و کافر بشه بلکه به من سجده کنه!
و من رو بپرسته
و همین الگو رو روی زمین برای انسانها پیاده کرد
پشت میز نشستم و دستهام رو روی بازو هام کشیدم که کمی گرم بشم:
پشت تمام مکاتب غیر الهی و خدایان متعدد باستانی یک چهره و یک شخصیت پنهان شده و اون #شیطانه
روح تمام بت ها... کسی که بت پرستی، الهه پرستی و چند خدایی رو روی زمین سنت کرد شیطانه
کسی که در قالب بت ها خودش رو برای پرستش در مقابل خدا عرضه کرد شیطانه
خدای خورشید همون شیطانه
یادته گفتم هر جای دنیا تمثال خدای خورشید رو ساختن المان های مشابهی داشت*
یادته گفتم دستورات یکسانی به پیروانش میداد؟ که الان میگم چه دستوراتی
دلیلش این بود که پشت همشون یک نفر قرار داشت
مکتب فکری کابالا مکتب پرستش شیطانه
قدرت ساحران و کاهنان معبد ارتباط با شیطانه
شیاطین رقیق هستن و از جنس حرارت و انرژی
بنا براین قدرت های ماوراء الطبیعه ای دارن که برای انسان که جرمی و سنگینه و اون امکانات رو نداره جذابه
انسانهای مجنون قدرتی که همیشه دوست داشتن روی زمین خدایی کنن رو شیطان زیر علمش جمع کرد و براشون مکتب فکری تشکیل داد تا باهاش تمام آدمهای عادی رو مدیریت کنن...
و اون آدمهای خاص با شیاطین ارتباط داشتن یه قدرت های ابتدائی ای هم داشتن که در مقایسه با قدرت خدا هیچه ولی چون راحت به دست میاد یه عده میرن دنبالش و براشون جذابیت داره
کابالا مکتب جوندار و اصلی شیطانه که توش ۳۳ مرتبه برای رسیدن به مقام خدایی ذکر میشه که این ۳۳ مرتبه در یک انسان جمع شده*
از کتر یا تاج پادشاهی شروع میشه و تا ملخوت یا همون ملکوت خدا ادامه داره
یعنی آخرین قله ای که باید فتح کنن ملکوت خداست!
همون جایی که درخت حیات نگهداری میشه!
پس قرار شیطان با اون انسان های قدرت طلب این شد که اون بهشون قدرت بده و اونا در عوض بپرستنش و مردم رو در باطن به پرستشش در بیارن
پس هر آن چیزی که از اسطوره های خدایان در هر جای دنیا میشنوید همون شیطانه
خدای خورشید اسیریس همون شیطانه
هروس همون شیطانه
آپیس همون شیطانه
بعل همون شیطانه
حالا این مکتب فکری وارد دین یهودیت شده
یادتونه گفتم یهود بعد از موسی تورات رو کابالیزه کرد نشانه هاش رو هم تو ماجرای خلقت نشون دادم
که چطور شیطان تطهیر و تقدیس شد
عده خاصی از قوم موسی رفتن سراغ ارتباط با شیاطین و گرفتن قدرت و به مرور دینشون رو دچار تحریفات جدی کردن و کتاب مقدس رو به این روزی انداختن که میبینید!
حالا آموزه های شیطان در این مکاتب برای پیروانش چیه؟!
همون چیزایی که در بت پرستی میبینیم تو طول تاریخ
اما یکی از این دستورات خیلی خاص و متفاوته
در تمام مکاتب غیر الهی و بت پرستانه یک سنت وجود داره و اون #قربانی کردن انسانه!
اینطور برای مردم جا انداخته بودن که شما باید بابت هر پدیده طبیعی عجیبی قربانی کنید اونم انسان!
زلزله می اومد آدم قربانی میکردن سیل می اومد خورشید گرفتگی میشد هر چیزی اصلا
میگفتن خدایان غضب کردن باید خون بریزید تا بلا دفع بشه
اگر اون بلا رفع میشد که میگفتن دیدید قربانی کردید خدایان بلا رو از بین بردن
اگرم نمیشد میگفتن قربانی قبول نشده کم بوده دوباره!
چقدر انسانهای بیگناه اینجوری کشته شدن بیشتر هم بچه
چون میگفتن خون پاک بریزید!
بیشتر بچه هاشون رو قربانی میکردن به روشهای مختلف یه جاهایی سر میبریدن یه جاهایی زنده زنده توی آتیش مینداختن
خورشید پرستای برخی نواحی که خیلی خجسته بودن
هر بار که خورشید غروب میکرد میگفتن خدا غضب کرده نعمت نورش رو از ما دریغ کرده باید قربانی بدیم تا صبح دوباره طلوع کنه و واقعا فکر میکردن اگر قربانی نکنن دیگه خورشید درنمی آد!
"حالا سوالی که من دارم اینه که آیا ممکنه یه فکری همینجوری بیاد بین مردم و مثل صلاح کشتار جمعی از انسانها کشته بگیره؟
این فکر مال کیه و از این کار چه نفعی میبره؟! "
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_شصتودوم
شانه به شانه هم راه می رفتیم.
چه حس خوبی داشت من در کنار مَردَم راه می رفتم.
مردی که تمام وجودم متعلق به او شده بود و بدون او زندگی ام پر از غصه بود.
به حجره حاج علی رسیدیم و سلام کردیم.
احمد با پدرش دست داد و پدرش جلو آمد و پیشانی مرا بوسید.
آقاجان با آمدن ما از جا برخاست.
همه از حاج علی خداحافظی کردیم و از بازار بیرون آمدیم.
آقاجان رو به ما گفت:
شما با هم برید منم برم محمد حسن و محمد حسین رو بردارم با اونا میام.
از آقاجان خجالت کشیدم ولی این رفتارهایش که حال ما و دلتنگی مان را درک می کرد واقعا مرا شگفت زده و خوشحال کرد.
او که از دلتنگی من خبر داشت همین که احمد برگشت مرا به دیدن احمد آورد، من و او را با هم تنها گذاشت و اجازه داد تا ما با هم به خانه راضیه بریم و زمان بیشتری با هم باشیم.
در دل مدام خدا را شکر می کردم.
هم به خاطر این که احمد را دیدم و در کنارش بودم و هم به خاطر این که آقاجان حال دلم را می فهمید و درک می کرد.
سوار ماشین احمد شدیم.
احمد را به سمت خانه راضیه راهنمایی کردم.
در تمام مسیر احمد دستم را در دست گرفته بود و نوازش می داد و از این نوازش دلم سرشار از شوق و محبت می شد.
سر کوچه توقف کردیم و منتظر ماندیم آقاجان هم برسد تا با هم وارد خانه شویم.
احمد در آینه ماشین نگاه کرد.
موهایش را مرتب کرد و گفت:
کاش خبر می داشتم حداقل لباسم رو عوض می کردم و با این سر و وضع کثیف و نامرتب نمیومدم
لباس هایش تمیز و اتوکشیده به نظر می رسید.
نمی فهمیدم چرا این قدر از ظاهر خودش ناراضی است.
احمد گفت:
پاک یادم رفت...
الان اومدیم دیدنی چشم روشنی چیزی نیاوردیم
همه هوش و حواسم با دیدنت پرید.
لبخند زدم و گفتم:
من براش یه لباس دوختم.
البته به درد الانش نمی خوره
فکر کنم عید نوروز به بعد اندازه اش بشه.
لپم را کشید و گفت:
پس عروسک من خیاطی هم بلده؟
لبخند زدم و گفتم:
یه چیزایی بلدم.
_میشه لباسی که دوختی رو ببینمش؟
از داخل کیفم بسته روزنامه پیچ شده را بیرون آوردم و گفتم:
کادوش کردم. بازش کنم؟
_چه حیف.
الان که نمیشه بازش کنی
ولی قول بده هر وقت تنش کردم بهم نشونش بدی
_چشم.
_قربون چشم گفتنت بشم من! شیرینِ من
احمد با عشق نگاهم می کرد و بعد گفت:
بریم خیابون یه چیزی بگیریم من دست خالی نیام.
_دست خالی نیستیم این لباس هست
_این از طرف خاله جونشه
کادوی شوهر خاله چی میشه پس؟
_الان آقاجان میاد
_همین طرفا یه مغازه هست میریم زود میایم.
احمد ماشینش را روشن کرد و تا سر خیابان دنده عقب رفت.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•