عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتوپنجم ] مادرش برای استقبال جلوی در آمده
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شصتوششم ]
یک لحظه احساس کردم قلبم نزد!
سرعت اتفاقات را باور نمی کردم ،
یکی بیایید حالی کند اینجا چه خبر هست ؟!
تصویر فاطمه و نواب که جلوی چشمانم حاضر میشد دلم می خواست یک نه محکم بگویم و بدون نگاه به سعیدِ ساکت کنار مبل همراهشان بروم
اما عکس های لعنتی که یادم می افتاد پای رفتنم سست میشد و زبانم به نه گفتن نا راضی !
کمی که مکث کردم ، آمدن سعید پیش پدرم باعث شد چشمانم را ببندم،اصلا مرگ یکبار شیون هم یکبار ،سعید نگاهی به من پریشان کرد ،
او هم تردید داشت انگار اما من که جلو آمده بودم تا اینجا ، مادر او یک هو خراب کرد و خودش برید و دوخت و تنمان کرد !
جمله که از دهان سعید خارج شد ،
روی مبل سقوط کردم .
_ یه مسائلی بین من و ریحانه بود قبلا که تا حدودی حل شده، الانم خودش باید تصمیم بگیره!
قضیه را نگفت اما همان یک جمله اش برای ویران کردن من و خانواده ام کافی بود.
کافی بود فقط تا بدانند میان من و او چیزی بوده ..
فعلا مهم نیست چه چیزی!
فقط مسئله این بود بعد این همه دست و پا زدن همه اش دود شد و به هوا رفت !
سعید به طرف من آمد ،
تمام جمع سکوت کرده بودند و نظاره گر بودند
حس مجرمی را داشتم که میان همه قاضی برایش حکم صادر می کرد و پرونده اش را می خواند ، ترسناک بود تمام نگاه هایشان!
فقط این قاضی که من داشتم
بویی از عدالت نبرده بود !
گوشیش را بالا آوردم و جلوی چشم های خودم تمام عکس ها را پاک کرد :
خیالت تخت هیچ نسخه دیگه ای ازشون ندارم ،
به سلامت !
پوزخند روی لبش آتشم میزد ، منِ ساده را باش که باورش کرده بودم که می خواستم همراهش از تمام تعلقات دل بکنم و بروم ! :
پس همه چی از اول نقشه بود نه ؟!
لبخند کجی به رویم پاشید :
پس نه فکر کردی عاشق چشم و ابروت شده بودم؟!
چی تو به من میخوره آخه هاان؟!
آخی فکر کردی داری ادای آدم زرنگ ها رو در میاری نه؟!
نگاهم ماتش شد ، نگاه متعجب و عصبی مادر و پدرم را دیدم و بعد به طرف او برگشتم!
چشمانم سیاهی رفت ،حقیقت تمام قد روبرویم بود،حقیقت سادگی خودم ،چه قدر کم ارزش شده بودی ریحانه؟!
حالا خیال عاشق شدن دوباره را داشتی نه ؟!
عشق و عاشقی ای که از آن دم میزد بازی بود؟!
کاش تمام اتفاقات این مدت قسمت هایی از یک سریال بود ، یک سریال کوتاه از همان مزخرف ها که سر و ته شان مشخص نیست!
که حالا یک نفر تابلویی بالا می آورد و بلند می گفت :
کااات
بعد همه مان یک نفس آسوده می کشیدیم و آنها با لبخند لیوانی آب به دستم می دادند و من نجوا می کردم :
چه سخت بود هااا!
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_شصتوپنجم خب فرعون بر بنی اسرائیل تسلط کامل داره به راحت
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_شصتوششم
وخیلی از پیروان کتاب مقدس هم اصلا اینا رو نمیدونن چون بس که حجم کتاب مقدس زیاد و داستان هاش مطوله کمتر کسی حوصله میکنه از اول تا آخرش رو بخونه اگرم کسی بخواد بخونه یه بخش های خاصی رو میخونه که معروفن و مضامین عرفانی دارن
مادرش طبیعتا نمیخواد بچه بمیره دنبال یه راه چاره ای میگرده
ولی تصمیمی که در نهایت میگیره تصمیم واقعا عجیبیه!
بچه رو میزاره توی سبد و میندازه توی نیل!!
آخه کی اینکارو میکنه بچه رو دست آب بسپری مگه از دست فرعون دادن امنیتش بیشتره؟
کدوم مادری اینکارو میکنه؟
علتش اینه که خدا هم در تورات و هم در قرآن میفرماید من به مادر موسی این امر رو وحی کردم و بهش گفتم بچه رو بنداز توی آب و نگرانش هم نباش من مراقبشم!
و چه مراقبتی هم کرد ازش!
سبد بچه دقیقا از نهری از نیل که از تفرجگاه فرعون رد میشد عبور کرد و مامورهای امنیتی فرعون دیدن از آب گرفتنش آوردنش و فرعون دیدش
خب نمیتونست بفهمه این بچه بنی اسرائیلیه یا قبطی اما تصمیم میگیره بکشدش
ولی همسرش آسیه مانع میشه
میگه این بچه که آزاری نداره ما هم فرزندی نداریم بذار نگهش داریم خلاصه انقدر اصرار میکنه که فرعون بی خیال میشه و نگهش میداره
بزرگش میکنه اما بر خلاف تربیتی که بهش میده آخرش میگه من یکتاپرستم!
حالا شما این رفتار رو چطور تحلیل میکنید؟
در جایگاه موسی
آخه چه کاریه خوشی زده زیر دلت بچه فرعونی دیگه از این بالاتر به کجا میخوای برسی؟!
اصلا وسط ارض مصر تو اون چند خدایی تو خونه فرعون یکتا پرستی رو از کجا آوردی!
چجوری به ذهنت رسید؟
علی ای حال موسی بخاطر ابراز عقیده دیگه امنیت نداشت و مجبور شد از شهر فرار کنه و سالها به کوه پناهنده شد
اونجا با یه پیغمیر دیگه شعیب آشنا شد با دخترش ازدواج کرد و چهارده سال چوپانی میکرد
وقتی چهارده سال چوپانی که وعده کرده بود با شعیب تموم میشه با زن و بچه از اون روستا کوچ میکنن
شبانه از کنار کوه رد میشدن از دور یه نوری میبینه
میگه برم ببینم اگه آتیشه یه مشعل بگیرم و بیارم
میره و اونجا پیغمبری بهش داده میشه
بعد از این اتفاق موسی برگشت به مصر و همراه برادرش هارون رفتن سراغ فرعون
هارون برادر موسی بود که سال زوج به دنیا اومده بود و توی مصر در بین بنی اسرائیل زندگی میکرد موسی وقتی نبوت بهش داده میشه از خدا میخواد هارون رو هم پیامبر و وصیش قرار بده چون کمک بزرگی بود براش همراهیش میکرد خوب هم حرف میزد
خدا هم قبول میکنه
خلاصه این دو برادر رفتن به کاخ فرعون و بهش دین رو عرضه کردن
واضحه که فرعون نپذیرفت
و میخواست دستور بده دستگیرشون کنن چون موسی از مصر فراری بود و در مسیر فرار هم یک قبطی رو تصادفا کشته بود
_چرا؟ مگه پیغمبرا هم گناه میکنن؟
_گفتم که تصادفی بوده نه عمدی اون قبطی داشته طبق معمول به یه بنی اسرائیلی زور میگفته موسی میره جلو میخواد جلوی این زورگوییش رو بگیره توی درگیری طرف کشته میشه ضمنا اون زمان موسی هنوز پیغمبر نبوده! 14سال بعد در کوه طور به پیامبری میرسه
خلاصه اینکه یکی از دلایلی که موسی بر حقانیت خودش برای فرعون میاره میگه من دررفته بودم یه حکم قتل هم گردنم بود میدونستم اگر برگردم محاکمه و مجازات میشم ولی برگشتم
چون دستور داشتم که این پیام رو به تو برسونم این جز دلیل حقانیت من چی میتونه باشه!
اما واضحه کسی که تمام عمرش با تصور خدایی زندگی کرده هر دلیلی هم براش بیاری نمیتونه خدای دیگه ای رو بپذیره
ولی اتفاقی که اینجا می افته اینه که وقتی موسی میگه پس اگر ایمان نمی آری بذار بنی اسرائیل رو با خودم از این شهر ببرم و باز قبول نمیکنه
موسی عصا رو میندازه و اژدها میره تا پای تخت فرعون و فرعون وحشت میکنه
اونقدر که روی تخت به خودش ادرار میکنه و خبرش مثل بمب میپیچه
طبیعتا اونهم دنبال بازیابی آبروی رفته شه برای همین یه میتینگ ترتیب میده و تمام ساحران درجه یک رو جمع میکنه چون خیال میکنه کار موسی سحره
و چون خودشون در سحر خبره بودن تمام ساحران زبده شون رو جمع میکنن تا توی یک روز خاص که همه اشراف و رجال بیان تماشا یه مسابقه برگزار بشه و به زعم خودش موسی رو ضایع کنه
و اون روز میرسه
کتایون با لبخندی از سر کلافگی حرفم رو قطع کرد:
_صبر کن نفس نمیکشی آدم سوال کنه!
همین عصا
کجای این داستان رو عقل میتونه باور کنه آخه مگه شدنیه؟!
قشنگ معلومه افسانه ست ساخته ذهن بشره!
_قبلا هم گفتم علم مدام در حال رشد و دریافته هیچ وقت به نقطه شناخت ۱۰۰ درصد نمیرسه بنابراین همه چیز رو که ما با دانسته های روزمون نمیتونیم توجیه کنیم
ولی به طور مثال امروز نظریه تبدیل اشیا به هم توی مباحث فیزیک کوانتوم بررسی میشه و داره به نتایج خوبی هم میرسه
برای ما که باید باور این نوع اتفاقات راحتتر باشه وقتی انقدر وقایع عجیب علمی میبینیم که مردم اون زمانها ندیده بودن
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_شصتوششم
ظهر روز پنج شنبه بعد از انجام کارها با اجازه آقاجان همراه حمیده به خانه راضیه رفتیم.
به محض ورود چادر مشکی مان را با چادر رنگی عوض کردیم و چادر به کمر بسته مشغول شستن میوه و آب و جارو کردن و آماده کردن ظرف و ظروف شدیم.
با کمک خواهر شوهرهای راضیه همه کارها تا عصر انجام شد و کم کم مهمان ها از راه رسیدند.
مادر به من گفت آماده شوم و کمی به خودم برسم.
لباسم را عوض کردم و روسری سفیدم را پوشیدم.
مادر از من دلگیر شد چرا همه طلاهایم را به سر و گردنم نینداخته ام.
معمولا همه در مهمانی ها هر چه طلا داشتند با هم می انداختند و گاهی برخی در یک انگشت دو انگشتر می انداختند. یا تا نزدیک آرنج النگو می پوشیدند تا نشان دهند چقدر طلا دارند. اما من به این کار و این طور فخر فروشی علاقه ای نداشتم.
فقط انگشتر نشانم در دستم بود، النگوهایم و سرویس طلایی که هدیه پدر احمد بود را انداخته بودم و همین باعث شد مادر کلی به سرم غرولند کند که شاید مادر احمد ناراحت شود.
اذان که گفتند سریع نماز خواندیم. خواستم برای کمک به حیاط بروم که ربابه صدایم کرد و گفت:
رقیه بیا.
همراه او به پستو رفتم.
چراغ را روشن کرد و گفت:
رقیه، آبجی ... همه می دونن تو عروس حاج علی شدی
من شنیدم مادر شوهرت همیشه تو مجالس یکم آراگیرا می کنه
حتی الان بعضیا می گفتن خواهرت چرا مثل مادرشوهرت آراگیرا نداره
منم گفتم بعد نماز به خودش می رسه.
_یعنی چی؟
_یعنی انتظار دارن عروس حاج علی مثل زن حاج علی باشه
با تعجب گفتم
_یعنی من الان باید آرایش کنم؟
_بایدی نیست ولی فکر کنم مادرشوهرت خوشحال بشه و خوشش بیاد.
با شیطنت خندید و گفت:
احمد آقا هم فکر کنم خوشش بیاد یکم به خودت برسی.
خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم:
نه من خجالت می کشم.
تازه من اصلا بلد نیستم از این کارا بکنم.
_بلد بودن نمیخواد
بیا من برات می کشم.
یک قدم خودم را عقب کشیدم و گفتم:
نه ربابه... زشته
_نه زشت نیست. دیگه تو عروس اون خانواده ای یکم مثل اونا باش.
در دل گفتم ای کاش عروس آن ها نبودم!
با این که دلم نمی خواست ولی ربابه دست بردار نبود.
یک خط چشم، کمی سرخاب و ماتیک به صورتم زد و بعد مرا رها کرد.
مادر وظیفه پذیرایی را به من داد.
از این که آرایش داشتم و همه نگاهم می کردند خجالت می کشیدم و روسری ام را سفت و محکم و تنگ بسته بودم.
مادر احمد همراه خواهر کوچک احمد (زینب)از راه رسیدند. مادرش مرا بوسید و کلی از من و زیبایی ام تعریف کرد و خواست کنارش بنشینم.
علی رغم میل باطنی ام کنارش نشستم و دیگر نتوانستم در کارها کمک کنم.
بعد از شام و رفتن همه مهمان ها لباس پوشیدیم و خواستم آرایشم را پاک کنم که مادر گفت:
نمیخواد پاک کنی بذار باشه.
_زشته مادر جان من با این صورت بزک کرده چه جوری بیام بیرون بین مردا؟
_همه رفتن کسی نیست.
فوقش روت رو تنگ بگیر تاریکم هست کسی نمی فهمه
به ناچار به حرف مادر کردم.
از خانباجی که قرار بود چند روز دیگر پیش راضیه بماند خداحافظی کردیم و از خانه بیرون آمدیم.
من و مادر و حمیده آخرین کسانی بودیم که خانه راضیه را ترک کردیم.
آقاجان و حسنعلی در کوچه ایستاده بودند.
با مادر و حمیده جلو رفتیم و از حسنعلی تشکر و خداحافظی کردیم.
مادر و حمیده سوار ماشین آقاجان شدند و من هم باید سوار ماشین احمد می شدم.
جلو رفتم و به احمد سلام کردم اما خیلی سرد جوابم را داد.
از ذوق نگاهش و لبخندی که همیشه بر لب داشت خبری نبود.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•